خیال ِتشنه

Monday, June 06, 2005

سفر به ایران و ملاقات چند تن از جوانان دانشجو

دختری در کنج خانه نشسته بود و خود را برای کنکور آماده می کرد. می گفت:" از صبح تا شب کنج این اتاق می نشینم و فقط می خوانم."
گفتم:" استراحت چه؟"
گفت:" فقط موقع غذا خوردن و یا دستشویی رفتن است که استراحت می کنم. اگر امسال رد بشوم دیگر راهی جز فرار ندارم."
گفتم:" فرار به کجا؟"
گفت:" نمی دانم! خودکشی، فرار از خانه و..."
- رشته ای را که می خواهی انتخاب کنی دوست داری؟
"نه! اینکه من چه دوست دارم مهم نیست. مادرم گفته باید یک رشته ای انتخاب کنی که پول توش باشه که دو روز دیگه اگه شوهر کردی و شوهرت بد از آب درآمد بتونی خرج و مخارج خودت رو دربیاری! به مادرم می گم که مگخ دخترهای فامیل که درسشون تمام شد بعد از ازدواج کار کردند؟ همه خانه نشینند و فقط پز مدرکشان را می دن. مادرم می گه که اونا شرایط شون با تو فرق داره. تو بابات کارگره. خرج ما را به زور درمی آورد..."
از برادرهایش می پرسم:" شما که درستان تمام شده است چکار می کنید؟"
هر دو می گویند که برای گرفتن دکتری خود امتحانی داده و قبول شده اند ولی جا آنها را به کس دیگری داده اند با گرفتن رشوه. هر دو عصبانی هستند و ناسزا به شرایط موجود می گویند و می خواهند ایران را ترک کنند و به کانادا یا اروپا مهاجرت کنند.
می گویم:" حیف است از ایران نروید. در ایران بمانید این کشور..."
می گویند:" دولت این کشور حرمتی برای ما که جوان این مملکتیم قائل نیست. ما سعی کردیم بهشان اعتماد کنیم. با هزار بدبختی، روی یک گلیم پاره ، توی یه اتاق کوچک زیر نور یه گرسوز درس خواندیم که وارد دانشگاه شویم و خودمان را به یک جایی برسانیم. اشتباه کردیم. باید از اول می رفتیم دنبال پول و یک سری پدرسوخته بازی مثل سرمایه دارهای این مملکت. یه پولی درمی آوردیم و بعد هم می گذاشتیم از این مملکت می رفتیم. به حضرت عباس حق آدم را می خورند. بخدا نمی خواهند که آدم سالم باشد و مثل آدم زندگی کند. برایشان مهم نیست با استعدادی یا چه اندازه تلاش کرده ای. یه عده رو با مواد مخدر به روز سیاه نشونده ان، یه عده رو با این آزادی کذایی سرگرم کرده ان و ما را هم که اینطوری ناامید بعد از اون همه زحمت. "

