سفر به ایران
دوازده روز در ایران بودم. شبی که به ایران رسیدم خانواده ام در فرودگاه به ملاقاتم آمدند. پدر و مادرم خیلی ضعیف و شکسته شده بودند معلوم بود خاکستر غربت من و خواهرم بر روی صورت و جان آنها هم نشست کرده است.
شوهر خواهرم بعد از سلام گفت:" به دیوانه خانه بزرگ دنیا خوش آمدی؟"
گفتم:" هنوز آن دیوانه خانه را ندیده ای تا..."
او گفت :" چند روزی بمان تا خودت همه چیز را ببینی و..."
به خانه رسیدیم. همه شب را بیدار بودم . احساس می کردم خانه پر از دود است. نمی توانستم نفس بکشم و فقط سرفه می کردم. مادرم گفت:" مریضی ؟ سرماخورده ای؟"
گفتم:" نه ! نمی دانم چرا اینجوری شدم. دهانم زخم شده است؟ انگار خانه پر از دود است."
مادرم گفت:" آره! ما عادت کرده ایم. تو هم کم کم عادت می کنی."
سپیده صبح پشت پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. چقدر کوههای تهران زیبا و پر عظمت بود. چرا من قبلا این همه زیبایی را ندیده بودم؟ کارگرهای افغانی مشغول ساختن بتون های ستونی بودند. دلم می خواست بروم بیرون و از آنها بپرسم:" حال شما چطوره؟ از ایران راضی هستید؟ ایرانیها با شما مهربان هستند؟"
بعد از صرف صبحانه پدر گفت:" من می روم روزنامه بخرم تا دقایقی دیگر برمی گردم."
با او همراه شدم. تا محله جدید و آدمهایش را نظاره کنم.
دختر و پسرهای جوان در لباسهای کوتاه و تنگ، آرایشهای امروزی و قهقهه های شان می درخشیدند. نگاهی به بلوز و دامن خود کرده و به پدر گفتم:" الان اینها خیال می کنند که من از دهات آمده ام." پدرم خندید و گفت:" همینطوری ساده خوبه!"
این دختر پسرهای امروزی هزار رنگ درمی آیند."
لبخند زدم. پدرم گفت:" لبخند می زنی؟"
گفتم:" قرار بود انقلاب ایران را صادر کنیم و غرب زده نشویم. اما انگار مردم خوب توانسته اند فرهنگ غرب را وارد کنند . آقا حض می کنم، حض!"
"برای چه؟"
برای اینکه این نسل، این نسل پر شور حق خود را به این خوبی توانسته اند بگیرند. برای اینکه آنجور که دوست دارند می پوشند، برای اینکه از هر رنگ و لباسی برای مبارزه به شیوه خود استفاده می کنند."
پدرم گفت:" نسل من هیچی از جوانی اش نفهمید."
"پرسیدم:" نسل من چه؟
در هر ماشینی صدای خواننده ای بر می خواست. آدمها در ماشینهای جدید و قدیمی با سرعت فراوان می راندند. برخی از پسرها ابروها را برداشته و موها یشان را رنگ کرده بودند. دخترها لباسهای تنگ و کوتاه به تن کرده بودند و از زیر روسری موهای بلند و زیبایشان پیدا بود. شنیدم آخوندی گفته بوده است که این چه روسری است که دخترها روی سرشان دارند؟ یک تکه پارچه وسط سرشان گذاشتند..."
راه می رفتیم و نظاره می کردم. همه چیز عوض شده بود. از ظاهر آدمها گرفته تا باطنشان. آدمها مودب تر از پیش به نظر می آمدند و برخوردی عادلانه و امروزی تر نسبت به یکدیگر داشتند. لحظه ای در فکر برخی ایرانیهای خارج نشین رفتم.ما کجا بودیم و آنها کجا! ما چگونه می جنگیدیم و آنها چگونه! چقدر برخی بیش از اندازه روی آن مردم قضاوت کرده بودند. چقدر کم دیده بودیم؟ چقدر از هم دور شده بودیم؟ آنها چه می خواستند و ما چه می خواستیم؟ واضح تر از همیشه می دیدم که پاره ای از مهاجرنشین ها در دهه شصت فسیل شده بودند.
