سفر به ایران ، حضور ماهواره و شکوه های جوانان از خانواده ها
توی هر خانه ای می رفتم. یک کانال لسانجلاسی بر صفحه تلویزیون پیدا بود. شهرام کی، شهرام صولتی، هلن و دکترهای روان و اعصاب ، برخی مجری های جوان و مرگ من مکش و ادا و اطوارهایشان.
گاه دلم برای جوانها می سوخت که از فشار و از نبود برنامه های خوب مجبور بودند دل به موزیک ارزان و یا حرفها و اطوارهای مجریهایی تازه به دوران رسیده (محصول آمریکا) خوش کنند. به برخی می گفتم:" این هم موزیکه؟"
.یکی می گفت که خسته ایم. حوصله بحثهای سیاسی بی فایده را نداریم. یکی می گفت که ما از غم و ماتم خسته ایم می خواهیم شاد باشیم . پدر و مادرها خصوصا آنها که پا در سن گذاشته بودند به بچه هایشان غر می زدند که کانال را عوض کن. چقدر اینها چرت و پرت می خوانند و یا لخت می گردند و...
من با شوخی به یکی دو تا از آنها (زن و مرد) می گفتم:" یادتان رفته در جوانی موهایتان را چند طبقه درست می کردید. شلوارهای پاچه گشاد و تیپ هیپی خود را فراموش کردید؟ به هوای اینکه من را سینما ببرید قراری هم با عشق خود می گذاشتید؟"
آنها لبخندی می زدند و می گفتند:" درد نگیری تو این چیزها را چطور یادت است؟ تو که بچه بودی!"
گفتم:" ترا خدا بگذارید جوانها راحت باشند. بگذارید خودشان انتخاب کنند که چه بپوشند و به چه گوش بدهند. می دانم کیفیت برنامه ها خوب نیست اما چه آلترناتیو بهتری وجود دارد؟"
حتما خودتان (مهاجرها و پناهنده ها) می دانید که تغییراتی که امروز در ایران شاهد آن هستیم تنها حاصل زحمت مردم در ایران نیست. ما نیز به سهم خود تاثیر داشته و خواهیم داشت.
دلم می خواست به آنها که در خارج نشسته اند و تدارک برنامه های تلویزیونی را می بینند بگویم که حداقل 30 میلیون آدم تماشاگر برنامه های شما هستند بیایید سطح کار خود را بالا ببرید. اما آیا آنها خود مطلع نیستند؟ آیا آنها آگاهانه دست به چنین عملی نمی زنند. آیا آنها نمی دانند که موزیکهای فارسی در آمریکا اغلب ارزان، تقلیدی و بی کیفیت است؟
یک بار در تاکسی نشسته بودم و با دیدن چهره های پیر و زرد گریه می کردم. از ضبط راننده این ترانه به گوش می رسید:" دستم زیر سنگه. آخ که دلم چه تنگه..."
یادم است ترانه خیلی بی سر و ته و مسخره بود. راننده گفت:" خانم ضبط را خاموش کنم. انگار شما پریشان شدید؟"
گفتم:" من از چهره زرد این مردم پریشانم و نه از این آهنگ 6 و 8 بی سر و ته."
سر حرف باز شد و آن راننده از درد در ایران بودن گفت و من از درد غربت. حالا هر دو گریه می کردیم. او برای دربدری من و من برای سرگردانی او.
روز دوم با یکی از دوستان عزیز ، بچه های خواهرم و دوست سوئدی ام در پارک بزرگ و زیبای پردیس قدم می زدیم. بعد از چند دقیقه هر کسی جدا راه می رفت و در اندیشه بود. به همین خاطر سعی کردم به شکلی هر کدام را از خلوت خود به خلوت خویش ببرم و به گفتگو بنشینم. همه به جز کریستفر گله می کردند از اوضاع بد، از فشار کنکور و تبعیض برای پذیرش در دانشگاه، از جو سنگین و از ...
کریستفر تا می دید روسری ام از سرم سریده با نگرانی می گفت که روسری ات را گره کن و به اطراف نگاه می کرد. خندیدم و گفتم که تو چرا اینقدر می تپی و می لرزی؟ و او در جواب می گفت که نمی خواهم کسی سبب مشکلی برای تو بشود. گفتم:" می خواهم اینجا بمانم. می خواهم با ذره ذره قلبم این خاک زرین را کشت کنم. باید برگردیم و بسازیمش...."
