پا گرفته از ندا و سهراب به خون خفته ما می بریم این شکایت سبز را در گوشه گوشه این شهر پر ندا دیروز با بچه ها قرار گذاشتیم که در مقابل دفتر روزنامه یوتبری پستن جمع شویم. اولین فردی بودم که در محل حاضر شدم. بعد از دقایقی یک مادر و دختر آمدند . آنها کمی نگاهم کردند و مردد بودن که بایستند و یا بروند. چند قدمی رفتن و با نگاه من برگشتن بطرف من و گفتند:
" ما اینجا آمدیم که پارچه سبز را امضا کنیم می دانید خانوم..."
گفتم:" درست اومدید. قرار است که اینجا جمع بشویم. از آنجایی که نگاه نگرانش را خواندم گفتم که خیالتان راحت باشد ما به هیچ گروه و حزبی وابستگی نداریم."
مادر دختر نفس راحتی کشید و گفت:" خیالم راحت شد. می دانید من فقط برای پشتیبانی از جوانان مملکتم اینجا آمدم.
گفتم:" همه ما برای پشتیبانی از مردم مان اینجا هستیم اگر کمی صبر کنید بچه های دیگر هم از راه می رسند."
بعد از دقایقی یکی از بچه ها با پارچه سبز و نوزاد شش ماهه اش که پیراهنی سبز به تن داشت از راه رسید. آنها پارچه را امضا کردند و رفتند. کم کم همرهان دیگر هم از راه می رسیدند و هر کدام گوشه ای از پارچه را می گرفتند.
یک آقای سوئدی که داشت می رفت داخل دفتر روزنامه با لبخندی پرسید:" برای چه اینجا جمع شده اید؟"
گفتم:" برای اینکه شما بدانید که ایران هنوز در جنگ است. برای اینکه احمدی رئیس جمهور ما نیست. برای اینکه دیروز جنازه سهراب بعد از بیست و شش روز تحویل خانواده اش داده شد. برای ترانه موسوی، برای ندا، برای زندانیها، برای آنها که بچه شان را بسیجی کشته و باید امضا بدهند که بچه شون بسیجیه تا بتوانند جنازه را تحویل بگیرند، برای اینکه خیلی از جنازه ها را در سردخانه تره بار گذاشته اند و می خواهند یکی یکی تحویل مردم بدهند و برای اینکه شما بدانید که ایران آرام نشده است."
سری تکان داد و گفت :" یکی را می فرستم پایین تا پیام شما را بگیرد."
بعد یک آقایی که که سوئدی و آلمانی بود آمد جلو و گفت که گوش ات را بیار جلو.
گفتم:" اینجا که ایران نیست از چی می ترسی حرفت را بزن!"
دوباره گفت:" گوش ات را بیار جلو!"
این بار به احترام خواسته اش گوشم را آوردم جلو. مرد گفت:" ببین بین شما ایرانیها هم نازیست وجود دارد! در دوره هیتلر خیلی از ایرانیها نازیست بودند. ببین این بساط ها همه زیر سر اسرائیل و آمریکاست."
گفتم:" سوئد و آلمان هم بی نقش نیستد!"
گفتم:" تونازیستی؟"
اینطرف و آن طرف را نگاه کرد وآرام گفت:" آره یک نازیست با جرات! می دانی قوی ترین کشور کدام کشوره؟"
گفتم:" آلمان!"
دستش را دراز کرد و سلام هیتلری داد و گفت:" هیتلر دیوانه نبود و می دانست یهودی ها چگونه مردمی بودن."
با تعجب نگاهش می کردم.
گفت:" باورم نداری؟ هیتلر از رژیم شما بدتر نبود."
این یکی را دیگه نتوانستم رد کنم."
بعد گفت:" احمدی را نمی خواهید؟
گفتم:" نه!"
گفت:"قلم را بده من هم می نویسم که احمدی رئیس جمهور نیست."
بعد هم آرزوی موفقیت کرد و رفت.
بعد از ساعتی راه افتادیم دور شهر بی آنکه سخنی بگوییم ، چرا که در یک عقیده کاملا با هم به نتیجه رسیده بودیم و آن این بود که ما برای پشتیبانی از مردم خود جمع شده بودیم نه برای قدرت طلبی و یا به خیالی دیگر. از آنجایی که هفته گوتیا بود بیش از صد و پنجاه کشور تیمهای فوتبال کودکان و نوجوانان خود را به یوتبری فرستاده بودند. شهر پر بود از ملیت های مختلف. نوجوانها و حتی بقیه آدمها کنجکاو این پارچه سبز شده بودن و با سکوت راه رفتن ما. مردم سوالهایی می کردند و بعد از آن به امضا پارچه می پرداختند.
دیدن نگاه مردم زیباترین نگاهی بود که دیروز شاهد آن بودیم. آنقدر پر از حس همدردی بود که همه به شور و شوق آمده بودیم و متوجه خستگی پاهای خود نبودیم. وقتی در راه خانه بودم تقریبا کشان کشان راه می رفتم. یکی از جوانهایی که اهل عراق است و باهاش کار می کنم پرسید که از کجا می آیی؟ برایش همه چیز را تعریف کردم و او با نامیدی گفت که هیچ چیز درست نمی شود. دستی به شانه اش زدم و گفتم:" با اتحاد همه چیز درست می شه. اگر شماها هم همت می کردید و برای عراق تلاش می کردید امروز عراق سرنوشت بهتری داشت."
او لبخندی زد و گفت:" امیدوارم اینطور باشد که تو می گویی."
آن جوان عراقی تنها آدمی نبود که طی این مدت با ناامیدی از سرنوشت کشورش و یا ایران حرف می زد. جو کنونی ایران خیلی ها را دل نگران و دل مرده کرده است. خیلی ها فکر می کنند که فقط کشورهای اروپایی و یا آمریکاست که تعیین کننده سرنوشت مردم ماست ولی من فکر می کنم با دانایی و آگاهی پیش رفتن ، تسلیم افکار مخرب نشدن ، امید بیهوده نبستن به این شخصیت و آن شخصیت و پشتکار داشتن است که سرنوشت یک ملت را می تواند تعیین کند. ایران ما روزی ابرقدرت بود. امروز ما برای ابرقدرت شدنش نمی جنگیم ولی برای اسیر نبودن و استقلالش می توانیم همه نیرو خود را بکار ببریم و بجنگیم. امروز تجربه سی سال انقلاب نشان داده است که از هیچ شخصیتی نباید بت ساخت بتی که روزی برای به قدرت رسیدن اسلحه اش را رو به قلبت نشانه خواهد گرفت. امروز هدف ما از مبارزه هدفی بس بالاتر از این شخصیت و آن شخصیت است. اشتباه سال 57 را تکرار نخواهیم کرد.
وقتی آمدم خانه پاهایم تاول زده بود اما احساسی به زیبایی نگاه امروز مردم شهر داشتم چرا که احساس می کردم از حق ندا، سهراب و هزاران هزار زندانی و شهید دیگر توانسته ام پشتیبانی کنم.