- آزادی کذایی کدومه؟ همین تیپ زدنها که می بینی!
"اونقد جوونها را تحت فشار گذاشتن و عاصی کردن که حالا عده ای این وضعی را که می بینی پیدا کردن."
- این تیپ زدنها هم به مرور زمان عادی می شود و دیگر دردی از کسی دوا نمی کنند. شاید آنوقت جوانها در فکرهای دیگری بیفتند و سراغ از نیازهای دیگری بگیرند.
"کی ؟ وقتی صاحب زن و بچه شدن و هزار مشکل دیگه بهشون رو آورد. الان نباید سرگرم این حرفا بشن که می بینی شدن."
- اینقدر ناامید نباش. من بعد از یک دوره طولانی که اینجا آمدم تغییر را خیلی خوب توی جوانها می بینم.
" کدوم تغییر؟"
- ببین ذهن جوانها امروز خیلی بازتر از جوانهای دهه شصت است. امروز جوانها بیشتر می خوانند و با یک آگاهی بیشتری در هر عرصه ای پیش می روند.
"این آگاهی شامل حال همه نمی شود. اونا که امکاناتی دارن می تونن به همین آگاهی نسبی که ازش حرف می زنی برسن. اینجا هیچکس در شرایط یکسان زندگی نمی کنه. می دونی چقد بیسواد و بدبخت و بیچاره داریم؟ اصلا می دونی شماها با اون انقلابتون ما رو بدبخت کردین."
- انقلاب؟ حالا فکر می کنی راه چاره اش فرارست؟
"نفست از جا گرم بلند می شه."
- اتفاقا نفسم از سرزمین یخ بلند می شه. ببین هنوز که هنوزه مردها شرایط خیلی بهتری دارن و حرفهایشان را بهتر می توانند به کرسی بنشانند. اگر یک زن تنها بودی با یک بچه. اگر از شوهر کتک می خوردی و همه آن کوتاهی هایی که نسبت به دخترها و زنها می شود به تو هم می شد ، می گفتم فرار را برقرار ترجیح بده. چون شاید راه دیگری وجود نداشت. اما...
"والله ما هم کمتر از دخترها و زنها زجر نمی کشیم!"
- این را از ته دل می گویی؟
لبخند می زند و می گوید:" نه اندازه زنها که زجر نمی کشیم. اما زنها هم زنهای قدیم نیستن و. باور کن همچین از حقشان دفاع می کنن که بیا و ببین. یه عده شون که خیلی کلاه بردار شدن آدم جرات نمی کنه طرفشون بره!""

-چطور مگه؟
" عقد می کنن با مهریه های سنگین. سر یه ماه می رن مهریه را به اجرا می گذارن و تقاضای طلاق می کنن."
- شوخی می کنی؟
" بجان خودم برو از مادرم بپرس."
- ببین با همه این حرفهایی که زدی باز تا می توانی سعی کن اینجا بمانی. اگر دولت اروپا رحم و مروٌت سابق را نسبت به مهاجرها و پناهجوها داشت می گفتم بزن از اینجا بیرون. باور کن آنها هم خیلی بد و بی رحم شده ان. دلم نمی خواهد از اینجا مانده و از آنجا رانده شوی.
به خواهرشان نگاه می کنم. گریه نمی کند ولی چشمهایش پر از بغض است. بهش می گویم دلم می خواهد باهات بیشتر حرف بزنم ولی از طرفی دلم نمی خواهد مزاحم درس خواندنت بشوم. لبخندی می زند. نامه ای در دستم می گذارد.

در تاکسی نامه اش را که در بیست صفحه برگه امتحانی نوشته شده است شروع می کنم بخواندن و به پهنای صورت اشک ریختن. او در نامه اش از زندان می نویسد. از زندان خانه، از زندان جامعه که آنقدر ناامن شده است که او جرات نمی کند تنها از خانه بیرون برود. او از لحظه های تنهایی می نویسد و مرگی که هر روز به درگاهش سجده می کند. در فکر فرو می روم. چه تعداد خود را در شرایط این دختر حس می کنند؟ چرا برخی از خانواده ها مردار دختران خود را تحت عنوان دانشگاه دوست می دارند و طناب دار آنان را می بافند؟ چرا آن تصویرهای بد را از مرد و یا ازدواج می دهند؟
مرد لاغر اندامی پای معلول خود را بالا گرفته و در وسط خیابان ایستاده است تا پولی بگیرد. اشکهایم را پاک می کنم راننده ، مسافری و خود ،همگی اسکناسی در مشتش می گذاریم.
دوباره در فکر دختر می روم. چطور می شود کمکش کرد نکند او هم مثل بهاره و یا ماه بانو دست به خودکشی بزند یا از خانه فرار کند. ماه بانو هفتاد و پنج سالش بود که خود را آتش زد. بهاره 18 ساله بود که خودش را آتش زد. بهاره از توهین و رفتارهای بد خانواده و شوهرش خود را آتش زد. بهاره یک روز بدجوری عصبانی می شود و چند روزی به خانه دوستش پناه می برد. وقتی برمی گردد همه سرش می ریزند و بهش می گویند که تو دیگر آبرو برای ما نگذاشته ای. یک زن شوهر دار چند روز خانه یک غریبه بماند. باید سرت را گذاشت لبه باغچه. وقتی همه در اتاق به شکلی طرح قتلش را می ریختند و او را تهدید می کردند او به آشپزخانه می دود و خود را به آتش می کشد. ماه بانو هم از تنهایی، درک نشدن و تحقیرهایی که شد آتش را به زندگی ترجیح داد. حالا بسر این دختر چه می آید؟ دلم می خواهد با خانواده اش حرف بزنم ولی چطوری؟ پدر و مادرهایی که خود روزی برای آزادی و رهایی از اختناق انقلاب کردند چه بسرشان آمده بود ؟ چرا زندانبان دخترهایشان شده بودند؟ چه حرفی برای آنها دارم وقتی هر چه می گویی از اوضاع خراب مملکت می گویند؟ یعنی حرفهای هم را خواهیم فهمید با آن همه فاصله ای که بین ما افتاده است؟

