نامه به زهره و زهره های دیگر
این صحبتها تنها در مورد مرد ستمگر است. حتما زنان ستمگر هم وجود دارند، البته خیلی کمتر از مردها.در جامعه پدرسالار بیشتر مردها دیو می شوند تا زنها. البته خیلی وقتها خیلی از پسرها و مردها در دامن زنها دیو می شوند و به معراج می روند. روی سخن من به هر ستمگری است، زن یا مرد.
می نویسم برای توکه در دیوارهای بی آبروِ آبروخود و کودکان خود را حبس کرده ای، می نویسم برای تو که حبسی در زندان ازدواج، در زندان مرد نامرد. می نویسم برای تو که زیر ذهن شکنجه گر او ذره ذره می میری و از وحشت دم بر نمی آوری. می نویسم برای کودکانت که هر صبح با وحشت بیدار می شوند و هر شب با کابوس سر به بالین می گذارند و نیمه های شب از وحشت روح و جسم شان می پرد.
برخیز نازنینم و بایست برای یک بار هم که هست در مقابل دیویی که با یک فریاد تو هزار ذره خواهد شد. باورم نداری؟ یک بار بر روی پاهای خود بایست، سرت را بالا بگیر و با فریادت بگو که من نیز هستم. نترس از عربده این موجود ضعیف، ذلیل و زن ستیز.اگر آنقدر وحشی است که قصد کشتنت را خواهد کرد، بگریز از او و همان حربه هایی را استفاده کن که هر زن عاقلی بکار می برد.
نگو که نفست از جا گرم بلند می شود، نگو که بیرون گود نشسته ای و می گویی لنگش کن، نگو که زخم از مرد بد نخورده ای، نگو که هنوز نمی دانی عربده مرد، مرد بی کردار، مرد متعصب، مرد خودخواه، مرد "با ایمان"، مرد نامرد چه طعم تلخی دارد! چرا که عربده های آن دیوصفت از همان حیاط کودکی همراهم بوده است.، آن بیمار که خود را صاحب همه کودکان حیاط خانه مان می دانست در ذهن معصوم دلتنگی هنوز عربده می کشد. هنوز جا انگشتانی که روزی چون سیلی بر گونه های معصوم نوجوانی فرود آمد، برای مادر دروغ می گوید مبادا مادر از غصه بمیرد. وحشتی که در کودکی متولد شد، در نوجوانی روی زانوان سکوت نشست و در جوانی چون سرطان در سلول سلول بدن و جان لانه کرد، هنوز نفس می کشد و چون هیولایی در پشت درهای بسته ایستاده است و کشیک می دهد.
برخیز نازنینم و برای یک بار هم که هست همه خشم خود را نعره ای شو بر این انسان دیوصفت، بر این مردی که هرگز جرات رو در رو شدن با هم وزن خود را پیدا نکرد.
تا کی می خواهی برده باشی و عروس این دیو بی سیرت ؟ تا کی می خواهی با این نجابت ستمگر، کودکان معصومت را هر روزبه سینمای خشونت ، ترس و جهنم ببری؟
می دانم همه اعتماد به نفست زیر دستهای زمخت و بی مهر او، زیر نگاه وحشیانه او خرد و خمیر شده است. نازنینم آنکه ضعیف است، آنکه برای رهایی از ستم نمی گریزد، آنکه تسلیم می شود و کودکان خود را تسلیم این غول بی صفت می کند یا در این جنگل دنیا می میرد و یا بردگان دیگر را به دنیا می آورد برای دیو صفتهای دیگر!
بیا از امروز برو به جنگ این مرد نامرد. بیا از امروز ورق بزن روزنامه ها را و قد بکش از نو توی واژه هایی که می سازند ذره ذره آن ویرونه اعتماد به نفست را، آن شخصیت له شده ات را. فکر نکن که دارم هذیون می گویم، فکر نکن که دارم توی ابرهای خدا پرسه می زنم و یک روز را هم روی زمین بی مهرش جان نکنده ام تا طعم عرق گس بدبختی را چشیده باشم.
