خیال ِتشنه

Thursday, June 30, 2005

شعری از دفتر" رقص غروب"

دوباره بجای تو غم را
سخت در آغوش گرفته ام
سرش را روی سینه گذاشته ام
در گوشش لالایی می خوانم
و صورتش را با اشک هایم می شویم


دوباره من و غم
در پیکر سنگین شب
می پیچیم به یکدیگر
پلک می زنیم تا صبح
و خیره می شویم
در نگاه چراغی
مبادا شبحی
دیوانگی مان را به انتظار بنشیند

Tuesday, June 28, 2005

چرا دو شخصیتی؟

طی مدت کوتاهی که ایران بودم با جوانها بیشتر از هر کس دیگری نشست و برخاست داشتم. خوشبختانه خیلی با هم احساس دوستی می کردیم و فاصله سن هیچگونه مزاحمتی ایجاد نمی کرد. آنها از هر دری حرف می زدند اما از آن دری که در واقع آرزوی قلبی شان بود بیشتر حرف بزنند، رویشان نمی شد که حرفی بزنند برای همین من یک طوری سر حرف و باز می کردم. آنوقت آنها با خیال راحت نفس عمیقی می کشیدند و حالا حرف نزن کی حرف بزن. زیاد فرقی هم نمی کرد که از کدام خانواده و مذهب و تربیت می آمدند. مثلا روزی یک پسر خوش تیپ و جوان که از خانواده فوق العاده مذهبی هم می آمد کمی این پا و آن پا کرد. لب خود را گاز گرفت و وقتی عرق پیشانی اش را خشک کرد گفت:" می دونی من دوست دختر دارم. سیگار هم می کشم ولی روح پدر و مادرم از این قضیه خبر ندارد. همش عذاب وجدان دارم و احساس گناه می کنم. تو فکر می کنی توی جهنم می رم و خدا..."
لحظه ای خود را در نقش رضا (پرویز پرستویی، فیلم مارمولک) دیدم که دزد بود و بر حسب اتفاق در زندان افتاد و در جلد آخوند رفت. و آن پسر قران حفظ کن که می خواست ملا بشود و یواشکی با دختری حرف می زد وگفتم:" گناه؟ دختره را دوست داری و...؟"

گفت:" خیلی خاطرش را می خواهم. باور کن از روی ترس از خدا هر شب توبه می کنم که نبینمش ولی نمی دانم چرا روز که می شود لامذهب این شیطون جوانی و احساس می رود توی جلدم. می گی چکار کنم؟"
بعد از پر سه ای در دوران نوجوانی و جوانی زدن و قایم موشک بازی هایش دلم بدجوری برای برخی از جوانها سوخت. پیش خودم گفتم این هم زندگی شد نسل در نسل جوانی اش در دلهره ، عذاب وجدان ، احساس گناه و افسردگی تباه بشود؟ بعد رو کردم به پسر و گفتم:" اگر واقعا دوستش داری و همان حقی را که برای خود قائلی برای او هم قائلی و خیال نداری که باهاش بازی کنی هیچ عذابی به خودت نده. و رفتم در جلد آن رضا و گفتم شماها حالتون را بکنید ."
روزی هم با کریستفر به دیدن خانواده ای رفتیم که دختر جوان و زیبایی داشتند. کریستفر و دختر همین که همدیگر را دیدند برقی در نگاه هر دویشان دوید. پیش خودم گفتم:" ای داد بیداد همین یکی را کم داشتیم. یک "بیگانه" و یک دختر شرقی ایرانی در اولین لحظه برق عشق در چشمانشان بدود. حالا فرداست که باید با این خانواده تیشه بدم و اره بگیرم. یکی بگوید ما مسلمانیم و آن بگوید..."
چند روزی گذشت تا اینکه دختر زنگ زد و شروع کرد غیرمستقیم همچین که مثلا من نمی فهمم او هم نمی فهمد زیر پاکشی کند که کریستفر زن دارد یا نه و...
کریستفر که از همان اول دوزاری اش افتاده بود که در کشور اسلامی باید رعایت چه را کرد و چه نکرد. خود از صد تا آخوند و نظامی های امر به معروف و نهی از منکر بدتر شده بود. سر به زیر بود و زیاد دم پر دخترها و زنها نمی رفت ( البته به ذات انسان شریفی هست و چشم چران نیست.) وقتی هم با چندی در پارک قدم می زدیم و می دید من هم از فرصت استفاده کرده و روسری را زیاد جدی نمی گیرم و مثل برخی امروزی ها روسری از سرم می افتد غر می زد که این روسری را درست سرت کن. گره اش کن . موهایت از زیر روسری ات بیرون است. یک دفعه سرش داد زدم که به تو چه مربوطه؟ آقا واسه ما مامور شده است. البته طفلک آنقدر راجع به سنگسار، اعدام و این حرفها در سوئد شنیده بود که خیال می کرد یکی پیدا می شود و به جرم بدحجابی سنگسارم می کند.
داشتم از آن دختر می گفتم. بعد از کلی صغری کبری چیدن گفت:" مرد دلخواه من کریستفر است. هیچ مردی اینجا دل من را نگرفته است. کم سن و سالهایش که عقل ندارند و سن و سال دارش هم که خانواده قبول نمی کند. گفتم:" قربونت برم. گیریم که او هم از تو خوشش آمده باشد با آن خانواده سنتی که تو داری مگر می شود. این پسر سوئدیه، مسیحی و ...."
گفت که حالا یک راهی پیدا می کنیم. من همیشه در فکر بودم که روزی فرار کنم چه موقعیتی بهتر از الان.
گفتم:" قربونت! از خطر شیطون بیا پایین. فرار چیه؟ یک راهی پیدا کن با بابا و ننه ات حرف بزن."
گفت:" اینا که این چیزا حالی شون نیست. تصویری که اینها از من دارند این چیزی نیست که تو امروز می بینی. من تو خونه هر چی اینا می گن می گم به روی چشم. مگه می شه با اینا صادق بود و حرف زد. "
حکایت ادامه دارد

Sunday, June 26, 2005

رئیس جمهور انتخاب شد

دو هفته گذشت، دو هفته پر از لحظه های شور، اضطراب ، انتظار و دلهره. رئیس جمهور (احمدی نژاد) از جانب رای مردمی انتخاب شد که خود مات و مبهوت مانده اند که او چگونه و با رای چه کسانی انتخاب شده است. وقتی به وبلاگ ها رجوع می کنم، تلفنی با کسی صحبت می کنم و... غم عجیبی را در کلام و صدای آنها احساس می کنم. ماتم بدی بر دلشان سایه انداخته است. من هم به سهم خود در این دو هفته آرام و قرار نداشته ام اما چه می شود کرد؟ درست است که ناامید بشویم و یا زانوی غم به دامن بگیریم؟
مارگوت بیگل در شعری می گوید (شعر را شاملو عزیزمان ترجمه کرده است):" از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا بدست نمی آید و یا از دست می گریزد.
باور کنید که بارها برایم اتفاقی افتاده است در کار، رابطه ای و...اولش احساس باخت و شکست کرده ام و شاید هزار ذره شده ام. اما بعد از دوره ای به این باور رسیدم که از شانسم بوده است. چرا چون پیش رفتم و در مرداب نماندم و نگندیدم.
شما مردم خوب، ایران را تا به اینجا که رسیده ، رسانده اید.این جراتی که امروز در زنها حضور دارد، حضور شصد درصد دختر دانشجو در دانشگاههای ایران، بالا رفتن سطح شعور و آگاهی دخترها و پسرها، پیشرفت در کارهای هنری، بدست آوردن حقوقی که پیشتر وجود نداشت و رشد در عرصه های دیگر همه بیانگر این است که هیچ استبدادی و هیچ خفقانی تا به امروز نتوانسته مانع پیشرفت مردم شود. ایران ایران ایزوله نیست. ایران را نمی توان در ایدئولوژی کهنه و زن ستیز زندانی و یا در کوچه پس کوچه ها خفه کرد. کشوری که بخاطر داشتن بیشترین نیروی جوان زبانزد دنیاست را نمی توان در سنتهای پوسیده و مسموم و در اختناق خفه کرد.
دنیای امروز، حضور اینترنت، حضور چهار میلیون ایرانی آواره در سرتاسر جهان ، صدای دموکراسی که در دنیا پیچیده، حضور سه میلیون دانشجو در ایران و فریاد هزاران هزار زن آزادیخواه نمی گذارد که ایران و مردم خوب آن در سیاهی شب بمیرد.