6 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

  • At 5:40 PM, Anonymous Anonymous said…

    شهلا
    درست میگی حمیرا جان وقتی به بچه های اونجا می گی سر جات بشین و فکر اینجا رو نکن که اینجا همچین باغ دل گشایی نیست ، میگن پس تو چرا رفتی؟حالا که خودت را راحت کردی و بچه هایت در بهترین وضع زندگی می کنند، نمیخایی دیگران بیان؟
    میدونی حمیرا جون فکر می کنند جای من و تو را تنگ می کنند و ما از حق و حقوقمون چیزی کم میشه و تو جیب اونها میره....نمیدونم با چه زبانی باید این افکار را از جوانان گرفت و فکر های سازندگی، تلاش، آینده نگری را درشون
    !!!!!!!زنده کرد

     
  • At 7:01 PM, Blogger Leila said…

    سلام حمیرا جان و باز هم سلام

     
  • At 7:05 PM, Anonymous Anonymous said…

    ma hey benevisim ke baba invare donya ham moshkelate khodesho daare, kie ke bavar kone?

     
  • At 8:45 PM, Blogger حميـرا said…

    با سلام
    واقعا هر جا که بروی آسمان همین رنگ است.
    شاد باشید

     
  • At 8:47 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام
    نمي خوام بحث كنم فقط به اين نكته اكتفا مي كنم كه جوان و جامعه ايراني را خيلي ضعيف،زبون و ناتوان به تصوير كشيده اي،مشكلات را نمي شه انكار كرد اما توانا وبزرگ كسي است كه با داشتن موانع و مشكلات دست به كار بزرگ و اساسي بزنه و ديگران را هم در اين راه با خودش همسازكنه.مطمئنا"ميداني همين مشكلات بر سر راه بشر زمينه ساز بسياري از پيشرفت ها و نبوغ هاي بشري بوده و هست.من به كسي توانا مي گويم كه در اين شرايط دست به كار خارق العاده بزنه و شگفتي بيآفرينه.موفق و شاد باشيد

     
  • At 8:47 PM, Anonymous Anonymous said…

    homeyra jan ;aval inke coomente shoma khili moshkel ast ba an kar kardan ;agar mitavani ya tozih bede ya taghirash bede .
    bad inke man ham 2 sal ast dar iran nistam va inja ham jzo kar va feshar hich nist ;ama be ghole haman dost hamye anha ke anja hastand az in feshar dar azaband va mikhahand biayand biron.
    be har jahat man ham pa be paye to va an dokhtar delane geristam va midanam ke joz ma kasi in sharayet ra taghir nakhahad dad.

     

Post a Comment

<< Home