چنان کنایه آمیز نگاهم کرد که خنده ام گرفت. او به حس من شک نکرد و نگرانی اش از زبان من بود چرا که یکبار شاهد برخوردی از من در خانواده ای بود. برخوردی که باردار این شعر شد:
" بزن
بشکن
این کره تعصب را
بزن
بشکن
این کره بربریت
این قبیله جوان کش
این لانه ماران را
..............
..............
.............
یادم است دختری در آن خانواده به من گفت:" دلم می خواهد فرار کنم، خودکشی و...نمی دانم چرا همش خودم را مثل آیدین سمفونی مردگان تنها و غمگین می بینم. کسی آیدین را نفهمید. اینجا پر از آیدین است. و من چه اندازه آیدین و آیداها را ملاقات کردم دلم می داند و بس. آیدا و آیدین ها در قهوه خانه های مدرن، پنهانی پدر و مادرهایشان با ترس و دلهره، با دستهای عرق کرده از ترس و چشمهای نگران عشق را در گوش یکدیگر زمزمه می کردند درست مثل جوانهای بیست سال پیش.
دلم گرفت دلم سخت گرفت. پدر و مادرهایی که در دوره خود من، دوست دختر و دوست پسر داشتند و تف و لعنت به فامیل و خانواده هایی که آنها را درک نمی کردند می فرستادند حالا خود در جلد آنهایی رفته بودند که امر به معروف می کردند و نهی از منکر. توی خیابانها کسی به کسی گیر نمی داد واسه اینکه بهترین پاسبانها در خانه ها به بهترین شکل پاس زندانی های خود را می دادند. واسه اینکه اگر قدیم پرده ای مقابل درب خانه های مومن وجود داشت حالا پرده ای مقابل هر دربی آویزان بود و آنقدر حضور این پرده ها سنگین بود که ناخودآگاه حجاب چهره من که 15 سال در اروپا زندگی کرده بودم هم می شد.
ادامه دارد
گاه دلم برای جوانها می سوخت که از فشار و از نبود برنامه های خوب مجبور بودند دل به موزیک ارزان و یا حرفها و اطوارهای مجریهایی تازه به دوران رسیده (محصول آمریکا) خوش کنند. به برخی می گفتم:" این هم موزیکه؟"
.یکی می گفت که خسته ایم. حوصله بحثهای سیاسی بی فایده را نداریم. یکی می گفت که ما از غم و ماتم خسته ایم می خواهیم شاد باشیم . پدر و مادرها خصوصا آنها که پا در سن گذاشته بودند به بچه هایشان غر می زدند که کانال را عوض کن. چقدر اینها چرت و پرت می خوانند و یا لخت می گردند و...
من با شوخی به یکی دو تا از آنها (زن و مرد) می گفتم:" یادتان رفته در جوانی موهایتان را چند طبقه درست می کردید. شلوارهای پاچه گشاد و تیپ هیپی خود را فراموش کردید؟ به هوای اینکه من را سینما ببرید قراری هم با عشق خود می گذاشتید؟"
آنها لبخندی می زدند و می گفتند:" درد نگیری تو این چیزها را چطور یادت است؟ تو که بچه بودی!"
گفتم:" ترا خدا بگذارید جوانها راحت باشند. بگذارید خودشان انتخاب کنند که چه بپوشند و به چه گوش بدهند. می دانم کیفیت برنامه ها خوب نیست اما چه آلترناتیو بهتری وجود دارد؟"
حتما خودتان (مهاجرها و پناهنده ها) می دانید که تغییراتی که امروز در ایران شاهد آن هستیم تنها حاصل زحمت مردم در ایران نیست. ما نیز به سهم خود تاثیر داشته و خواهیم داشت.
دلم می خواست به آنها که در خارج نشسته اند و تدارک برنامه های تلویزیونی را می بینند بگویم که حداقل 30 میلیون آدم تماشاگر برنامه های شما هستند بیایید سطح کار خود را بالا ببرید. اما آیا آنها خود مطلع نیستند؟ آیا آنها آگاهانه دست به چنین عملی نمی زنند. آیا آنها نمی دانند که موزیکهای فارسی در آمریکا اغلب ارزان، تقلیدی و بی کیفیت است؟
یک بار در تاکسی نشسته بودم و با دیدن چهره های پیر و زرد گریه می کردم. از ضبط راننده این ترانه به گوش می رسید:" دستم زیر سنگه. آخ که دلم چه تنگه..."