نگرانی را از خود دور کنید. ایران افغانستان نخواهد شد. من به شما و تلاش شما ایمان دارم. با هم و در کنار هم می سازیم وطن را با خشت جان و اندیشه.
پایدار باشید.

Saturday, June 25, 2005

Imagine

همکار خوبم که وبلاگ کرگدن را می نویسد زحمت کشید و این کار زیبای جان لنون را ترجمه کرد و در پیامی برای من نوشت. حیفم آمد این ترجمه را در اینجا نیاورم. بد نیست بعد از آن همه دلهره با این شعر هر چه امیدوارتر برای رشد و موفقیت ایران و هر خاک دیگری بکوشیم.
تشکر دوست خوبم
Imagine
Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
living for today
Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living in peace
You may say
I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be one
Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed nor hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will live as one
تصور کن
تصور کن بهشتی نباشد
اگر تلاش کنی آسان است
جهنمی زیر پایمان نباشد
و بالای سرمان فقط آسمان باشد
تصور کن تمامی مردمان
تنها برای امروزشان زندگی کنند
تصور کن هیچ وطنی نباشد
تصورش دشوار نیست
وطنی که برایش بکشی
یا برایش کشته شوی
نه وطنی و نه مذهبی
تصور کن تمامی مردمان در صلح زندگی کنند
حتما می گویی من خیالبافی می کنم
اما تنها من نیستم
امیدوارم تو نیز روزی به ما بپیوندی
و جهان یگانه خواهد شد
تصور کن مالکیتی در کار نباشد
مطمئن نیستم بتوانی
نه نیازی به حرص است
و نه گرسنگی برادری انسان
تصور کن تمامی مردمان
دنیا را میان خود قسمت می کنند
حتما می گویی من خیالبافی می کنم
اما تنها من نیستم
امیدوارم تونیز روزی به ما بپیوندی
و جهان در یگانگی خواهد زیست

Wednesday, June 22, 2005

M I TV، ماهواره

چند وقت پیش دوستی یک ماهواره یا نمی دانم هر چه که شما اسمش را می گذارید بهم هدیه کرد. راستش را بخواهید نمی خواستم هدیه اش را قبول کنم چون پیش خودم فکر می کردم ممکن با اعتیاد به آن از تلویزیون سوئد غافل بشوم و زبان سوئدی ام پس برود. اما بعد دیدم که نه اینطوری هم نیست. آدم می تواند حق انتخاب داشته باشد و آن برنامه ای را که دوست دارد انتخاب کند. تازه چه در ماهواره چه در تلویزیون سوئد برنامه های آمریکایی بی محتوی هم کم نیست. طی این روزهایی که مریض بوده و پای تلویزیون افتاده بودم تصمیم گرفتم چرخی در کانالهای ماهواره بزنم و به تجزیه و تحلیل برخی از برنامه ها بپردازم. از برنامه های آموزشی و برخی از برنامه های خوب دیگر کانالهای لسانجلسی که بگذریم بقیه برنامه هایی که از این کانالها پخش می شد مفت گران بود، چرا چون از مجریهای این کانالها گرفته تا خواننده هایی (پاره ای) که با آن ویدیوها می دیدم آنقدر سطحی بودند و دچار بیماریهای سیستم آمریکایی و تقلید که آدم حالش واقعا بهم می خورد. گاه مجریهای جوان با آن حالتهای عجیب و غریبشان آنقدر گیج و یا حواسشان به لباس و قر و فرشان بود که اصلا نمی فهمیدند چه می گویند و چگونه رفتار می کنند. بیچاره آن دسته از جوانهای ایران که هم از اینها الگو برمی دارند و هم چپ و راست به اینها تلفن می کنند. باز از طرفی بیچاره ما چرا که عده ای می گویند اینها رفتند خارج که این بشوند؟ حالا خدا کند بعضی ها بتوانند تشخیص بدهند که محصول سوئد، آلمان ، نروژ و دیگر کشورهای اروپایی تفیر زیادی با بیشتر محصولهای آمریکایی که خود تبدیل یک کالا شده اند دارد.

اما برویم سراغ جام جمی که از ایران پخش می شود برای ما خارج نشینان. یکی از کانالهایی که خیلی توجه مرا جلب کرده است و از طرفی کفر من را درآورده است کانال م آی تیوی هست. در این کانال انواع خواننده های جوان در ایران که نود و نه درصد آنها مرد هستند آواز می خوانند. حالا بگذریم از آن بخش از خواننده هایی که تقلید از صدای معین، ابی، فریدون فروغی و...می کنند. بالاخره اگر اینها هنرمند باشند دیر یا زود می فهمند که باید برگردند به خویشتن خویش و شروع به خلق و خلاقیت کنند تا کپی از صدا.اما برویم سراغ حضور زن و دختر بچه ها در این کانال. در این کانال زنی را نمی بینید که تک خوانی داشته باشد. زن در این کانال و ویدیوهایی که پخش می شود حکم یک رهگذر را دارد. مردی می خواند و او با آن روسری و تیپ امروزی اش بطور پنهانی یا نهفته به حرفهای آن خواننده سندیت می دهد با حرکات و ناز و عشوه های نهفته خود. گه گداری دختر بچه های نازی هم در این ویدیوها دیده می شوند. پسر جوانی آواز می خواند، دست او را می گیرد و حرفهای عاشقانه ای را که در اصل دارد در باب دختر جوان و یا زنی می خواند را با نگاه به او به دختر می گوید. این بخش کار حقیقتش خطرناک است و عجیب ایجاد سوتفاهم می کند، چرا که آن آوازه خان بی آنکه خود بداند نقش یک بچه باز را پیدا می کند..بیچاره همه. بیچاره دختر، پسر و بچه هامون که هیچکدام در جا خود نمی توانند قرار داشته باشند. خواننده مرد یا پسر جوان بجای نوازش یک زن و یا نگاه به یک زن مجبور است دست دختر بچه ای را بگیرد و یا به او نگاه کند و بخواند.
حالا بیایید ببینیم چرا زن نباید تک خوانی داشته باشد و چرا باید با یک مرد همصدا بشود تا بتواند بخواند و یا بگوید من نیز هستم؟
دلیلش از جانب آن دولت و حتی مردم خودمان( فراموش نکنید بسیاری از مردم خودمان بسیار نگاهی پایین نسبت به این قضیه دارند. امروز پاره ای از مردم زندانبان هستند و امر به معروف و نهی از منکر می کنند) چه می توند باشد. قدر مسلم گناه است.
صدای زن مرد را تحریک می کند و ممکن است او را از حالت عادی خارج کند و...
حالا من سوالم از آنها این است که آیا آنها فکر نمی کنند که این "حالت" ممکن است در زن هم ایجاد شود. بابا این فقط مردها نیستند که هورمون دارند. این فقط مردها نیستند که می توانند از صدای کسی لذت ببرند و یا دگرگون بشوند. تازه فکر نمی کنم صدای خواننده ای آنطوری که عده ای فکر می کنند معجزه کند. مگر اینکه طرف بیمار باشد.
همه این حالات( لذت بردن از صدا، شیفته کسی شدن...) در زن هم وجود دارد، در این زن بیچاره، در این زن محروم، در این زنی که گفته اید خفقان بگیر، نیازت را سرکوب کن، نجیب باش یعنی بگو که من نیستم، یعنی بگو که تابع توام، گوش به فرمان توام،تو فرمان بده و من فرمان می برم. چرا؟ چرا من باید از تو تبعیت کنم؟ چرا من باید خودم را بپوشانم و تو نپوشانی؟ چرا تو باید موهای زیبایت را بلند کنی ، بیرون بریزی و من نتوانم؟ چرا تو باید اندام زیبای ورزشکاری ات را بیرون بیندازی و من از آن لذت ببرم و من نیندازم؟ چرا تو باید آزاد باشی که ریشت را به هر مدلی درست کنی و با آن صورت زیبای مردانه ات از من دل ببری و من تا آرایش می کنم فحش از هر کس و ناکسی بشنوم از زن متعصب و مذهبی، از مرد متعصب و از قانون زن ستیز؟
چرا تلویزیون شده مردسالار؟ چرا مرد در آنجا سالار است و زن کنیز حرف شنو؟ چرا زن این همه لااقل در این کانال بی حضور است؟ چرا زن باید شرم کند که چهره زیبا و صدای زیبای خود را نشان بده؟ چرا وقتی چهره اش را نشان می دهد با یک بغل فحش پذیرایی می شود؟ وجدانا یک روز هم که هست این دسته از مردها بیایند جا خود را با زنها عوض کنند بعد ببینند این وضعیت دق آور هست یا نیست!
و اما فراموش نکنید که ایران کشور بزرگی است با انواع تربیت و فرهنگها. فکر نکنید اگر در خانواده ای زن و یا دختر می تواند از حق خود دفاع کند در خانواده ای دیگر هم چنین است. در ایران لااقل چند خانواده متفاوت را ملاقات کردم و دیدم چقدر همه متفاوت بودند.در همین سوئد کشوری که در آن زندگی می کنم. مرد بلوچی بوده است که زن خود را با چاقو تکه تکه کرده است چرا چون زنش بعد از ازدواج در دیسکویی رقصیده است. پسر جوان ایرانی با چاقو سرتاسر بدن دوست دختر خود را خط خطی می کند چون دختر از او جدا می شود و دل به دیگری می بندد. ریشه همه این بدبختی ها تعصب است ، احساس مالکیت کردن است و به زن به عنوان یک جنس نگاه کردن است.