سر و پا گوش شدم تا طی دوازده روز بتوانم دوازده کودک، دوازده نوجوان، دوازده جوان و دوازده خانواده متفاوت را بشناسم. دلم می خواست طی دوازده روز بتوانم دوازده هزار روز، تجربه و... خود را با همه قسمت کنم و قسمت کردم. چهار شب اول به بیداری مطلق گذشت. بیماری ذره ذره ام می کرد و من با خوردن آنتی بیوتیک ها خود را روی پا نگه می داشتم تا بیشترین برداشت را از مملکت عشق، از مملکت درد و از مملکت مظلومیت داشته باشم.
ادامه دارد
شوهر خواهرم بعد از سلام گفت:" به دیوانه خانه بزرگ دنیا خوش آمدی؟"
گفتم:" هنوز آن دیوانه خانه را ندیده ای تا..."
او گفت :" چند روزی بمان تا خودت همه چیز را ببینی و..."
به خانه رسیدیم. همه شب را بیدار بودم . احساس می کردم خانه پر از دود است. نمی توانستم نفس بکشم و فقط سرفه می کردم. مادرم گفت:" مریضی ؟ سرماخورده ای؟"
گفتم:" نه ! نمی دانم چرا اینجوری شدم. دهانم زخم شده است؟ انگار خانه پر از دود است."
مادرم گفت:" آره! ما عادت کرده ایم. تو هم کم کم عادت می کنی."
سپیده صبح پشت پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. چقدر کوههای تهران زیبا و پر عظمت بود. چرا من قبلا این همه زیبایی را ندیده بودم؟ کارگرهای افغانی مشغول ساختن بتون های ستونی بودند. دلم می خواست بروم بیرون و از آنها بپرسم:" حال شما چطوره؟ از ایران راضی هستید؟ ایرانیها با شما مهربان هستند؟"
بعد از صرف صبحانه پدر گفت:" من می روم روزنامه بخرم تا دقایقی دیگر برمی گردم."
با او همراه شدم. تا محله جدید و آدمهایش را نظاره کنم.
دختر و پسرهای جوان در لباسهای کوتاه و تنگ، آرایشهای امروزی و قهقهه های شان می درخشیدند. نگاهی به بلوز و دامن خود کرده و به پدر گفتم:" الان اینها خیال می کنند که من از دهات آمده ام." پدرم خندید و گفت:" همینطوری ساده خوبه!"
این دختر پسرهای امروزی هزار رنگ درمی آیند."
لبخند زدم. پدرم گفت:" لبخند می زنی؟"
گفتم:" قرار بود انقلاب ایران را صادر کنیم و غرب زده نشویم. اما انگار مردم خوب توانسته اند فرهنگ غرب را وارد کنند . آقا حض می کنم، حض!"
"برای چه؟"
برای اینکه این نسل، این نسل پر شور حق خود را به این خوبی توانسته اند بگیرند. برای اینکه آنجور که دوست دارند می پوشند، برای اینکه از هر رنگ و لباسی برای مبارزه به شیوه خود استفاده می کنند."
پدرم گفت:" نسل من هیچی از جوانی اش نفهمید."
"پرسیدم:" نسل من چه؟
در هر ماشینی صدای خواننده ای بر می خواست. آدمها در ماشینهای جدید و قدیمی با سرعت فراوان می راندند. برخی از پسرها ابروها را برداشته و موها یشان را رنگ کرده بودند. دخترها لباسهای تنگ و کوتاه به تن کرده بودند و از زیر روسری موهای بلند و زیبایشان پیدا بود. شنیدم آخوندی گفته بوده است که این چه روسری است که دخترها روی سرشان دارند؟ یک تکه پارچه وسط سرشان گذاشتند..."