یادم است ترانه خیلی بی سر و ته و مسخره بود. راننده گفت:" خانم ضبط را خاموش کنم. انگار شما پریشان شدید؟"
گفتم:" من از چهره زرد این مردم پریشانم و نه از این آهنگ 6 و 8 بی سر و ته."
سر حرف باز شد و آن راننده از درد در ایران بودن گفت و من از درد غربت. حالا هر دو گریه می کردیم. او برای دربدری من و من برای سرگردانی او.
روز دوم با یکی از دوستان عزیز ، بچه های خواهرم و دوست سوئدی ام در پارک بزرگ و زیبای پردیس قدم می زدیم. بعد از چند دقیقه هر کسی جدا راه می رفت و در اندیشه بود. به همین خاطر سعی کردم به شکلی هر کدام را از خلوت خود به خلوت خویش ببرم و به گفتگو بنشینم. همه به جز کریستفر گله می کردند از اوضاع بد، از فشار کنکور و تبعیض برای پذیرش در دانشگاه، از جو سنگین و از ...
کریستفر تا می دید روسری ام از سرم سریده با نگرانی می گفت که روسری ات را گره کن و به اطراف نگاه می کرد. خندیدم و گفتم که تو چرا اینقدر می تپی و می لرزی؟ و او در جواب می گفت که نمی خواهم کسی سبب مشکلی برای تو بشود. گفتم:" می خواهم اینجا بمانم. می خواهم با ذره ذره قلبم این خاک زرین را کشت کنم. باید برگردیم و بسازیمش...."
چنان کنایه آمیز نگاهم کرد که خنده ام گرفت. او به حس من شک نکرد و نگرانی اش از زبان من بود چرا که یکبار شاهد برخوردی از من در خانواده ای بود. برخوردی که باردار این شعر شد:
" بزن
بشکن
این کره تعصب را
بزن
بشکن
این کره بربریت
این قبیله جوان کش
این لانه ماران را
..............
..............
.............
یادم است دختری در آن خانواده به من گفت:" دلم می خواهد فرار کنم، خودکشی و...نمی دانم چرا همش خودم را مثل آیدین سمفونی مردگان تنها و غمگین می بینم. کسی آیدین را نفهمید. اینجا پر از آیدین است. و من چه اندازه آیدین و آیداها را ملاقات کردم دلم می داند و بس. آیدا و آیدین ها در قهوه خانه های مدرن، پنهانی پدر و مادرهایشان با ترس و دلهره، با دستهای عرق کرده از ترس و چشمهای نگران عشق را در گوش یکدیگر زمزمه می کردند درست مثل جوانهای بیست سال پیش.
دلم گرفت دلم سخت گرفت. پدر و مادرهایی که در دوره خود من، دوست دختر و دوست پسر داشتند و تف و لعنت به فامیل و خانواده هایی که آنها را درک نمی کردند می فرستادند حالا خود در جلد آنهایی رفته بودند که امر به معروف می کردند و نهی از منکر. توی خیابانها کسی به کسی گیر نمی داد واسه اینکه بهترین پاسبانها در خانه ها به بهترین شکل پاس زندانی های خود را می دادند. واسه اینکه اگر قدیم پرده ای مقابل درب خانه های مومن وجود داشت حالا پرده ای مقابل هر دربی آویزان بود و آنقدر حضور این پرده ها سنگین بود که ناخودآگاه حجاب چهره من که 15 سال در اروپا زندگی کرده بودم هم می شد.
ادامه دارد
7 Comments:
At 4:57 PM, Anonymous said…
...چه خوب نوشتي اين خاك خسته رو
At 7:04 PM, Anonymous said…
حميرا جان کار خوبی کردی، سفرت بخير
درياروندگان
At 12:45 PM, Anonymous said…
سلام. به ما سر بزن. شاید تو هم خواستی با ما باشی...
At 7:45 PM, Anonymous said…
ببینیمتون خانوم گل...
