نگهبانی روح
این روزها بیش از همیشه محافظت می کنم از روح و اندیشه ام، مبادا روحم آلوده به زنگار روح برخی از افراد شود. افرادی که در هر شکل و شمایلی ظاهر می شوند. آنها روزها چون سایه ای از مقابل چشمانم می آیند و می روند و شبها در اتاق صدایشان را می شنوم که پچ پچ کنان می گویند: ما همیشه مهمان تو خواهیم بود.
دیروز بعد از مدتها موفق شدم با یکی از دوستان خوب و قدیمی ام، علی رضا گپی تلفنی داشته باشم. علی رضا گفت:" کجایی دختر، پیدات نیست؟"
گفتم:"بهت خیلی وقت بود که زنگ می زدم ولی پیدایت نمی کردم. از تو و یکی دو تا دوست خوب که بگذریم، دیگر دلم نمی خواهد کسی را ببینم. هر روز زمزمه می کنم: دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد."
او با صدای آرام ومهربانش گفت:" تازه رسیدی به اون روزهایی که من خیلی وقت پیش از آن حرف زده بودم. "
گفتم:" خسته ام از مدام در نگهبانی بسر بردن!"
پرسید:" چرا نگهبانی ؟"
گفتم:" سالها زحمت کشیدم تا شخصیت خود را پاک کنم از آن چیزهایی که یک عمر به خورد روح و فکرمان دادند. فکرش را بکن حالا برای حفظ خودم مجبورم گاه از همانها استفاده کنم، سخت نیست؟ چه خوب بود اگر آدم می توانست با همه یک جور برخورد کند. کاملا خودش باشد اما نمی شود. مدام باید در نقشی رفت تا ضربه نخورد و یا از دست نرفت . شده ام هم اسیر، هم زندان و هم زندانبان خودم !"
علی رضا گفت:" چرا؟ راحت باش. اینجا که دیگر از این مشکل ها..."
گفتم:" زن نبودی تا ببینی چقدر زن بودن در هر عرصه ای گاه دشوار است. علی الخصوص دراینجا. در ایران تکلیفمان معلوم بود، اما اینجا هر چیزی (مدرنیته، فمینیسم و...) شده بهانه ای برای هر گونه برخورد غیرمعقول و غیرمنطقی. البته تو این مورد جنسیت مفهمومی ندارد می خواهم بگویم هر دو جنس گاه سخت بد جنس اند."
گفت:" می فهمم. خیلی وقتها بی ریشه گی است که سبب این مشکل می شود."
گفتم:" شاید هم نشناختن، از پیش شکل نگرفتن و یا تربیت نشدن. چرا آنقدر برداشتمان از واژه ها متفاوت است؟ چرا فمینیست برای برخی مردها مفهوم زن سالاری دارد و برای برخی زنها ولنگاری؟ چرا روشنفکر بودن برای برخی مفهوم حرمت نگذاشتن به خود و یا دیگران دارد؟ چرا اکثر زنها از پیشرفت هجنس خود ناراحت می شوند، از او بد می گویند و با او بد رفتار می کنند؟ چرا من گاه باید از جنس خود بگریزم و نتوانم به کلام و حرکتش ایمان بیاورم؟ ."
علی رضا گفت:" می فهمم می فهمم!"
گفتم:" می دانی چیه به این نسل اینجایی دیگر امیدی ندارم. توی این نسل اندک شمارهستند کسانی که طناب دار دیگری را نمی بافند و برای غرق شدن دیگری مهره های تسبیح را نمی گردانند....
ادامه دارد
دیروز بعد از مدتها موفق شدم با یکی از دوستان خوب و قدیمی ام، علی رضا گپی تلفنی داشته باشم. علی رضا گفت:" کجایی دختر، پیدات نیست؟"
گفتم:"بهت خیلی وقت بود که زنگ می زدم ولی پیدایت نمی کردم. از تو و یکی دو تا دوست خوب که بگذریم، دیگر دلم نمی خواهد کسی را ببینم. هر روز زمزمه می کنم: دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد."
او با صدای آرام ومهربانش گفت:" تازه رسیدی به اون روزهایی که من خیلی وقت پیش از آن حرف زده بودم. "
گفتم:" خسته ام از مدام در نگهبانی بسر بردن!"
