خیال ِتشنه

Sunday, July 31, 2005

فکر امتحان، گنجی، اعدام دو همجنسگرا و دنیای بد

امتحان
یکی دوهفته بود که سخت مشغول خواندن و نوشتن بودم. بچه که بودم مادرم باهام دعوا می کرد که بچه نه ما از سال را درس نمی خوانی و تابستان ذل گرما خودت را آواره تهران می کنی برای دادن تجدیدی. از آنجایی که همیشه شیطنت را دوست داشتم و بهترین تفریحم شیطنت بود به مادرم می گفتم:" آدم وقتی می تواند سه ماه درس بخواند چرا نه ماه خودش را الاف درس کند؟"
راستش تهران را خیلی دوست داشتم همینطور تنها بودن با پدر را. پدر همیشه روی خوش داشت و تابستان که به تهران می آمدم با فالوده شیرازی و یخ در بهشت ازم پذیرایی می کرد.
حالا چند سالی است که عشق به ادبیات و کار هنری چنان شده دغدغه ام که اول به این کارها می رسم و بعد به کار و درس. بله یک دو هفته ای نشسته بودم یکی تو سر خودم می زدم و یکی تو سر کتابهای فیلم. درسهای عقب افتاده را می خواندم. به آسمان نگاه می کردم سیاه بود و غرق در اشک. به اتاق نگاه می کردم در سرما و سکوت ناله می کرد. نه خبری از ذل گرما بود، نه فالوده شیرازی و نه مهر پدرم . بالاخره دیروز امتحانم را نوشتم و آن را دادم به دخترم که برایم پست کند.

گنجی
امروز سری به میل هام زدم. چند تا مطلب راجع به گنجی دریافت کردم که کلی ناراحت کننده بود. سری به وبلاگ پویا عزیز ،آقای معرفی، وحی شبانه و... زدم آنها هم همه از گنجی نوشته بودند. نمی دانم چه بر سر گنجی خواهد آمد. سکوت دولت ایران در قبال اعتصاب آقای گنجی نگران کننده است. آدم در فکر می رود و شروع می کند از خودش سوال کند:" چرا دولت آرام نشسته و ذره ذره مردن یک زندگی را می بیند و به روی خود نمی آورد؟ دولت با این عمل حامل چه پیامی برای ژورنالیست ها، نویسنده ها، شعرا ، خانواده گنجی و بقیه است؟ و...
می توانم علت اعتصاب آقای گنجی را بفهمم و به این کارش ارج می گذارم. آدمی که هدف دارد برای کاری که می کند ارزش قائل است و تا آخرش پا قدمی که برداشته می ایستد و پا روی پرنسیپ های خود نمی گذارد.
برای او و همه زندانی های سیاسی نگرانم و امیدوارم پیش از اینکه دیر بشود همه بتوانند آزادی را ملاقات کنند.
اعدام دو همجنسگرا در ایران
دیشب در اخبار کانال چهار تلویزیون سوئد گزارش شد که دو همجنسگرا نوجوان در ایران اعدام شدند. عده ای خواستار آن شدند که اداره مهاجرت سوئد از پس فرستادن پناهجوهایی که دارای این گرایش جنسی هستند خودداری کند زیرا کشور ایران کشور امنی نیست و احتمال اعدام این افراد زیاد است.
دنیای بد
چه دنیای بدی شده است! چه ناامنی بدی جهان را فراگرفته است! هیچ جا آرامش نداریم نه در خاک بیگانه نه در خاک زادگاه! به اینترنت، روزنامه ها، تلویزیون و هر جا دیگر که رجوع می کنیم بوی ناامنی می آید و مرگ. گاه آدم قبطه می خورد به آدمهای احمق و بی عار که روحشان خبر ندارد توی دنیا چه می گذرد.
ده شب است که اخبار تلویزیون سوئد را نگاه می کنم می بینم دارد پنج دقیقه از بمب گذاری لندن و تروریستها می گوید و سه ثانیه از بمب گذاریهای در عراق. گاه آدم کفرش از اینها هم درمی آید که اینقدر تبعیض قائل می شوند.