Monday, June 20, 2005

درمانگاه


از دلجویی و مهربانی دوستان و دیگر خوانندگان عزیز این وبلاگ صمیمانه تشکر می کنم

سه هفته ای می شود که بدجوری تب و لرز زمینم زده است. یکی می گوید از غصه ایران است، دخترم می گوید از کار زیاد است و دکتر می گوید از باکتری است. خودم می گویم همه چیز دست به دست هم داده است. دیروز چهار ساعت و نیم در درمانگاهی که برای بیماریهای اضطراری است ، نشستم تا بالاخره دکتری را ملاقات کنم. آنقدر همه چیز کند پیش می رفت که اگر به خاطر وضعیت بد جسمی ام نبود صد دفعه از آنجا بیرون زده بودم. برای گذران هر مرحله ای از سی دقیقه تا یک ساعت باید منتظر می شدم. در راهروی بزرگی نشستم و دیوارهای بلند را نگاه می کردم که بر آن مجسمه های عجیب و غریب آدمهای بیمار طرح شده بود و در دل می گفتم که این چهره ها که آدم را مریض تر می کند. یعنی آن کسی که این مجسمه ها را ساخته و اینجا بنا کرده است به روحیه بیمارها هم فکر کرده است؟ یکی دو پرستار مثل عروسک و یا بهتر بگویم آدمهای آهنی برخورد می کردند طوری که آدم احساس نمی کرد با یک پرستار " نرمال" طرف است. به خودم گفتم که دختر شاید تو الان حساسی! اما وقتی دیدم برای هر آزمایش و هر کاری چه برخوردهای عجیب و غریبی با مریض ها دارند مطمئن شدم که یک جای کار آنهاست که ایراد دارد. البته تا حدودی می شود درکشان کرد.فکرش را بکنید در یک روز آفتابی آن هم در فصل تابستان آنها مجبور شوند در درمانگاهی کار کنند در کشوری که قحطی آفتاب است و آفتاب هر از چندگاهی با ناز و عشوه سراغ آدم می آید.

آنچه که بیش از هر چیز آزاردهنده بود نیم ساعت تنها نشستن در اتاقی برای ملاقات دکتر بود. دلم می خواست بگویم مثل اینکه ما مریض هستیم شما چرا مریض برخورد می کنید؟ خوب پنج دقیقه قبل از اینکه دکتر بیاید آدم در اتاق انفرادی بفرستید ولی مگر می شد حرفی زد. به اندازه سه ثانیه هم به آدم وقت نمی دادند که حرفی بزند.
در هر صورت در اتاق انتظار حرفهای دلم را به شکل شعر و به زبان سوئدی نوشتم که بعد بخوانند و در صورت ممکن کمی به خود بیایند.
دلم می خواهد هر چه زودتر خوب بشوم. یک دنیا کار منتظرم است.

Saturday, June 18, 2005

Paoula دو شعر از

دلم می خواهد بنویسم ولی بیماری و ضعف بدنی بد جور دستم را در حنا گذاشته است برای همین فقط دو شعر کوتاه را برایتان ترجمه می کنم.


شب طولانی است

افکارم به کجا پرواز می کند

آیا آنها خانه ای خواهند یافت؟

آنها را به چه کسی می توانم بسپارم؟

چه کسی می تواند ببیند
پرنده ای کوچک می لرزد؟

.............................

تنهایی را دوست دارم
چرا که خود را با تخیلات و افکارم نزدیک می بینم

تمرکزم بهتر می شود
سکوت کمکم می کند که افکارم را جمع کنم

تنهایی می تواند
دردآور
پر از اضطراب باشد
و یا آدم خودش را خالی احساس کند
اگر آدم از ناراحتی به آن پناه برده باشد

گاه آدم می تواند میان یک عده خودش را تنها احساس کند
آن نوع تنهایی بدترین تنهایی است.

ترجمه: حمیرا طاری

Thursday, June 16, 2005

فردا دوباره انتخابات می شود

و روح ذره ذره شده مردم
شاید به امید دیگری غرق به خون شود

فردا دوباره انتخابات می شود
و نگاه کودکان یتیم به دست این و آن
شاید دوباره خیره شود

فردا دوباره کسی انتخاب می شود
و جوانه های تشنه جوانی
شاید دوباره چشم انتظار شوند

فردا دوباره انتخابات می شود
و دل مادران شکسته در انقلاب
شاید دوباره پر ز دلهره شود

فردا دوباره انتخابات می شود
و نامزدهای نو
از دربدرهای بی وطن می گویند

فردا دوباره کسی انتخاب می شود
و چشم امید دهقان برای دانه های زمینش
شاید دوباره اشک باران شود

فردا دوباره کسی انتخاب می شود
و شاید غبار ذهنهای خسته
بر دلها خاک نشین شود

فردا دوباره کسی انتخاب می شود
و شاید از پرنده های مهاجر
تقاضای عفو شود

فردا دوباره انتخابات می شود
و خواب ما شاید
در هزار توی هزار رویان تعبیر شود
................................
.................................
...............................
حمیرا طاری

Monday, June 13, 2005

فراخوان کانون نویسندگان ایران برای گردهمایی در برابر زندان اوین

فراخوان کانون نویسندگان ایران برای گردهمایی در برابر زندان اوین
مردم آزاده ی ایرانسازمان های مدافع حقوق بشر!ناصر زرافشان هشتمین روز اعتصاب غذای دردناک خود را می گذراند و در خطر جدی مرگ قریب الوقوع است. ناصر زرافشان مبتلا به بیماری حاد کلیوی است و هر لحظه بر وخامت بیماری او افزوده می شود. ما از همه ی مردم٬ نهادهای فرهنگی و اجتماعی درخواست می کنیم که درگردهمایی اعتراضی تحصن کنندگان٬ از ساعت چهار تا شش بعد از ظهر روز سه شنبه بيست و چهار خرداد هشتاد و چهار در برابر در بزرگ زندان

اوین شرکت کنند. کانون نويسندگان ایران - ٢٢/٠٣/٨٤

چرا زندانی سیاسی باید وجود داشته باشد؟ چرا نوجوانان، جوانهایی... که تنها جرمشان بیان اندیشه خود بود و می باشد محکوم به شکنجه و مرگ می شوند به فجیح ترین شکل؟ من تنها به ناصر زرافشان ، وکیل قتلهای زنجیره ای فکر نمی کنم. کسانی مثل زرافشان این شانس را داشتند که نام و مظلومیت خود را شاید به گوش جهان برسانند اما هستند کسانی که هرگز کسی نه نامشان را شنیده است و نه توانسته است خبردار شود که در کدامین بیابان خفه و به خاک سپرده شده اند. به عنوان یک نویسنده هم از این فراخوان پشتیبانی می کنم و هم طلب دادخواهی برای همه کسانی دارم که بی گناه در زندان بسر می برند .

Thursday, June 09, 2005

شعری از دفتر "رقص غروب" و تبریک برای راه پیدا کردن تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی

خواننده گان گرامی، دوستان و یاران خوبم پیروزی شب گذشته را در مسابقه فوتبال به همه شما در هر گوشه از این دنیا که هستید از صمیم قلب تبریک و تهنیت می گویم. امیدوارم روزی فرا برسد که در کنار هم این لحظات به یاد ماندنی را جشن بگیریم.

پسرک توی لیله ادت دوچرخه می راند
توی خیال خسته اش
به هر خانه سر می زند

حوا با نگاه آبی
آدم با دستهای خسته
یوسف با قلب شکسته
از چشمی در
به پسرک زل می زند

پاشنه در می گردد. یکی می پرسد:" پسر اهل کجایی؟"

پسرک توی خیالش
دور فلک چرخ می زند

توی کویر خیس بغداد
قله های سبز ایران
قندهار که بارش گلوله است
تا به کانال ادت می رسد و می گوید:" من؟"

-من کولی جهانم!

