شعری از دفتر" رقص غروب"
دوباره بجای تو غم را
سخت در آغوش گرفته ام
سرش را روی سینه گذاشته ام
در گوشش لالایی می خوانم
و صورتش را با اشک هایم می شویم
دوباره من و غم
در پیکر سنگین شب
می پیچیم به یکدیگر
پلک می زنیم تا صبح
و خیره می شویم
در نگاه چراغی
مبادا شبحی
دیوانگی مان را به انتظار بنشیند
سخت در آغوش گرفته ام
سرش را روی سینه گذاشته ام
در گوشش لالایی می خوانم
و صورتش را با اشک هایم می شویم
دوباره من و غم
در پیکر سنگین شب
می پیچیم به یکدیگر
پلک می زنیم تا صبح
و خیره می شویم
در نگاه چراغی
مبادا شبحی
دیوانگی مان را به انتظار بنشیند
1 Comments:
At 12:27 PM, Anonymous said…
حميرا جان سلام ... خيلي خيلي شعرهات دلنشينه . راستي صحبت كردي با اون فردي كه ميخواستي ؟.. سعي ميكنم كمك كنم . دارم از دوستاني كه به بم اعزام شده بودند پرس و جو ميكنم البته نميدونم چه چيزهايي اش منظورته ؟ .... قربانت رضا
<< Home