Thursday, July 28, 2005

برای مهاجر، پناهجو، زندانی

در خیابانهای مه گرفته
در اتوبانهای غریبه
می راند یک غریبه
در تن شب

نوایی از یک رادیو آشنا
می برد او را
به روزهای جوانی
به خاطراتی که در خاطرش نشسته
او اشک می ریزد و ورق می زند
ورقهای گمشده زندگی را
........................

مهربانی همیشه دوست نیست
مهربانی همیشه دوای هر دردی نیست
مهربانی گاه طناب دار آن بیچاره ای است
که نامهربانی را صدا می زند
برای شکستن چوبه دار
..........................
به اشکهایی که در سکوت ریخته شد
کمری که در شلاق ستم شکسته شد
فکری که در تعصب پرپر شد می گویم:
" گریه ات را نعره ای شو
بمان راست قامت چون صنوبر
بشکف چون طاووسی در غرور و جرات
اما خدایا چگونه چگونه؟

سه شعر از دفتر "رقص غروب"

Friday, July 22, 2005

بمب گذاریهای در لندن

چه کسانی پشت بمب گذاریهای لندن قرار دارند؟ چرا این افراد مدتی است در گوشه گوشه جهان با اینگونه بمب گذاریها رعب و وحشت در دل مردم جهان انداخته اند؟ هدف از این بمب گذاریها چیست؟ عوامل اصلی این بمب گذاریها چه کسانی می توانند باشند، "مسلمانها" یا برخی مسیحی های قدرتمند؟

هیچ دقت کرده اید وقتی بمبی در شهری به نام لندن منجر می شود و یا در ورلد تریت سنتر آمریکا، چه صدایی می پیچد توی دنیا؟ هیچ دقت کرده اید که چه فرقهایی بین مرگ این انسان تا آن انسان قائل می شوند؟
چه تعداد در انقلاب ایران، جنگ ایران ، عراق، کویت، یوگسلاوی، فلسطین...کشته شدند ؟ عکس العمل اروپایی ها و آمریکایی ها چه بود؟ چه تعداد کودک در آفریقا هر روز از گرسنگی می میرند عکس العمل جهان در این مورد چیست؟ چه تعداد در زلزله بم مردند و یا زخمی شدند؟ آیا عکس العملی که اروپایی ها و آمریکایی ها در رابطه با زلزله بم نشان دادند با عکس العمل سونامی یکسان بود؟ حالا چرا از سونامی بسیار گفته شد؟ آیا بدین خاطر نبود که توریستهای اروپایی هم کم وبیش قربانی آن فاجعه بودند؟
برخی از مسلمانها در وبلاگهای شان بجای ریشه یابی قضایا و یا حقایق پشت پرده شروع به توجیه نوع مسلمانی خود می کنند. یعنی اینکه من مسلمان فرق دارم با آن مسلمانی که در بمب گذاری نقش داشته است. من را شریک جرم ندانید.
آن همه جنگ و جنایتی را که آمریکا در دنیا به پا کرده است، کسی آمده است که بگوید کار مسیحی هاست. از ملیت صحبت می شود ولی ازمذهب حرفی زده نمی شود..
آیا تا بحال از خود پرسیده اید که بانی جنگهایی که تاکنون شاهد آن بوده ایم می تواند مسیحی های قدرتمندی چون آقای جورج بوش و یا بلیر بوده باشند؟ چرا کسی نمی گوید سربازهای مسیحی آمریکایی ، انگلیسی و... هستند که به مردم مسلمان عراق تجاوز می کنند، یا آنها را به بدترین شکل شکنجه می کنند و یا می کشند؟ خالق طالبان چه کسی بود؟ افرادی که سمت های بالایی در اف بی آی و سی آی ای داشتند در سه فیلم مستند دو سال پیش گفتند که آقای کارتر بود که تدارک جنگ ایران را دید. او بود که سبب جنجال شد . او هرگز پیش بینی انقلاب ایران را نمی کرد. آنها همچنین می گفتند که خالق طالبان آمریکا بود. آقای جورج بوش و بلیر سرشان را زیر برف کرده اند و خیال می کنند همه نیز چون ایشان کور خود می باشند و بینای مردم. گاهی که نگاه شان را زیر ذره بین نگاه خود می برم باور کنید اثری از انسانیت در اینها نمی بینم.
سیاست، پول و قدرت گاه چه چیز بسیار کثیفی است. آنقدر کثیف که دارنده گانش بین جان آدم تا آدم فرق می گذارند.
مردم خوب فارسی زبان بروید و خود بهتر کند و کاو کنید که پشت پرده چه خبر است.
پیشتر افرادی می گفتند تو که از سیاست سر درنمی آوری از این صحبتها نکن، تو نویسنده ای برو قصه ات را بنویس.
اما من فکر می کنم هر انسانی که نسبت به مسائل پیرامون خود عکس العمل نشان می دهد فردی است که نگاه سیاسی دارد و هر حرفی را بدون استدلال نمی پذیرد و نسبت به سرنوشت خود و ملتش بی تفاوت نمی گذرد، حال نویسنده باشد یا نقاش یا.... من سیاستمدار نیستم. خود را در چهارچوب این حزب و آن حزب قرار نمی دهم و به عنوان یک نویسنده می گذارم که اندیشه ام به هر کجا که می خواهد پرواز کند، بدانجا که عقابان پرندگان کوچک را به چنگال می ربایند، یا بدانجا که مرداب ماهیها را به لجنزار آمخته می کند.
دلم می خواهد نویسنده ای باشم که زندگی می کند در آب روان و نمی میرد در آب راکد زندگی و نمی فروشد خود را به کسی بخاطر منافع خویش.
.................................
دموکراتهای چکمه پوش
................................
می ریزند شراب مرگ
............................
.......................
خفاشان آزادی
.....................
عشقبازی می کنند با هیولای وحشت
و در زهدان ذهن خویش
آبستن ترور می شوند
............................
مسیحی های بورکاپوش
..............................
.........................
فردا بدنیا می آورند
"مسلمانهای" تروریست