"کولی جهان؟"

روی این پل
توی این بندر و خاک
پی چه می گردی؟

"پی ماهی سیاه کوچولوم
پی دستای سبز امنیت
پی سقفی برای زندگی
آه آه چی بگم؟
پی ریشه های گمشده ام
پی پدرم که با تفنگش گم شد
پی رویاهای مادرم
که در انتظار خون شد!"


پسرک سر به سوی تپه های ادت می گرداند. روی تپه کابوی دموکراسی با دستمال سرخ و سفیدش دست تکان می دهد.

پسرک چشمان سیاهش را
در دستان ترکش خورده اش پنهان می کند

ناگهان کابوی دموکراسی
سینه پر اژدهایش را
روی چاههای بغداد باز می کند
پسرک گوش هایش را می گیرد و فریاد می زند:" برو گمشو
برو دور شو
برو بیرون!
این ادت مال من است
این ادت خاک من است."

برای پناهجوی کوچولو احمد، 1 ژوئن 2004

Monday, June 06, 2005

سفر به ایران و ملاقات چند تن از جوانان دانشجو

دختری در کنج خانه نشسته بود و خود را برای کنکور آماده می کرد. می گفت:" از صبح تا شب کنج این اتاق می نشینم و فقط می خوانم."
گفتم:" استراحت چه؟"
گفت:" فقط موقع غذا خوردن و یا دستشویی رفتن است که استراحت می کنم. اگر امسال رد بشوم دیگر راهی جز فرار ندارم."
گفتم:" فرار به کجا؟"
گفت:" نمی دانم! خودکشی، فرار از خانه و..."
- رشته ای را که می خواهی انتخاب کنی دوست داری؟
"نه! اینکه من چه دوست دارم مهم نیست. مادرم گفته باید یک رشته ای انتخاب کنی که پول توش باشه که دو روز دیگه اگه شوهر کردی و شوهرت بد از آب درآمد بتونی خرج و مخارج خودت رو دربیاری! به مادرم می گم که مگخ دخترهای فامیل که درسشون تمام شد بعد از ازدواج کار کردند؟ همه خانه نشینند و فقط پز مدرکشان را می دن. مادرم می گه که اونا شرایط شون با تو فرق داره. تو بابات کارگره. خرج ما را به زور درمی آورد..."
از برادرهایش می پرسم:" شما که درستان تمام شده است چکار می کنید؟"
هر دو می گویند که برای گرفتن دکتری خود امتحانی داده و قبول شده اند ولی جا آنها را به کس دیگری داده اند با گرفتن رشوه. هر دو عصبانی هستند و ناسزا به شرایط موجود می گویند و می خواهند ایران را ترک کنند و به کانادا یا اروپا مهاجرت کنند.
می گویم:" حیف است از ایران نروید. در ایران بمانید این کشور..."
می گویند:" دولت این کشور حرمتی برای ما که جوان این مملکتیم قائل نیست. ما سعی کردیم بهشان اعتماد کنیم. با هزار بدبختی، روی یک گلیم پاره ، توی یه اتاق کوچک زیر نور یه گرسوز درس خواندیم که وارد دانشگاه شویم و خودمان را به یک جایی برسانیم. اشتباه کردیم. باید از اول می رفتیم دنبال پول و یک سری پدرسوخته بازی مثل سرمایه دارهای این مملکت. یه پولی درمی آوردیم و بعد هم می گذاشتیم از این مملکت می رفتیم. به حضرت عباس حق آدم را می خورند. بخدا نمی خواهند که آدم سالم باشد و مثل آدم زندگی کند. برایشان مهم نیست با استعدادی یا چه اندازه تلاش کرده ای. یه عده رو با مواد مخدر به روز سیاه نشونده ان، یه عده رو با این آزادی کذایی سرگرم کرده ان و ما را هم که اینطوری ناامید بعد از اون همه زحمت. "

- آزادی کذایی کدومه؟ همین تیپ زدنها که می بینی!
"اونقد جوونها را تحت فشار گذاشتن و عاصی کردن که حالا عده ای این وضعی را که می بینی پیدا کردن."
- این تیپ زدنها هم به مرور زمان عادی می شود و دیگر دردی از کسی دوا نمی کنند. شاید آنوقت جوانها در فکرهای دیگری بیفتند و سراغ از نیازهای دیگری بگیرند.
"کی ؟ وقتی صاحب زن و بچه شدن و هزار مشکل دیگه بهشون رو آورد. الان نباید سرگرم این حرفا بشن که می بینی شدن."
- اینقدر ناامید نباش. من بعد از یک دوره طولانی که اینجا آمدم تغییر را خیلی خوب توی جوانها می بینم.
" کدوم تغییر؟"
- ببین ذهن جوانها امروز خیلی بازتر از جوانهای دهه شصت است. امروز جوانها بیشتر می خوانند و با یک آگاهی بیشتری در هر عرصه ای پیش می روند.
"این آگاهی شامل حال همه نمی شود. اونا که امکاناتی دارن می تونن به همین آگاهی نسبی که ازش حرف می زنی برسن. اینجا هیچکس در شرایط یکسان زندگی نمی کنه. می دونی چقد بیسواد و بدبخت و بیچاره داریم؟ اصلا می دونی شماها با اون انقلابتون ما رو بدبخت کردین."
- انقلاب؟ حالا فکر می کنی راه چاره اش فرارست؟
"نفست از جا گرم بلند می شه."
- اتفاقا نفسم از سرزمین یخ بلند می شه. ببین هنوز که هنوزه مردها شرایط خیلی بهتری دارن و حرفهایشان را بهتر می توانند به کرسی بنشانند. اگر یک زن تنها بودی با یک بچه. اگر از شوهر کتک می خوردی و همه آن کوتاهی هایی که نسبت به دخترها و زنها می شود به تو هم می شد ، می گفتم فرار را برقرار ترجیح بده. چون شاید راه دیگری وجود نداشت. اما...
"والله ما هم کمتر از دخترها و زنها زجر نمی کشیم!"
- این را از ته دل می گویی؟
لبخند می زند و می گوید:" نه اندازه زنها که زجر نمی کشیم. اما زنها هم زنهای قدیم نیستن و. باور کن همچین از حقشان دفاع می کنن که بیا و ببین. یه عده شون که خیلی کلاه بردار شدن آدم جرات نمی کنه طرفشون بره!""

-چطور مگه؟
" عقد می کنن با مهریه های سنگین. سر یه ماه می رن مهریه را به اجرا می گذارن و تقاضای طلاق می کنن."
- شوخی می کنی؟
" بجان خودم برو از مادرم بپرس."
- ببین با همه این حرفهایی که زدی باز تا می توانی سعی کن اینجا بمانی. اگر دولت اروپا رحم و مروٌت سابق را نسبت به مهاجرها و پناهجوها داشت می گفتم بزن از اینجا بیرون. باور کن آنها هم خیلی بد و بی رحم شده ان. دلم نمی خواهد از اینجا مانده و از آنجا رانده شوی.
به خواهرشان نگاه می کنم. گریه نمی کند ولی چشمهایش پر از بغض است. بهش می گویم دلم می خواهد باهات بیشتر حرف بزنم ولی از طرفی دلم نمی خواهد مزاحم درس خواندنت بشوم. لبخندی می زند. نامه ای در دستم می گذارد.