راه می رفتیم و نظاره می کردم. همه چیز عوض شده بود. از ظاهر آدمها گرفته تا باطنشان. آدمها مودب تر از پیش به نظر می آمدند و برخوردی عادلانه و امروزی تر نسبت به یکدیگر داشتند. لحظه ای در فکر برخی ایرانیهای خارج نشین رفتم.ما کجا بودیم و آنها کجا! ما چگونه می جنگیدیم و آنها چگونه! چقدر برخی بیش از اندازه روی آن مردم قضاوت کرده بودند. چقدر کم دیده بودیم؟ چقدر از هم دور شده بودیم؟ آنها چه می خواستند و ما چه می خواستیم؟ واضح تر از همیشه می دیدم که پاره ای از مهاجرنشین ها در دهه شصت فسیل شده بودند.
سر و پا گوش شدم تا طی دوازده روز بتوانم دوازده کودک، دوازده نوجوان، دوازده جوان و دوازده خانواده متفاوت را بشناسم. دلم می خواست طی دوازده روز بتوانم دوازده هزار روز، تجربه و... خود را با همه قسمت کنم و قسمت کردم. چهار شب اول به بیداری مطلق گذشت. بیماری ذره ذره ام می کرد و من با خوردن آنتی بیوتیک ها خود را روی پا نگه می داشتم تا بیشترین برداشت را از مملکت عشق، از مملکت درد و از مملکت مظلومیت داشته باشم.
ادامه دارد
8 Comments:
At 12:14 PM, Anonymous said…
سلام
در اين يادداشتت ابتداي سخنت خيلي مملموس بود،انگار انسان با روح وجانش آنها رالمس مي كند و جالب تر از آن اين كه چقدر تو 12 روز صحنه ديدي و تجربه كسب كردي!!.عاقبت كج انديشي و افراط چيزي جز اين مناظري كه ديدي نيست و من براي همه متاءسفم.از لطف شما ممنونم و مشتاق ديدار هستم.موفق وشاد باشيد
At 8:13 PM, kimia said…
man faghat khandem gereft vaghti adam be khafegi az dood va adamhaye moadabe emroozi fekr mikoneh .
At 8:35 PM, Anonymous said…
حمیراجان سلام. می بینم کخ چه احساس شادی داری. آدمهای زیادی را هم می شناسم که مثل خود تو صادق و حساس هستند و هر وقت که از ایران بر می گردند افسرده تر از پیش هستند و احساسی مثل تو ندارند و حرفهای دیگری می زنند. آنها را از نزدیک می شناسم و می دانم افسردگی آنها هم مثل شادی تو واقعی است. می خواهم بگویم که واقعیت می تواند چند چهره داشته باشد. موفق باشی. حتما بزودی شعر زیبای دیگری در اینجا خواهی گذاشت.
پویا
At 8:37 PM, Anonymous said…
پوزش ، آن کلمه ی بی معنی "کخ" در واقع "که" است
پویا
At 5:34 AM, Unknown said…
خدا میدونه این تعریفات از ایران چقدر داره به من میچسبه.اگه میشه همشو بنویس ذره ذره اش رو
At 8:59 AM, Anonymous said…
haz ba Ta,Za ast
At 12:43 AM, Anonymous said…
bale albate
At 1:00 AM, Anonymous said…
dar bohte bisedaie shab
shbi az andoh bozorgtar
kodake khiale man dar bastare tanhaie khod ghalt mizanad
man dar khalvate andohe kodam shab sheri aseghane khaham goft?
Man dar lohehe siahe kodam aseman pervaz parendeam ra donbal mikonam!?
shab dar neghabe dide jay migirad man dobare mimiram va kodake ando mikhabad.
taejomi beraye to
Post a Comment
<< Home