بخشی از نوزاد شعرم را اینجا برایتان آوردم.

Tuesday, July 19, 2005

نامه به زهره و زهره های دیگر

این صحبتها تنها در مورد مرد ستمگر است. حتما زنان ستمگر هم وجود دارند، البته خیلی کمتر از مردها.در جامعه پدرسالار بیشتر مردها دیو می شوند تا زنها. البته خیلی وقتها خیلی از پسرها و مردها در دامن زنها دیو می شوند و به معراج می روند. روی سخن من به هر ستمگری است، زن یا مرد.
می نویسم برای توکه در دیوارهای بی آبروِ آبروخود و کودکان خود را حبس کرده ای، می نویسم برای تو که حبسی در زندان ازدواج، در زندان مرد نامرد. می نویسم برای تو که زیر ذهن شکنجه گر او ذره ذره می میری و از وحشت دم بر نمی آوری. می نویسم برای کودکانت که هر صبح با وحشت بیدار می شوند و هر شب با کابوس سر به بالین می گذارند و نیمه های شب از وحشت روح و جسم شان می پرد.
برخیز نازنینم و بایست برای یک بار هم که هست در مقابل دیویی که با یک فریاد تو هزار ذره خواهد شد. باورم نداری؟ یک بار بر روی پاهای خود بایست، سرت را بالا بگیر و با فریادت بگو که من نیز هستم. نترس از عربده این موجود ضعیف، ذلیل و زن ستیز.اگر آنقدر وحشی است که قصد کشتنت را خواهد کرد، بگریز از او و همان حربه هایی را استفاده کن که هر زن عاقلی بکار می برد.
نگو که نفست از جا گرم بلند می شود، نگو که بیرون گود نشسته ای و می گویی لنگش کن، نگو که زخم از مرد بد نخورده ای، نگو که هنوز نمی دانی عربده مرد، مرد بی کردار، مرد متعصب، مرد خودخواه، مرد "با ایمان"، مرد نامرد چه طعم تلخی دارد! چرا که عربده های آن دیوصفت از همان حیاط کودکی همراهم بوده است.، آن بیمار که خود را صاحب همه کودکان حیاط خانه مان می دانست در ذهن معصوم دلتنگی هنوز عربده می کشد. هنوز جا انگشتانی که روزی چون سیلی بر گونه های معصوم نوجوانی فرود آمد، برای مادر دروغ می گوید مبادا مادر از غصه بمیرد. وحشتی که در کودکی متولد شد، در نوجوانی روی زانوان سکوت نشست و در جوانی چون سرطان در سلول سلول بدن و جان لانه کرد، هنوز نفس می کشد و چون هیولایی در پشت درهای بسته ایستاده است و کشیک می دهد.
برخیز نازنینم و برای یک بار هم که هست همه خشم خود را نعره ای شو بر این انسان دیوصفت، بر این مردی که هرگز جرات رو در رو شدن با هم وزن خود را پیدا نکرد.
تا کی می خواهی برده باشی و عروس این دیو بی سیرت ؟ تا کی می خواهی با این نجابت ستمگر، کودکان معصومت را هر روزبه سینمای خشونت ، ترس و جهنم ببری؟
می دانم همه اعتماد به نفست زیر دستهای زمخت و بی مهر او، زیر نگاه وحشیانه او خرد و خمیر شده است. نازنینم آنکه ضعیف است، آنکه برای رهایی از ستم نمی گریزد، آنکه تسلیم می شود و کودکان خود را تسلیم این غول بی صفت می کند یا در این جنگل دنیا می میرد و یا بردگان دیگر را به دنیا می آورد برای دیو صفتهای دیگر!
بیا از امروز برو به جنگ این مرد نامرد. بیا از امروز ورق بزن روزنامه ها را و قد بکش از نو توی واژه هایی که می سازند ذره ذره آن ویرونه اعتماد به نفست را، آن شخصیت له شده ات را. فکر نکن که دارم هذیون می گویم، فکر نکن که دارم توی ابرهای خدا پرسه می زنم و یک روز را هم روی زمین بی مهرش جان نکنده ام تا طعم عرق گس بدبختی را چشیده باشم.
باورم کن، باور ! یک نگاه به نگاه من بینداز. توی هر چین نگاهم زنی را نمی بینی که یک کوه بدبختی را با تبر تکه تکه کرده تا از نو کوه خوشبختی را بسازد؟ به تارهای موی من نگاه کن! فکر نکن سفیدی شون از بدبختی من حرف می زنند.این تارهای سپید سالیان سال جنگیدند تا سیاهی را که جّد در جِّد در تارهای موهایم کاشته اند و پاک کنند از سیاهی.