در تاکسی نامه اش را که در بیست صفحه برگه امتحانی نوشته شده است شروع می کنم بخواندن و به پهنای صورت اشک ریختن. او در نامه اش از زندان می نویسد. از زندان خانه، از زندان جامعه که آنقدر ناامن شده است که او جرات نمی کند تنها از خانه بیرون برود. او از لحظه های تنهایی می نویسد و مرگی که هر روز به درگاهش سجده می کند. در فکر فرو می روم. چه تعداد خود را در شرایط این دختر حس می کنند؟ چرا برخی از خانواده ها مردار دختران خود را تحت عنوان دانشگاه دوست می دارند و طناب دار آنان را می بافند؟ چرا آن تصویرهای بد را از مرد و یا ازدواج می دهند؟
مرد لاغر اندامی پای معلول خود را بالا گرفته و در وسط خیابان ایستاده است تا پولی بگیرد. اشکهایم را پاک می کنم راننده ، مسافری و خود ،همگی اسکناسی در مشتش می گذاریم.
دوباره در فکر دختر می روم. چطور می شود کمکش کرد نکند او هم مثل بهاره و یا ماه بانو دست به خودکشی بزند یا از خانه فرار کند. ماه بانو هفتاد و پنج سالش بود که خود را آتش زد. بهاره 18 ساله بود که خودش را آتش زد. بهاره از توهین و رفتارهای بد خانواده و شوهرش خود را آتش زد. بهاره یک روز بدجوری عصبانی می شود و چند روزی به خانه دوستش پناه می برد. وقتی برمی گردد همه سرش می ریزند و بهش می گویند که تو دیگر آبرو برای ما نگذاشته ای. یک زن شوهر دار چند روز خانه یک غریبه بماند. باید سرت را گذاشت لبه باغچه. وقتی همه در اتاق به شکلی طرح قتلش را می ریختند و او را تهدید می کردند او به آشپزخانه می دود و خود را به آتش می کشد. ماه بانو هم از تنهایی، درک نشدن و تحقیرهایی که شد آتش را به زندگی ترجیح داد. حالا بسر این دختر چه می آید؟ دلم می خواهد با خانواده اش حرف بزنم ولی چطوری؟ پدر و مادرهایی که خود روزی برای آزادی و رهایی از اختناق انقلاب کردند چه بسرشان آمده بود ؟ چرا زندانبان دخترهایشان شده بودند؟ چه حرفی برای آنها دارم وقتی هر چه می گویی از اوضاع خراب مملکت می گویند؟ یعنی حرفهای هم را خواهیم فهمید با آن همه فاصله ای که بین ما افتاده است؟

سفر به ایران و ملاقات جوانی

یک عصر بعدالظهر با برادرم و کریستفر (دوست سوئدی ام) به یک قهوه خانه مدرن در محله هفت حوض رفتیم تا هم چای نوش کنیم و هم یکی از دوستان برادرم ، امیر را که هوای اروپا رفتن به سرش افتاده بود و ملاقات کنیم. کریستفر همینکه وارد شد دستی بر سینه گذاشت و گفت:" السلام و علیک!"
!لبخندی زدم و گفتم:" قرار نبود اینجا آمدی عرب بشی. یه سلام بگو و السلام"
لبخند مهربانی زد و گفت:" خوب کجا بنشینیم ؟" نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:" آونجا که حوض فیروزه ای هست و درخت تاک!"
لبه های حوض را دست می کشیدم همچین که کسی نفهمد و پر به آسمان حوض کودکی می کشیدم. سرم را پایین آوردم و آب را بوئیدم. دنبال بوی خزه های حوض کودکی می گشتم و ماهیهای سرخی که توی لجنهای حوض دنبال هم می کردند. مردی گفت:" خانوم قهوه میل دارید یا چای؟"
گفتم:" چای!"
کریستفر به دختر و پسرهای جوان نگاه می کرد و نگاههای عاشقانه شان. گفتم:" می بینی چه عاشقانه در کنار هم نشسته اند و با هم حرف می زنند؟ فکر می کنی چند درصد از خانواده هایشان از ملاقات اینها خبر دارند؟"
سرش را تکان داد و گفت:" نمی دونم؟ فقط می تونم بگم که با هم بودنشان قشنگه."
امیر آمد و بعد از احوالپرسی به برادرم گفت:" این پسره واقعا سوئدی است؟ چقدر لباسش ساد ه اس. نکنه خالی بند داری یه دهاتی را بجای یه سوئدی قالب می کنی؟ "
کریستفر متعجب نگاه می کرد. برادرم خندید و گفت:" دیوونه!"
نشستیم با یکدیگر به گفتگو. من و کریستفر از شرایط بد سوئد می گفتیم و امیر از شرایط بد ایران. هر چه من از سیاهیهای دولت سوئد و برخوردهای بدشان با مهاجرین و پناهنده ها می گفتم او از بدی دولت ایران می گفت. بعد از کلی صحبت به من گفت:" تو اولین ایرانی که من دیدم از آنجا اینقدر منفی می گوید. بقیه از پولدار شدنشان و...می گویند."
گفتم:" بعضی از هموطنها خائن و دروغگو هستند. نمی دانم شاید هم فقط به پول فکر می کنند و خریدن خانه. می دانی چند سال برای اقامت باید آنجا منتظر بشوی و تازه بعد از گرفتن اقامت و گذران پروسه های مهاجرت با چه کارهایی باید اولین کار را شروع کنی؟"
- با چه کارهایی؟
"کار با سالمندان، نظافت و یا کار سیاه با پایین ترین دستمزد که با اجازه ات اولین کسانی که استثمارت می کنند هموطنهای شریف خودت هستند."
گفت:" خوب آدم اونجا مجبوره!"
گفتم:" بیشتر پدر و مادرهای ایرانی آنقدر بچه هایشان را لوس بار آورده اند که هر جا جایشان باشد در کشورهایی مثل سوئد نیست. آنجا نازکش نخواهی داشت. می دونی چقدر ایرانی در بیمارستانهای روان و اعصاب بسر می برند و...!"
گفت:" پس خودت چی؟ تو که بنظر خوب و سرحال بنظر می رسی. درست را هم که تمام کردی؟"
گفتم:" آخر من از همان بچگی توی ایران کار تابستانی می کردم و دختر بودم نه پسر یکی یک دانه...آنجا هم از روز اول همه آن کارهایی را که در ایران عارمان می آید انجام بدهیم و انجام داده ام. اگر دانش امروز را داشتم پایم را از خاک ایران بیرون نمی گذاشتم. البته ناگفته نماند که شرایط پانزده سال پیش فراری ام داد. این حداقل هایی که امروز در ایران وجود دارد آنزمان وجود نداشت. فراموش نشود آدمهای موفق و تحصیلکرده در آنجا زیاد داریم. همه با سختی و تحمل فشارهایی به اینجا رسیده ایم. امروز شرایط فرق کرده است. امروز دیوانه ات را بی اقامت راهی وطن می کنند."
- پس شما می گی اینجا بمانم. ؟
اگر هدف مشخصی نداری و صرفا برای پولدار شدن می خواهی در این سن خودت را آواره کنی، بهتر است که اینجا بمانی. چون هیچ جا بهتر از اینجا نمی توانی پول دربیاوری. شما در اینجا قدرت داری. قدرت در زبان، کار و قدرت اجتماعی. آنجا اولین چیزی را که از دست می دهی همین چیزهاست. همین چیزهایی که الان بهش فکر نمی کنی و بعد هزاره ذره ات می کند. "
- چرا شما برنمی گردی؟
" نیمی از عمر من آنجا گذشته و نیمی اینجا. من گرفتار برزخم. من خودم را متعلق به هر دو جا می دانم. تازه یک بچه دارم که متولد و بزرگ شده آنجاست. من تنها نیستم .نمی دانم اگر بتوانم و شرایطش فراهم بشود باید برگردم به ایران و آن را بسازم که بیشتر از آنجا نیازمند من است."
از کریستفر معذرت خواهی کردم که مرتب فارسی حرف زده ام. به او گفتم که باید هر چه می دانم را بگویم. دلم نمی خواهد بچه های اینجا با شرایطی که اکنون در خارج کشور وجود دارد به خارج نقل مکان کنند. او گفت که می فهمم. گفتم که خواهش می کنم تو هم واقعیت آن جامعه را بگو. بگو که خود تو هم تاب ماندن در آنجا را نداری...
امیر گفت:" همه سوئدی ها اینجور ساده لباس می پوشند؟ کریستفر چند سالش است؟"
کریستفر به فارسی گفت:" سی و یک سال."
امیر خندید و گفت:" فارسی را هم که دارد یاد می گیره!"
گفتم:" این جوان در سوئد با قناعت زندگی می کند تا سالی یک ماه را بتواند به شرق برود و از عشق و زیبایی های شرق بهره ببرد مثل من دلش از آن جامعه سرد صعنتی خون است. اگر او می خواست ولخرجیهای بیخودی کند که الان اینجا نبود. ببین بیشتر آن هموطنهایی که از آنجا می آیند اینجا خانه می خرند هم مثل این با قناعت زندگی کرده اند. آنجا کسی نمی تواند دست و دلباز باشد و اینجا خانه هم بخرد و..."
امیر گفت:" اینجا آدم آزاد نیست. هر کاری آدم می کند با ترس و لرز است."
گفتم:"می فهممت. اینجوری نمی ماند. باید درستش کرد در همینجا. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.ببین یک عشقی اینجا وجود دارد که جنسش نه از طلا که بالاتر از طلاست.
"
امیر گفت:" شما چند روز اینجا بوده ای و خبر نداری؟"
گفتم:" من این عشق را توی همین چند روز توی دستهای مردم فقیر دیده و لمس کرده ام. اینجا زمین خوردم ده نفر بطرفم دویدند. اینجا توی صف سبزی مردم با گوش کردن به درد دل هم، یکدیگر را تراپی می کنند. اینجا با آن هم دردی که طی بیست و شش سال مردم دیده و کشیده اند،هنوز بهم لبخند می زنند. اینها را از خودم نمی گویم. این لبخند را از لبان مادر حمید ( زن روستایی) که جوانش را در سن بیست سالگی اعدام کردند و حتی جنازه بچه اش را بهش تحویل ندادند دیدم. این لبخند را از لبان پدر داغداری دیدم که وقتی بغلش کردم تا بهش تسلیت بگویم دم گوشم با زمزمه و گریه نام فرزندی را آورد که بیست سال است در غربت می سوزد و نمی تواند به آب و خاکش برگردد. او شاید حسرت دیدن فرزندش را در ایران داشته باشد ولی حسادت نمی کند و افرادی مثل من را به چشم بچه خود می بیند...