At 7:48 PM, Anonymous said…
با این نوع کامنت آشنایی ندارم خیلی/ در هر حال بارها و بارها اومدم و دست از پا درازتر برگشتم/ حالا تازه یاد گرفتن که میشه از طریق آنونیموس بفرستم/ اگه هنوز ایران هستین خیلی مشتاقم ببینمتون/ با احترام و مهر/ دختر بس
At 8:01 PM, Anonymous said…
این قدر اومدیم و نشد کامنت بذاریم برات که حالا داریم دق دلمون رو خالی می کنیم(چشمک) اینقدر آهنگ بلاگت زیباست که دلمون نمیاد صفحه را ببندیم. مرسی
At 11:30 PM, Anonymous said…
سلام
حميراي عزيز بدجوري از تغييرات و سازندگي در ايران حرف مي زني!!!و اين ادعا را هم داري كه ايرانيان بيرون از كشور هم در آن سهيم هستند!!و قبلش خودت مي گويد«دختر و پسرهای جوان در لباسهای کوتاه و تنگ، آرایشهای امروزی و قهقهه های شان می درخشیدند. نگاهی به بلوز و دامن خود کرده و به پدر گفتم:" الان اینها خیال می کنند که من از دهات آمده ام." پدرم خندید و گفت:" همینطوری ساده خوبه!"» يه مقدار اين مسئله سازندگي جاي حرف داره،فكر مي كني سازندگي همين آجرو خشت هايي كه تعويض شده هست!البته همين ها هم به اندازه همه زندگي وباورهاي يك نسل براش هزينه شده تا به صورت كنوني دراومده و من براي همه در اينجا متاءسفم.چه سازندگي وجود داشته كه شما هم قصد داريد خودتونا در اون سهيم بدونيد؟!.به نظر شما اين نگاه جنسيتي كه در جامعه ما به همه افراد از مرد و زن ميشه سازندگي هست؟آيا خلقت يعني جنسيت؟!آيا فكر مي كني در هر خانه اي وارد مي شوي كامپيوتر و وسايل ارتباطي و ماهواره مي بيني اينها يه نوع سازندگي واقعي هست؟آره؟آيا وجود ابزار تكنولوژي(منظور اصلي همان صرف وجودهست)يه سازندگي و پيشرفت محسوب ميشه؟فكر نمي كني اين ابزارها همان گردوغبار گردباد تكنولوژي ومدرنيته هست كه وقتي در يك مسيري حركت مي كرده ناخودآگاه برزندگي ماها هم نشسته و رسوب كرده؟!.آِيا بر اين نكته واقف هستي كه اگر اصول استفاده از اين ابزار را اين مردم ندانند به مهلك ترين و مخرب ترين ابزار براي زندگي آنها تبديل خواهد شد؟آيا واقف هستي بعضي مواقع وجود اين ابزار تكنولوژي بسيار مضرتر از عدم آن هست؟.بزرگترين ضربه اي كه به اين ملت، اين مردم بزرگ، اين مردمي كه هميشه افتخارشون فرهنگ پيشينيانش بوده، وارد شده درهمين جاست.تكنولوژي پيشرفت كرد،علم هر روز نوع آوري هاي جديد را تجربه كرد اما به جاي اين كه نگرش و باورهاي اين مردم هم متناسب با اين پيشرفت ترقي و رشد كرده باشد،تغيير محسوسي نكرد، ولي ادوات تكنولوژي همه زندگيشون را به سيطره و تسلط خودش درآورد و يك جامعه اي كه مي توانست خلاق و مبتكر باشد به يك جامعه ضعيف و ناكارآمد تبديل كرد!!.مي داني فقط عقده حقارت وزبوني را براي مردم باهوش ايران تاسرحد ممكن زنده كرد و وجود مديران ناكارآمد و نامسئول و رابطه باز هم به اين قضيه دامن زد تا اكنون شاهد جامعه اي باشي كه ديگر براي مردمانش ارزش و باور و اعتقاد معنايي ندارد و آنهايي هم كه دم از ارزش و اعتقاد و باور مي زنند يابه خاطر منافعشان هست و يا اين كه باتعصب هاي خشك و كوركورانه با آن برخورد مي كنند./موفق باشيد
Post a Comment
<< Home