Saturday, July 16, 2005

برای آنان که زیر شکنجه برای آزادی مردند و می میرند

با من و در کنار من نیستید اما همه جا با شما و در اندیشه شما هستم. با شما برمی گردم به دوران کودکی:" مرگ بر شاه! استقلال ، آزادی! ما می گیم شاه نمی خواهیم نخست وزیر عوض می شه، ما می گیم خر نمی خواهیم پالون خر عوض می شه، بختیار بختیار منقل و بافور رو بیار، زلوبیا زلوبیا خمینی زود بیا..."
صدای رگبار مسلسل توی کوچه ها و خیابانهای شوش، میدان ژاله، میدان خراسان... هنوز توی سرم صدا می کند زندانی من، حسین مظلوم ، زینب ستمکش من که زیر شکنجه های اهریمن، گوشه گوشه تنت کبود شده است و ذره ذره می میری. هنوز عطر جنازه های خونی در بهشت زهرا که در میان کوه یخ بخواب می رفتند توی ذهنم می پیچد ، هنوز واژه های لاالله الله والا پیامبر محمد آن روزها تداعی این روزها را دارد و این خونهایی که از در و دیوار وطنم با نام خدا جاری ست.
حسین من، زینب من خون شما باز ریخته می شود، و جسم کبود و خونی تان روی سنگ مرده شور خانه با دستهای جلاد "مومن" شسته می شود و باز مردم من از خستگی، ا ز فشار زندگی و از آن همه خاطرات تلخ فقط به شما می توانند نگاه کنند و در دل بگویند:" خدایا مرگمان بده! خدایا از این خفت رهایمان کن! خدایا جان نداریم که برای حسین و زینب های معصوم مان دوباره بزنیم به کوچه ها و از سر نو بگوییم مرگ بر استبداد، مرگ بر آنانکه با نام تو وطنمان را به خاک سیاه نشاندند و می نشانند. سهم ما چه بود از زندگی؟ چرا هر چه در توبره خود می نگریم سوغاتی جز غصه و ماتم نمی توانیم داشته باشیم؟.