Sunday, June 05, 2005

گوهر دشت و گوهرهای خفته در آن

از روزی که از ایران برگشتم لحظه ای را در آرامش بسر نبرده ام. آرام و قرار ندارم. فقط دلم می خواهد بنویسم تا بلکه گریه های خفته در دلم سیلی شوند بر چهره وجودم.
یک روز بعدالظهر با چند تا از بچه های اهل دل راهی امام زاده طاهر شدیم تا سری به هنرمندان خفته در دل خاک بزنیم. به احترام برخی دوستان اول وارد امام زاده طاهر شدیم و گشتی در آن امام زاده پر زرق و برق زدیم. چندی مشغول دعا کردن بودند. ایستاده بودم و اطراف نگاه می کردم که چشمم به زنی افتاد که بلند بلند دعا می کرد:" خدایا جوانهای ما را ببخش. نادانند، نفهمند و به بیراهه افتاده اند. بد می پوشند بد می گردند... خدایا تو بزرگواری کن و نفهمی شان را به بزرگی خود ببخش".
از اما م زاده بیرون آمدیم و راهی قبرستان شدیم. خیلی گشتیم تا مزار شاملو، گلشیری و...را پیدا کردیم.
اینکه آن همه هنرمند بزرگ مزارشان آن همه کوچک ، فشرده ، کنار هم و گمنام بود سخت ناراحتم کرد. به کسی گفتم:" آخر خدا را خوش می آید که یک کسی در آن مقبره بزرگ و یا چه می دانم زیارتگاه بزرگ جا بگیرد و این همه هنرمند اینطور سنگ مزارشان بهم نزدیک و چسبیده باشد که آدم مجبور بشود روی سنگ مزارشان بایستد و با آنها خلوت کند؟"
احساس می کردم حتی در آن گور هم آنها جایی ندارند . بر روی سنگ کوچک مزار شاملو تنها نام او حضور داشت. نامی که به سختی می شد آن را دید و خواند.
نگاهی به امام زاده انداختم ، نگاهی به مزار پوران، مرتضی حنانه، گلشیری، بنان و...گفتم:" عزت و عظمت شما را حق نبود که اینطور خار بنگرند."


تشکر از زیتون عزیز بخاطر اشاره ای که کرد. مزار شاملو ،محمد مختاری، پوینده و دیگر هنرمندان در مهرشهر کرج است و نه در گوهر دشت.

Saturday, June 04, 2005

سفر به ایران اروپایی ، به کوچه ها و جوانه هایش

هشت سالی می شد که به ایران نرفته بودم، به ایران ازدحام ، به ایران غبار گرفته و به ایران ... وقتی از فرودگاه و هفت خوان رستمش گذشتم. هوا را تا آنجا که ریه هایم جا داشت نه نفس که چشیدم. هوا مزه خاک کشور پرتغال را می داد و عطر پاریس. دستی به خاک باغچه ای در فرودگاه کشیدم باور کنید رنگ خاک یونان را داشت.
برادرم چند دقیقه ای در فرودگاه گشت تا ماشینش را پیدا کرد. بعد پا را روی گاز گذاشت و تا نارمک نه گاز که تازید. هر چه می گفتم که سوئد مرا کم دل کرده است و طاقت ...آرامتر بران انگار که نه انگار. پدرم دستش را زیر چانه گذاشته بود و چون عاشقی نگاهم می کرد. مادرم گویی در افکار پراکنده خود پر و بال می ریخت و در دنیایی دیگر پرسه می زد. من شهر را زیر ذره بین نگاه خود برده بودم. تهران من تهران قدیم، کوچه پس کوچه های شوش و مولوی نبود. آنقدر خیابان ، پل ، اتوبان و پارک درست شده بود و تابلوهای جدید اینجا و آنجا نصب شده بود که آدم خیال می کرد وارد شهری دیگر شده است، یک شهر اروپایی. آنها که کارگر شهرداری بودند اونیفرم به تن داشتند درست مثل کارگرهای فرودگاه مهرآباد. دیدن گلفروشهای جوان و یا آنان که به شغل دیگری مشغول بودند در دل نیمه شب خالی از صفا نبود. شهر زنده بود از آدمهایی که برای کار و لقمه نانی وقتی نمی شناختند. نمی دانم چرا چهره شهر مرا به رمانهای رومن رولان می برد.


طرفهای عصر برخی از اقوام زنگ زدند و راهی خانه مان شدند. آنها مرا زیر ذره بین نگاه خود می بردند و من آنها را. فکر کنم از سر و وضعم کمی تعجب کردند. نمی دانم تصور آنها از یک زنی که از دل سرزمین یخ می آمد چه بود. البته من هم از تیپ آنها در تعجب بودم. چرا که فکر نمی کردم روسری و لباسهایشان آن همه آب رفته باشد. هر چه بلوز و دامن من به عبا می زد، لباس آنها به تنیک و مدهای امروزی . از دخترهای کوچک راجع به مهدکودکشان پرسیدم، از دختر و پسرهای های بزرگ سراغ آزادی و اوضاع دانشگاه را گرفتم . از حرفهای آن کوچولوها پیدا بود در مهدکودک برنامه های خوبی برای کودکان وجود دارد. برنامه هایی که پیشتر وجود نداشت.
دختر 18 ساله ای دم گوشم گفت که منتظر دانشگاه قبول بشود و آزادی را در آنجا ملاقات کند. پسری می گفت که منتظر است با ورود دانشگاه از زندان خانواده رهایی پیدا کند. یکی از اعضای فامیل (زنی ) که نوجوانی خود را به فراموشی سپرده بود می گفت:" نمی گذارم دخترم به دانشگاه برود. آنجا دختر خراب می شود. نمی دانی چقدر دخترها دریده شده اند!"
گفتم:" دخترها دریده شده اند پسرها چطورند؟"
گفت:" آدم که جلو پسر را نمی تواند بگیرد، پسرند. البته تا آنجا که بتوانم جلو پسرهایم را هم می گیرم. باور کن دخترها دارند پسرها را از راه بدر می کنند. اگر بدانی چند قلم آرایش می کنند. دختر بگذارم دانشگاه برود که چشم و گوشش باز شود؟ آنجا بود که بحث بین مادر و دختر بدجوری در گرفت....!"
نمی دانم چرا این شعر در ذهنم طلوع کرد:

تاریخ تکرار می شود

تاریخ در دامن مادران

هزار خاره می شود

تاریخ تکرار می شود

و بکارت ذهن پسران و دختران را

به دار تعصب می آویزد

تاریخ.....
...........
...........

ادامه دارد

" پاسخ به نسیم بهار"

گرامی دوست اگر صبر می کردی و حکایت سفر به ایران را تا آخر می خواندی و سپس پاسخ می دادی بهتر بود. من برای اینکه از حقیقت یک جامعه ای سخن بگویم نیاز دارم از سطح آن جامعه سخن را آغاز کنم تا به عمق آن برسم.
من آنچه را که در ایران دیدم و لمس کردم را نمی توانم بی مقدمه فقط بر صفحه وبلاگ بیاورم.
حضور ماهواره، حضور اینترنت، حضور مدرنیته و حضور برنامه های آمریکایی تنها ایران را به مخاطره نینداخته است بلکه دنیا را مورد تهدید خود قرار داده است. اما دیر یا زود آدمهای روی کره زمین فکری برای سلامت روح و روان خود در این باره خواهند کرد . همین الان در کشور سوئد شاهد یک سری بحثها در این باره هستم و می بینم که مردم و دولت به فکر افتاده اند .

