درمانگاه
از دلجویی و مهربانی دوستان و دیگر خوانندگان عزیز این وبلاگ صمیمانه تشکر می کنم
سه هفته ای می شود که بدجوری تب و لرز زمینم زده است. یکی می گوید از غصه ایران است، دخترم می گوید از کار زیاد است و دکتر می گوید از باکتری است. خودم می گویم همه چیز دست به دست هم داده است. دیروز چهار ساعت و نیم در درمانگاهی که برای بیماریهای اضطراری است ، نشستم تا بالاخره دکتری را ملاقات کنم. آنقدر همه چیز کند پیش می رفت که اگر به خاطر وضعیت بد جسمی ام نبود صد دفعه از آنجا بیرون زده بودم. برای گذران هر مرحله ای از سی دقیقه تا یک ساعت باید منتظر می شدم. در راهروی بزرگی نشستم و دیوارهای بلند را نگاه می کردم که بر آن مجسمه های عجیب و غریب آدمهای بیمار طرح شده بود و در دل می گفتم که این چهره ها که آدم را مریض تر می کند. یعنی آن کسی که این مجسمه ها را ساخته و اینجا بنا کرده است به روحیه بیمارها هم فکر کرده است؟ یکی دو پرستار مثل عروسک و یا بهتر بگویم آدمهای آهنی برخورد می کردند طوری که آدم احساس نمی کرد با یک پرستار " نرمال" طرف است. به خودم گفتم که دختر شاید تو الان حساسی! اما وقتی دیدم برای هر آزمایش و هر کاری چه برخوردهای عجیب و غریبی با مریض ها دارند مطمئن شدم که یک جای کار آنهاست که ایراد دارد. البته تا حدودی می شود درکشان کرد.فکرش را بکنید در یک روز آفتابی آن هم در فصل تابستان آنها مجبور شوند در درمانگاهی کار کنند در کشوری که قحطی آفتاب است و آفتاب هر از چندگاهی با ناز و عشوه سراغ آدم می آید.
آنچه که بیش از هر چیز آزاردهنده بود نیم ساعت تنها نشستن در اتاقی برای ملاقات دکتر بود. دلم می خواست بگویم مثل اینکه ما مریض هستیم شما چرا مریض برخورد می کنید؟ خوب پنج دقیقه قبل از اینکه دکتر بیاید آدم در اتاق انفرادی بفرستید ولی مگر می شد حرفی زد. به اندازه سه ثانیه هم به آدم وقت نمی دادند که حرفی بزند.در هر صورت در اتاق انتظار حرفهای دلم را به شکل شعر و به زبان سوئدی نوشتم که بعد بخوانند و در صورت ممکن کمی به خود بیایند.
دلم می خواهد هر چه زودتر خوب بشوم. یک دنیا کار منتظرم است.
11 Comments:
At 12:54 AM, Anonymous said…
برايت سلامتي و شادي آرزومندم!
At 4:19 AM, Anonymous said…
سلام حميراي عزيز
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماندوچنين نيزهم نخواهد ماند
********************************
چرخ گردون گر دو روزي بر مراد مانرفت
دائما" يكسان نباشد حال دوران غم مخور
برات آرزوي سلامتي و شادابي مي كنم
At 5:32 AM, Majid Zohari said…
سلام.
پس آن تب و لرز را هنوز رفع نشده؟
چقدر ناراحت شدم از شنیدن این خبر. امیدوارم که زودتر بهبودی خودت را بهدست بیاوری.
قربانت.
At 7:39 AM, Anonymous said…
حمیرا جان سلام. تعجب کردم که درباره ی سفر آلمان ننوشتی. حالا می بینم که سخت مریضی. مراقب خودت باش دوست من. اگر توان نوشتن هم نداشتی بدنیست شعری کوتاه اگر توانستی در اینجا بگذاری. اما مهم تر همین است که دوباره سر پا شوی.
بهتر باشی و پر امید در این روزهای از همه طرف دشوار
پویا
At 8:40 AM, Anonymous said…
سلام حميرا جان .. هميشه آرزوي سلامتي و شادي واسه ات دارم . ميدونم كه انتظار چقدر سخته و از اون سخت تر تب و رنج و فراق و ..... اما ميدانم كه باز حميراي نازنين برخواهد خاست و از نو آغاز خواهد كرد راجع به موضوعي كه خواسته بودي باشه حتما بهش ميگم . فعلا تب ما تب تند انتخاباتي است كه مجبوريم شركت داشته باشيم . قربانت رضا
At 5:24 PM, Anonymous said…
سلام حمیرای عزیز
با آرزوی سلامتی هرچه زودتر.خبر نداشتم
At 5:25 PM, Anonymous said…
یادم رفت . جواد_ق
At 6:30 PM, Anonymous said…
برعكس شود هرچه به غايت برسد/شادي بكن چون غم به نهايت برسد..
سلام خانم طاري.اميد آنكه هر چه زودتر سلامتي خود راباز يابيد ودوباره پايدار وبرقرار باشيد.شايد اين كسالتها هشداري باشد براي آدمي زاده كه قدر سلامتي وشادابي خود را بيش از پيش بداند.با آرزوي توفيق وسلامتي يتان.بيشتر مواظب خود باشيد.ياحق
At 7:50 PM, Anonymous said…
Salaam Homeira aziz,
Omidvaaram ke zoud tar khoub beshi...baa vojoudi ke telefoni ahvaale ham raa miporsim, vali moteasefam ke haalaa joz telefon kaar-e digari nemitavaanam bekonam
Baa dousti
Yasseman
At 9:51 AM, Anonymous said…
حميرا جان برات دعا می كنم از ته دل...
اميدوارم كسی را داشته باشی برای كمك..
At 10:47 AM, Anonymous said…
حمیرا جان نگرانت شدم.امیدوارم که حالت خوب باشه.
Post a Comment
<< Home