خدایا خسته ایم از انقلاب، خدایا خسته ایم از جنگ.
خدایا خسته ام از دربدری توی این کره خاکی تو، خدایا چقدر قربانی بدهیم تا دل "پیامبران تو" راضی شود.خدایا مرگم بده تا زیر خفت سکوت نمیرم."

برمی گردم به دوران نوجوانی با یاد تو و می اندیشم به تو شوان ، اکبر، پروین، زهرا ...و جوانه های وطن:"دکترعلی شریعتی معلم شهید ما ... پدر بزرگم جنگید به صلیبش کشیدند، پدرم جنگید زیر گیوتین کشتن، منم مبارزم به زندانم آوردند، مبارزه مسلحانه علیه امپریالیسم جهانی. قسم خوردم بر تو من ای عشق، که جان دهم در رهت ای عشق، یا روسری یا تو سری، ما انقلاب نکردیم باز به عقب برگردیم، مرگ بر منافق، مرگ بر کمونیست که می گه خدا نیست..."
و چقدر به رگبار بسته شدند فاطمه های باکره ، علی های نوجوان! و چه وقیحانه به خاک سپردند پیکرهای معصوم خواهرها و برادرهایمان را ( بعد از تجاوز، در گونی پلاستیکی گذاشتن و با پا چپاندن در گور...)، چه بی رحمانه شکستند سنگ های گورشان را و چه پست نام لعنت آباد را بر قطعه شان نهادند! و چه بی رحمانه ویران کردند گورستان آنان را که به دین دیگری گرایش داشتند، آه چه بگویم از دردهای آن روزگار!

آه چه بگویم از آن نوع مردمی که با حجابهای کذایی، تعصب، حماقت....نفرین کردند و تف و لعنت به آن گورهایی که از هر جوانه اش اکنون هزار جوانه می روید؟
برمی گردم به زمان جنگ و باز به تو می اندیشم به تو که امروز در صدای دیگری می میری و بخاطر می آورم:" صدای آهنگران را که در کوچه های شهر مرگ را صدا می زد. مرگ نوجوانها و جوانهای عاصی وطن را. نام کوچه و خیابان هایمان عوض شد و بر سر هر دیوار آن نام شهیدی گذاشته شد. جنگ جنگ، بگیر و ببند، فقر، دختران فراری، فرار از ایران و... "
چه بر سرمان آوردند، چه بر سرمان می آورند؟
در بیابانها خفه کردند نویسنده ها یمان را و یا پرشان دادند از دیار خود.
دختران فقر شدند دختران خودفروش،
پسرکهای بی گناه شدند یکی یکی مواد فروش،
یکی در دبی خودفروشی می کند،
یکی در خیابانهای تهران، شیراز... و یکی....
چه بر سرمان آمد و چه بر سرمان خواهی آورد ای اهریمنی که با واژه های خدا دار می زنی اکبر را در زندان و می شکنی سر زهرا را به دیوارهای زندانت و بی بکرش می کنی؟
به عکسهای شما نگاه می کنم و باز به شما فکر می کنم. به شما که مرگ را ترجیح می دهید به ذره ذره مردن در زندان پست بی خدایان.

پیشانی می نهم
بر مهر نگاه غریبانه تو
ای نگاهی که هر چه شلاق می خوری
هر چه فلک می شوی
با ز گریه می کنی محبت را
باز گریه می کنی عدالت را
باز گریه می کنی آزادی را

Wednesday, July 13, 2005

نمی خواهم

- نمی خواهم دیگر نمی خواهم
به اسپانیا سفر کنم
نمی خواهم دیگر نمی خواهم
آفتاب سرخ شرق را

و من فقط می خواهم بروم
می خواهم بروم و عقربه زمان را
به تابستان برگردانم

- وقتی مرد من می مرد
خورشید با نسیم می خندید
دریا با موج هایش می رقصید
ساحل، خواب ترانه می دید

-وقتی پسرم را می کشتند
ابرها به آسمان پنجه می کشیدند
مرغ های مهاجر به آشیانه برمی گشتند
قبرستان ناله می کرد

- بیزارم بیزار از اسپانیا
وقتی مرد من خون گرما را می نوشید
و با خدا می رقصید
نگاهش سیاه شد

بیزارم بیزار از خدا
وقتی پسرم را می کشتند
خدا
World trade center
و افغانها را بمباران می کرد