در ارتبا ط با جوانها باید بگویم که جوانها در همه جا دنیا همیشه نیرویی تازه بوده اند که گرایش به تجدد و تغییر در شرایط حاکم داشته اند بسیاری از جوانان سنت شکن هستند و هر کاری می کنند برای نوآوری و رهایی از سنتها. مانتو تنگ و آرایشهای آنچنانی محصول ماهواره نیست. جوان تنوع طلب است. نمی تواند خود را در جل سیاهی به نام مانتو حبس کند. از قدیم و الایام زنها سرمه به چشم می کشیدند و به آرایش خود می پرداختند. مردان هم به سهم خود به آرا پیرا کردن خود می پرداختند .
تغییراتی که در ایران پیش آمده است از ظاهر آن بگیر تا باطن نمی تواند فقط دسترنج مردم ایران باشد. حداقل هزاران ایرانی از اقسا نقاط دنیا هر سال به ایران سفر می کنند. از تازه به دوران رسیده هایش که بگذریم هستند کسانی که تجربه و دانش خود را با مردم ایران و مردم ایران با آنها قسمت می کنند فکر نمی کنی تبادل اندیشه، نظر و تجربه انسانها را کاملتر می کند و سبب بروز تغییراتی می شود؟ فکر نمی کنی تهرانی که امروز چهره اروپا را بخود گرفته است الگو از اروپا داشته است. برج میلاد در تهران عجیب مرا به یاد برج ایفل در پاریس می اندازد. پارک پردیس در غرب تهران دقیقا کپی از پارک کاخ جنگلی شهر یوتبری است. دولت ایران بخوبی در خیلی از زمینه ها از خارج الگو برداشته است. از نرخ جریمه پارکینگ بگیر تا چیزهای دیگر. البته حتما یک شهردار خوب، یک وزیر دلسوز و...در بین هزار آدم مفتخور و دزد پیدا می شود. آیا می شود چنین واقعیتی را انکار کرد؟ خاک ایران طلاست. این را از روی حس ناسیونالیستی خود نمی گویم. آن خاک گنجینه ای است برای کاشت و برداشت. با ثروتی که ایران دارد می بایست ایران عروس خاورمیانه می شد نه دبی. اما متاسفانه هرگز حاکمی نیامد که دلسوز واقعی آن خاک باشد. هر که آمد کیسه جیب خود را گشادتر کرد و جیب آن مردم ستمدیده را سوراخ.
گرامی دوست موج ماهواره و اینترنت می آید و می رود اما دریا روزی به آرامش خواهد رسید. آن گرد و غباری که شما از آن سخن می گویی با گذشت زمان از چهره هر جامعه ای پاک می شود. منتظر بقیه حکایت ایران باش (چنانچه مایلی)

با سپاس

Friday, June 03, 2005

سفر به ایران ، حضور ماهواره و شکوه های جوانان از خانواده ها

توی هر خانه ای می رفتم. یک کانال لسانجلاسی بر صفحه تلویزیون پیدا بود. شهرام کی، شهرام صولتی، هلن و دکترهای روان و اعصاب ، برخی مجری های جوان و مرگ من مکش و ادا و اطوارهایشان.
گاه دلم برای جوانها می سوخت که از فشار و از نبود برنامه های خوب مجبور بودند دل به موزیک ارزان و یا حرفها و اطوارهای مجریهایی تازه به دوران رسیده (محصول آمریکا) خوش کنند. به برخی می گفتم:" این هم موزیکه؟"
.یکی می گفت که خسته ایم. حوصله بحثهای سیاسی بی فایده را نداریم. یکی می گفت که ما از غم و ماتم خسته ایم می خواهیم شاد باشیم . پدر و مادرها خصوصا آنها که پا در سن گذاشته بودند به بچه هایشان غر می زدند که کانال را عوض کن. چقدر اینها چرت و پرت می خوانند و یا لخت می گردند و...
من با شوخی به یکی دو تا از آنها (زن و مرد) می گفتم:" یادتان رفته در جوانی موهایتان را چند طبقه درست می کردید. شلوارهای پاچه گشاد و تیپ هیپی خود را فراموش کردید؟ به هوای اینکه من را سینما ببرید قراری هم با عشق خود می گذاشتید؟"
آنها لبخندی می زدند و می گفتند:" درد نگیری تو این چیزها را چطور یادت است؟ تو که بچه بودی!"
گفتم:" ترا خدا بگذارید جوانها راحت باشند. بگذارید خودشان انتخاب کنند که چه بپوشند و به چه گوش بدهند. می دانم کیفیت برنامه ها خوب نیست اما چه آلترناتیو بهتری وجود دارد؟
"
حتما خودتان (مهاجرها و پناهنده ها) می دانید که تغییراتی که امروز در ایران شاهد آن هستیم تنها حاصل زحمت مردم در ایران نیست. ما نیز به سهم خود تاثیر داشته و خواهیم داشت.

دلم می خواست به آنها که در خارج نشسته اند و تدارک برنامه های تلویزیونی را می بینند بگویم که حداقل 30 میلیون آدم تماشاگر برنامه های شما هستند بیایید سطح کار خود را بالا ببرید. اما آیا آنها خود مطلع نیستند؟ آیا آنها آگاهانه دست به چنین عملی نمی زنند. آیا آنها نمی دانند که موزیکهای فارسی در آمریکا اغلب ارزان، تقلیدی و بی کیفیت است؟

یک بار در تاکسی نشسته بودم و با دیدن چهره های پیر و زرد گریه می کردم. از ضبط راننده این ترانه به گوش می رسید:" دستم زیر سنگه. آخ که دلم چه تنگه..."
یادم است ترانه خیلی بی سر و ته و مسخره بود. راننده گفت:" خانم ضبط را خاموش کنم. انگار شما پریشان شدید؟"
گفتم:" من از چهره زرد این مردم پریشانم و نه از این آهنگ 6 و 8 بی سر و ته."
سر حرف باز شد و آن راننده از درد در ایران بودن گفت و من از درد غربت. حالا هر دو گریه می کردیم. او برای دربدری من و من برای سرگردانی او.
روز دوم با یکی از دوستان عزیز ، بچه های خواهرم و دوست سوئدی ام در پارک بزرگ و زیبای پردیس قدم می زدیم. بعد از چند دقیقه هر کسی جدا راه می رفت و در اندیشه بود. به همین خاطر سعی کردم به شکلی هر کدام را از خلوت خود به خلوت خویش ببرم و به گفتگو بنشینم. همه به جز کریستفر گله می کردند از اوضاع بد، از فشار کنکور و تبعیض برای پذیرش در دانشگاه، از جو سنگین و از ...

کریستفر تا می دید روسری ام از سرم سریده با نگرانی می گفت که روسری ات را گره کن و به اطراف نگاه می کرد. خندیدم و گفتم که تو چرا اینقدر می تپی و می لرزی؟ و او در جواب می گفت که نمی خواهم کسی سبب مشکلی برای تو بشود. گفتم:" می خواهم اینجا بمانم. می خواهم با ذره ذره قلبم این خاک زرین را کشت کنم. باید برگردیم و بسازیمش...."
چنان کنایه آمیز نگاهم کرد که خنده ام گرفت. او به حس من شک نکرد و نگرانی اش از زبان من بود چرا که یکبار شاهد برخوردی از من در خانواده ای بود. برخوردی که باردار این شعر شد:
" بزن
بشکن
این کره تعصب را

بزن
بشکن
این کره بربریت
این قبیله جوان کش
این لانه ماران را
..............
..............
.............
یادم است دختری در آن خانواده به من گفت:" دلم می خواهد فرار کنم، خودکشی و...نمی دانم چرا همش خودم را مثل آیدین سمفونی مردگان تنها و غمگین می بینم. کسی آیدین را نفهمید. اینجا پر از آیدین است. و من چه اندازه آیدین و آیداها را ملاقات کردم دلم می داند و بس. آیدا و آیدین ها در قهوه خانه های مدرن، پنهانی پدر و مادرهایشان با ترس و دلهره، با دستهای عرق کرده از ترس و چشمهای نگران عشق را در گوش یکدیگر زمزمه می کردند درست مثل جوانهای بیست سال پیش.
دلم گرفت دلم سخت گرفت. پدر و مادرهایی که در دوره خود من، دوست دختر و دوست پسر داشتند و تف و لعنت به فامیل و خانواده هایی که آنها را درک نمی کردند می فرستادند حالا خود در جلد آنهایی رفته بودند که امر به معروف می کردند و نهی از منکر. توی خیابانها کسی به کسی گیر نمی داد واسه اینکه بهترین پاسبانها در خانه ها به بهترین شکل پاس زندانی های خود را می دادند. واسه اینکه اگر قدیم پرده ای مقابل درب خانه های مومن وجود داشت حالا پرده ای مقابل هر دربی آویزان بود و آنقدر حضور این پرده ها سنگین بود که ناخودآگاه حجاب چهره من که 15 سال در اروپا زندگی کرده بودم هم می شد.
ادامه دارد

Thursday, June 02, 2005

سفر به ایران

دوازده روز در ایران بودم. شبی که به ایران رسیدم خانواده ام در فرودگاه به ملاقاتم آمدند. پدر و مادرم خیلی ضعیف و شکسته شده بودند معلوم بود خاکستر غربت من و خواهرم بر روی صورت و جان آنها هم نشست کرده است.
شوهر خواهرم بعد از سلام گفت:" به دیوانه خانه بزرگ دنیا خوش آمدی؟"
گفتم:" هنوز آن دیوانه خانه را ندیده ای تا..."