پرسید:" چرا نگهبانی ؟"
گفتم:" سالها زحمت کشیدم تا شخصیت خود را پاک کنم از آن چیزهایی که یک عمر به خورد روح و فکرمان دادند. فکرش را بکن حالا برای حفظ خودم مجبورم گاه از همانها استفاده کنم، سخت نیست؟ چه خوب بود اگر آدم می توانست با همه یک جور برخورد کند. کاملا خودش باشد اما نمی شود. مدام باید در نقشی رفت تا ضربه نخورد و یا از دست نرفت . شده ام هم اسیر، هم زندان و هم زندانبان خودم !"
علی رضا گفت:" چرا؟ راحت باش. اینجا که دیگر از این مشکل ها..."
گفتم:" زن نبودی تا ببینی چقدر زن بودن در هر عرصه ای گاه دشوار است. علی الخصوص دراینجا. در ایران تکلیفمان معلوم بود، اما اینجا هر چیزی (مدرنیته، فمینیسم و...) شده بهانه ای برای هر گونه برخورد غیرمعقول و غیرمنطقی. البته تو این مورد جنسیت مفهمومی ندارد می خواهم بگویم هر دو جنس گاه سخت بد جنس اند."
گفت:" می فهمم. خیلی وقتها بی ریشه گی است که سبب این مشکل می شود."
گفتم:" شاید هم نشناختن، از پیش شکل نگرفتن و یا تربیت نشدن. چرا آنقدر برداشتمان از واژه ها متفاوت است؟ چرا فمینیست برای برخی مردها مفهوم زن سالاری دارد و برای برخی زنها ولنگاری؟ چرا روشنفکر بودن برای برخی مفهوم حرمت نگذاشتن به خود و یا دیگران دارد؟ چرا اکثر زنها از پیشرفت هجنس خود ناراحت می شوند، از او بد می گویند و با او بد رفتار می کنند؟ چرا من گاه باید از جنس خود بگریزم و نتوانم به کلام و حرکتش ایمان بیاورم؟ ."
علی رضا گفت:" می فهمم می فهمم!"
گفتم:" می دانی چیه به این نسل اینجایی دیگر امیدی ندارم. توی این نسل اندک شمارهستند کسانی که طناب دار دیگری را نمی بافند و برای غرق شدن دیگری مهره های تسبیح را نمی گردانند....
ادامه دارد
4 Comments:
At 9:13 AM, Anonymous said…
سلام..خانم طاري با آنكه كاملا با شما موافقم اما اصلي ترين مساله اي كه انسان بايد براي زندگي در اين سراي سه پنج بپذيرد هماهنگ كردن خود با شرايط ايجاد شده است..به قول نيما:خواه آسان بگذرانم خواه سخت....بگذرد هم عمر اين شوريده بخت
مهم اين است كه خودمان خوب باشيم بگذار همه گرگ باشند بگذار چون كفتاران فكر كنند مهم نيست مهم اين است كه كه خوب باشي ودوست بداري هرچه پاكي را.بقيه را بي خيال..ارزش فكر كردن را هم ندارنند(البته آنهايي را كه مد نظر شماست)برقرار باشيد وپايدار
At 9:22 AM, Anonymous said…
سلام...شايد براي من هم بهترين كار اين باشد كه زانوي غم بغل بگيرم وچون ديگران بگويم كه :حيف دست من هم كوتاه است وصد دريغ .اما با اين وجود خيلي خوشحالم كه توانسته ايد در غربت جايي كه همزبان وهم دل شايد ناياب باشد(گرچه در اينجا هم از موصوفهاي آن صفتهاي زيبا خبري نيست)كتابي را به چاپ برسانيد كه به راستي فرزند خلفتان است.چرا كه با خواندن آن قطعاتي كه در وبتان نوشته ويا ترجمه نموده ايد ميدانم كه قلم زيبا وسليسي داريد كه شايستگي گنجانيدن در گنجينه ادبيات ايران رادارد بي هيچ اغراقي گرچه ما محروم ازخواندن ولذت بردن از آنهستم.آما جاي صد آفرين وتحسين دارد.اميد كه برقرار وپاينده باشيد
At 1:01 PM, Anonymous said…
salam...manam omidvaram ke hichvaght az in goone moraghebe khod boodan khaste nashi ....in roozha hame ja in moshkel hast faghat tafavotesh dar shedat va heddateshe...paydar bashin .
At 4:49 PM, Anonymous said…
سلام حمیرای عزیز
تنهایی درسته که خوبیهای زیادی داره و چیزای خوب زیادی هم می ده به آدم اما تنها بودن زیاد خوب نیست! شانس بیاره آدم دوستی داشته باشه که با اون تنهاییشو تقسیم کنه محشره! اما یخورده فقط یخورده سخته گاهی
آدم همیشه تنهاست
بادرود.جواد_ق
Post a Comment
<< Home