اگر مرد مرا ناغافل نمی برد
اگر مرد من با پاییز می رفت
گناه خدا را می بخشیدم

اگر توفان مرگ شیهه نمی کشید
اگر خدا در قبر پسرم نمی رقصید
خدا را باور می کردم

برای آن زن ارمنی، 28 فوریه 2003

شعری از دفتر" رقص غروب"

Sunday, July 10, 2005

دل تنگ

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها! دل تنگ
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها، دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
............................
زنده یاد فریدون مشیری

مدتهاست که شعر بالا را بر لب و در ذهن زمزمه می کنم. خیلی سعی کردم از آن بگریزم . دلم می خواست بتوانم ایمان بیاورم به طلوع صبحی دیگر. صبحی که عشق تنها در واژه ها ظاهر نمی شود اما هر چه می گذرد می بینم که باز دارم این شعر را زمزمه می کنم.
دلم سخت گرفته. و افسوس که دلم از همجنس خود بیشتر از هر کس دیگر گرفته است. نمی توانم بگویم دلم از دوستان و یا همکارهای مرد گرفته است چرا که آنها بیشتر از هر کس دیگری به کارهایم ارزش گذاشته اند و به قولی کمک حال بوده اند. البته منظورم این نیست که آنها سبب پیشرفت بیشتردر نوشته هایم شده اند. چرا که شعر و یا قصه محصول عرق روح و فکر خودم است. اما برای بیرون آمدن و ارائه کار بیشتر آنها با من همکاری داشته اند.
از آن دسته آدمهایی نیستم که بخواهم در سکوت پرپر بزنم، اگر حرفم را نزنم می میرم. حتی گاه به رک بودنم اعتراض شده است. هیچوقت از روی ضعف یا درد روحی نخواسته ام به انواع قرصهای مسکن و یا دیگر مسکن ها رو بیاورم و یا با تکیه به آنها زنده بمانم و کار کنم.
دلم می خواهد بتوانم باور کنم خیلی از کسانی را که پیراهن و یا ماسک هنر و هنرمند بودن را بر تن جان دارند. دلم می خواهد بتوانم باور کنم که هر شاعری در هر لحظه زندگی اش، شاعرانه چون سهراب سپهری و فروغ فرخ زاد زندگی می کند اما نمی توانم وقتی بر روی سایتها و وبلاگها می بینم که چه رقابت مسمومی حضور دارد، وقتی می بینم که بسیاری از شاعران و یا هنرمندان دیگر با دزدی از شعرهایی که عرق روح دیگری است و یا گذاشتن تصویر خود که تقلیدی از ژست های فروغ فرخ زاد و یا دیگری است چه حرصی دارند برای مطرح کردن خود و به لجن کشیدن شعر و هنر یا افراد دیگر. وقتی می بینم حرفها حرف دل نیست و بوی تعفن دروغ می زند دلم سخت می گیرد و زیر لب می گویم:" دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد!"
چندی پیش به رفیقی گفتم:" احساس می کنم روحم دارد عقیم می شود یا چطور بگویم انگار شصت سالم شده است. بیشتر وقتها ساکتم . انگار دارم دلمرده می شوم. رفیقم شده است شعر، موسیقی، کتاب، فیلم ، قدم زدن در طبیعت بی آزار و این کودک سه ساله ام وبلاگ. دلم چندان برای ملاقات و یا شنیدن صدای برخی از "دوستان عزیز هنرمند" تنگ نمی شود. تو فکر می کنی من مرده ام یا پیر شده ام؟"
لبخندی زد و گفت:" عزیزم روح تو هرگز عقیم نمی شود. تو تازه رسیده ای به آنجا که من رسیدم. بهت گفته بودم سه سال کار داری تا...! چه دوستی بهتر از این دوستانی که نام بردی؟"
گفتم:" دلت برای دوستی، همدلی، یکدلی و معرفت تنگ نمی شود؟"
گفت:" بشین یک جا کارت را بکن و گوش به هیچی نده؟"
گفتم:" قدری معرفت، صداقت و همدلی توقع زیادی است؟"
باز لبخند زد و گفت:" همینه هر چه بیشتر کار کنی و پخته تر بشی دشمنات بیشتر می شن!"
گفتم:" حالا بگو چرا بیشترهمجنس آدم اینجوری شده است. چرا توی روی آدم می خندند و از عشق می گویند و پشت سر آدم کارد رذالت را برای فرو کردن در کمر تیز می کنند. چرا نمی خواهند هیچکس را جدی بگیرند. چرا با آن همه ادعا..."
باز لبخندی زد و گفت:" برو یک گوشه بنشین فقط کارت را بکن."
حالا مدتهاست که بیشتر از همیشه گوشه ای نشسته ام وکار می کنم. نوعی سکوت در ارتباط با خیلی ها را اختیار کرده ام.از بیشتر همجنسهای خود می گریزم، از جمع و جنجالش می گریزم، حتی از خیلی واژه ها می گریزم و فقط در دل می گویم:

"
دل دیوانه تنها ، دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان"
فریدون مشیری

Låt din fantasi
lägga ägg bara i tänkandet
genom mina visor
och genom dina sagor

låt eldande andetag
brinna bara i hjärtats vulkan
och kärlekens knoppar
somna i frostnupna droppar

Från: "Skymningens Dans" , Homeira Tari

Wednesday, July 06, 2005

عشق

عشق جا می افتد
در تیک تاک جام سرخ قلبی خموش
و می جوشد چون شراب
در حپه حپه روحی چموش
و او چون تابستان در تاکستان
تنها خمیازه می کشد
بر این معصوم
بر این مغموم
بر این مدهوش


حمیرا طاری

حیفم آمد این شعر ریکارد ولف را اینجا نیارم

شب
تنگ دلم
در گوشم
زمزمه می کنی
حالا تو فقط مال منی
مال من

نفس مشترک
با هم نفس کشیدن
در یک قلب طپیدن
و در همان روز زندگی کردن

حالا تو فقط مال منی
فقط مال من
گردش خون من و تو
در یک بدن
حالا تو فقط مال منی
مال من

دور و بر ما تاریک است
اما اینجا(این داخل) روز است
یک روز روشن و رنگی
چنین روزی قانون من
تنها چیزی که تو می توانی به من بدهی
این که تو مال من بشی
و من مال تو

حالا تو فقط مال منی
فقط مال من
گردش خون من و تو در یک بدن
حالا تو فقط مال منی
و من مال تو
ترجمه: حمیرا طاری