او گفت :" چند روزی بمان تا خودت همه چیز را ببینی و..."
به خانه رسیدیم. همه شب را بیدار بودم . احساس می کردم خانه پر از دود است. نمی توانستم نفس بکشم و فقط سرفه می کردم. مادرم گفت:" مریضی ؟ سرماخورده ای؟"
گفتم:" نه ! نمی دانم چرا اینجوری شدم. دهانم زخم شده است؟ انگار خانه پر از دود است."
مادرم گفت:" آره! ما عادت کرده ایم. تو هم کم کم عادت می کنی."
سپیده صبح پشت پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. چقدر کوههای تهران زیبا و پر عظمت بود. چرا من قبلا این همه زیبایی را ندیده بودم؟ کارگرهای افغانی مشغول ساختن بتون های ستونی بودند. دلم می خواست بروم بیرون و از آنها بپرسم:" حال شما چطوره؟ از ایران راضی هستید؟ ایرانیها با شما مهربان هستند؟"
بعد از صرف صبحانه پدر گفت:" من می روم روزنامه بخرم تا دقایقی دیگر برمی گردم."
با او همراه شدم. تا محله جدید و آدمهایش را نظاره کنم.
دختر و پسرهای جوان در لباسهای کوتاه و تنگ، آرایشهای امروزی و قهقهه های شان می درخشیدند. نگاهی به بلوز و دامن خود کرده و به پدر گفتم:" الان اینها خیال می کنند که من از دهات آمده ام." پدرم خندید و گفت:" همینطوری ساده خوبه!"

این دختر پسرهای امروزی هزار رنگ درمی آیند."
لبخند زدم. پدرم گفت:" لبخند می زنی؟"
گفتم:" قرار بود انقلاب ایران را صادر کنیم و غرب زده نشویم. اما انگار مردم خوب توانسته اند فرهنگ غرب را وارد کنند . آقا حض می کنم، حض!"
"برای چه؟"
برای اینکه این نسل، این نسل پر شور حق خود را به این خوبی توانسته اند بگیرند. برای اینکه آنجور که دوست دارند می پوشند، برای اینکه از هر رنگ و لباسی برای مبارزه به شیوه خود استفاده می کنند."
پدرم گفت:" نسل من هیچی از جوانی اش نفهمید."
"پرسیدم:" نسل من چه؟
در هر ماشینی صدای خواننده ای بر می خواست. آدمها در ماشینهای جدید و قدیمی با سرعت فراوان می راندند. برخی از پسرها ابروها را برداشته و موها یشان را رنگ کرده بودند. دخترها لباسهای تنگ و کوتاه به تن کرده بودند و از زیر روسری موهای بلند و زیبایشان پیدا بود. شنیدم آخوندی گفته بوده است که این چه روسری است که دخترها روی سرشان دارند؟ یک تکه پارچه وسط سرشان گذاشتند..."
راه می رفتیم و نظاره می کردم. همه چیز عوض شده بود. از ظاهر آدمها گرفته تا باطنشان. آدمها مودب تر از پیش به نظر می آمدند و برخوردی عادلانه و امروزی تر نسبت به یکدیگر داشتند. لحظه ای در فکر برخی ایرانیهای خارج نشین رفتم.ما کجا بودیم و آنها کجا! ما چگونه می جنگیدیم و آنها چگونه! چقدر برخی بیش از اندازه روی آن مردم قضاوت کرده بودند. چقدر کم دیده بودیم؟ چقدر از هم دور شده بودیم؟ آنها چه می خواستند و ما چه می خواستیم؟ واضح تر از همیشه می دیدم که پاره ای از مهاجرنشین ها در دهه شصت فسیل شده بودند.
سر و پا گوش شدم تا طی دوازده روز بتوانم دوازده کودک، دوازده نوجوان، دوازده جوان و دوازده خانواده متفاوت را بشناسم. دلم می خواست طی دوازده روز بتوانم دوازده هزار روز، تجربه و... خود را با همه قسمت کنم و قسمت کردم. چهار شب اول به بیداری مطلق گذشت. بیماری ذره ذره ام می کرد و من با خوردن آنتی بیوتیک ها خود را روی پا نگه می داشتم تا بیشترین برداشت را از مملکت عشق، از مملکت درد و از مملکت مظلومیت داشته باشم.
ادامه دارد

Wednesday, June 01, 2005

سفر به ایران

وقتی هواپیما بر فرازآسمان ایران- تهران ظاهر شد اشک شوق، اشک سالها فراق و اشک دوباره رسیدن بود که از گونه هایم جاری می شد.
هنوز هواپیما کاملا ننشسته بود که برخی از هموطنان کمربندها را باز کرده ، از جا برخاسته و صندوقهای بالا سر خود را باز کردند. هر چه مهماندارهای عزیز گفتند که خواهش می کنیم بنشینید هنوز هواپیما کاملا ننشسته است فایده ای نداشت که نداشت.
وقتی از پله های هواپیما پایین می آمدم در دل زمزمه می کردم که خاک و زمینت را بوسه خواهم زد اما پیش از اینکه دو پله آخر را طی کنم چنان آن هموطنهای شریف حرص زودتر رسیدن را داشتند که نفهمیدم با هل کدامیک با زانو خوردم زمین. باری با همان درد در دل گفتم:" زانوانم بوسه می زند
بر خاک گرم و مهربان تو
با زخمه های عشق
با زخمهای فراق
با...."
دو هفته تهران، اصفهان، طار، شهرک شهید بهشتی و گوهر دشت را با نبض قلب و اندیشه ام نظاره و لمس کردم. تهران، اصفهان و... بسیار زیبا شده بود و هرگز با تهران سابق و... قابل مقایسه نبود. چهره شهرها و شهرک ها در فضای سبز، مقرارات راهنمایی و راننده گی، نبودن تراقیک ،ساختمانهای زیبا نو و قدیمی، جوانهای عزیز و چهره ها و رفتارهای مدرن شان، بوسه ها و نوازش های یکدیگر در پارکها و قهوه خانه ها و از همه دوست داشتنی تر عشق و محبت به یکدیگر می درخشید. تهران بقدری مدرن شده بود که من لقب پاریس دوم را به آن می دادم.
چقدر همه چیز عوض شده بود. چقدر آن مردم خوب (قشر متوسط، طبقه کارگر) با همه دردی که کشیده بودند نسبت به هم مهربان و وفادار شده بودند و چقدر آن مردم برای تغییراتی که ایجاد شده است تلاش کرده اند چیزی است که خود با چشم خود باید ببینید و به قضاوت بنشینید. البته ناگفته نماند که تاثیر مردم خوب خارج کشور هم کاملا قابل دیدن است، تاثیر مهاجرانی که به سازنده گی می اندیشند. رد پای مهاجران خوبی که تنها به منافع خود نمی اندیشند هم کاملا پیداست. مهاجرانی که دست در دست آن مردم گره کرده تا ایرانی آبادتر داشته باشند.
در فرصتی دیگر بیشتر برایتان خواهم نوشت . از جوانهای ایران خواهم نوشت و غربتی که آنها در خانواده احساس می کنند.
دست پدر ، مادر، خواهر و برادر نازنینم و دیگر دوستان و آشنایان را از دور می بوسم و تشکر می کنم از آن همه مهربانی و عشق که به من ارزانی داشتند.