Saturday, July 02, 2005

پرسه در یک شب

دیشب کانال یک سوئد پنج دقیقه از اخبارش را به ایران و رئیس جمهور منتخب ایران، آقای محمود احمدی نژاد اختصاص داد. با کنجکاوی و دقت همه چیز را دنبال کردم تا بدانم چرا گوینده تلویزیون یک کشور اسکاندیناوی به آنالیز انقلاب سال 57، اشغال سفارت آمریکا و همکاری آقای احمدی نژاد با اشغال گران می پردازد؟ چه شده است که اروپا، آمریکا و برخی از کشورهای دیگر شروع به زمزمه در ارتباط با تروریست بودن آقای احمدی نژاد کرده اند؟ چرا مفسر سیاسی در خبر دیشب اعلام می کند که احمدی نژاد حق مسافرت به برخی از کشورهای اروپایی را ندارد و چنانچه به این کشورها سفر کند دستگیر و دادگاهی خواهد شد برای پاسخگویی جنایات خود در سالی که سفارت آمریکا اشغال شد؟ چرا امروز گروگانهای آمریکایی آن دوره صحبت از دخالت آقای احمدی نژاد در آن دوره می کنند؟
من آقای احمدی نژاد را خوب نمی شناسم و شناخت من نسبت به او برمی گردد به حرفهای اخیر او در تلویزیون و سایتهای خبری دیگر.
در اینکه او مذهبی است و در جهت اهداف مذهب و آرمان خویش فعالیت می کند هیچ شکی نیست. نظام کشور ما اسلامی است و قدر مسلم است که در نظام اسلامی ایدئولوژی اسلامی پیشرو است. در نظام اسلامی برابری حقوق زن و مرد تا امروز معنایی به معنای واقعی نداشته است. خیال ندارم وارد جزئیات بشوم و بحث آنچنانی راه بیندازم. کافی است زن بوده باشی تا به قول خانم هنرمندی تحقیر را با سلول سلول بدنت حس کرده باشی. کافی است مادر بوده باشی و هنگام طلاق و پس از طلاق محرومیت بوده باشی از فرزندی که از بدن ناف تو تغذیه شده است. کافی است زن بوده باشی و لقب فاحشه را تنها بخاطر پس رفتن روسری ات گرفته باشی از یک آدم بوگندو بی سرپا. کافی است زن بوده باشی و محروم از بسیاری از شغلها ، خواندن آواز، رقص، حق انتخاب لباس و...بوده باشی.
در نظام اسلامی آنچه که نظام در هر رسانه ای تبلیغ می کند آن چیزهایی است که بر هیچکس تا امروزپوشیده نبوده است. به همین کانالهای ماهواره ( جام جم و...)نگاهی بکنید شما داخل نشینان و خارج نشینان، خیلی چیزها دستگیرتان خواهد شد. از یک سری برنامه ها که بگذریم، از قر و فرهای کذایی م آی تیوی که گاه خود کلی اعصاب خورد می کند هم که بگذریم بقیه اش همه آوای عزاست و اذان و آوای اسلام .بچه 12 ساله من که هیچ ذهنیتی از ایران و نظام آن ندارد می گوید که مادر با برخی از این برنامه ها فقط تلاش می کنند که ما را شستشوی مغزی بدهند با اجازه تان این واژه را به سوئدی بکار می برد و آنقدر فارسی اش خوب نیست که بتواند از این واژه ها استفاده کند. پس بحثی در این موردها نداریم.
می خواهم بگویم که من دربدر ، من محروم از بالیدن در کشور خویش، من محروم از پدر و مادر و من محروم از خاک زادگاه و محروم از هزاران چیز دیگر خام چهار تا برنامه خوب این کانالها نمی شوم.
اما چه شده است که آمریکایی ها و اروپایی ها که خود سهم بسیاری در بدبختی کشورهایی مثل ایران، افغانستان، عراق و... داشته اند امروز دایه عزیزتر از مادر شده اند؟ چطور شده است اینها که خود به اینگونه کشورها اسلحه صادر می کردند و می کنند ، طرح بربریت و جنگهای بزرگ را می ریخته و می ریزند ، خود تروریست بوده و هستند و تروریست پرورند امروز نگران مردم ایران و دموکراسی در کشور ایران شده اند؟ چه شده است که تلویزیون سوئد فیلم "خودفروشی زیر حجاب" مستند کذایی اثر خانم پرشون را در یک ماه بیش از سه بار نشان می دهند؟ اینها که چهار سال پیش طی یک برنامه سه ساعته ابراز می داشتند که کشور ایران پس از انقلاب رشد خوبی داشته است چطور بعد از چهار سال طی یک برنامه یک ساعته و یا نیم ساعته خلاف این را می گویند؟
بگردید عزیزانم در این دنیای سیاه سیاسی و خود بجویید چه کسی موریانه موذی است و یا دایه عزیزتر از مادر!
می دانم که همه خسته ایم. هم من خارج کشوری لت و پارم و هم تو داخل کشوری. در نهایت همه ما(آنها که دغدغه شان تنها مال اندوزی و کسب شهرت به هر قیمتی نبوده است ) لطمه خورده ایم طی این بیست و هفت سال یکی بچه اش را توی جنگ از دست داد، یکی توی میتینگ، یکی توی زندان، یکی توی عراق، یکی توی انقلاب و یکی توی غربت. در نهایت همه به یک شکلهایی قربانی بوده و یا هستند. اشتباه عراق و اعتمادی که عراقی ها به آمریکایی ها کردند و ما بهتر است که نکنیم. ایران در شرایط بحرانی بسر می برد و ما نباید بگذاریم خستگی و یا بیزاری از نظام ما را در دریای کذایی خوشبختی غرق کند. اگر قرار است خاکی بر سر کشورمان ریخته شود باید از جانب خودمان ریخته شود و نه بیگانگان. چرا که هر گام بیگانه تنها در جهت منفعت خویش است. آقای جورج بوش و یا دیگران حتی اشک تمساح را برای ما نمی ریزند. آنها فقط و فقط در پی منافع خویشند حال بهر قیمت که باشد..
........................