باورم کن، باور ! یک نگاه به نگاه من بینداز. توی هر چین نگاهم زنی را نمی بینی که یک کوه بدبختی را با تبر تکه تکه کرده تا از نو کوه خوشبختی را بسازد؟ به تارهای موی من نگاه کن! فکر نکن سفیدی شون از بدبختی من حرف می زنند.این تارهای سپید سالیان سال جنگیدند تا سیاهی را که جّد در جِّد در تارهای موهایم کاشته اند و پاک کنند از سیاهی.
می نویسم برای توکه در دیوارهای بی آبروِ آبروخود و کودکان خود را حبس کرده ای، می نویسم برای تو که حبسی در زندان ازدواج، در زندان مرد نامرد. می نویسم برای تو که زیر ذهن شکنجه گر او ذره ذره می میری و از وحشت دم بر نمی آوری. می نویسم برای کودکانت که هر صبح با وحشت بیدار می شوند و هر شب با کابوس سر به بالین می گذارند و نیمه های شب از وحشت روح و جسم شان می پرد.
برخیز نازنینم و بایست برای یک بار هم که هست در مقابل دیویی که با یک فریاد تو هزار ذره خواهد شد. باورم نداری؟ یک بار بر روی پاهای خود بایست، سرت را بالا بگیر و با فریادت بگو که من نیز هستم. نترس از عربده این موجود ضعیف، ذلیل و زن ستیز.اگر آنقدر وحشی است که قصد کشتنت را خواهد کرد، بگریز از او و همان حربه هایی را استفاده کن که هر زن عاقلی بکار می برد.
نگو که نفست از جا گرم بلند می شود، نگو که بیرون گود نشسته ای و می گویی لنگش کن، نگو که زخم از مرد بد نخورده ای، نگو که هنوز نمی دانی عربده مرد، مرد بی کردار، مرد متعصب، مرد خودخواه، مرد "با ایمان"، مرد نامرد چه طعم تلخی دارد! چرا که عربده های آن دیوصفت از همان حیاط کودکی همراهم بوده است.، آن بیمار که خود را صاحب همه کودکان حیاط خانه مان می دانست در ذهن معصوم دلتنگی هنوز عربده می کشد. هنوز جا انگشتانی که روزی چون سیلی بر گونه های معصوم نوجوانی فرود آمد، برای مادر دروغ می گوید مبادا مادر از غصه بمیرد. وحشتی که در کودکی متولد شد، در نوجوانی روی زانوان سکوت نشست و در جوانی چون سرطان در سلول سلول بدن و جان لانه کرد، هنوز نفس می کشد و چون هیولایی در پشت درهای بسته ایستاده است و کشیک می دهد.
برخیز نازنینم و برای یک بار هم که هست همه خشم خود را نعره ای شو بر این انسان دیوصفت، بر این مردی که هرگز جرات رو در رو شدن با هم وزن خود را پیدا نکرد.
تا کی می خواهی برده باشی و عروس این دیو بی سیرت ؟ تا کی می خواهی با این نجابت ستمگر، کودکان معصومت را هر روزبه سینمای خشونت ، ترس و جهنم ببری؟
می دانم همه اعتماد به نفست زیر دستهای زمخت و بی مهر او، زیر نگاه وحشیانه او خرد و خمیر شده است. نازنینم آنکه ضعیف است، آنکه برای رهایی از ستم نمی گریزد، آنکه تسلیم می شود و کودکان خود را تسلیم این غول بی صفت می کند یا در این جنگل دنیا می میرد و یا بردگان دیگر را به دنیا می آورد برای دیو صفتهای دیگر!
بیا از امروز برو به جنگ این مرد نامرد. بیا از امروز ورق بزن روزنامه ها را و قد بکش از نو توی واژه هایی که می سازند ذره ذره آن ویرونه اعتماد به نفست را، آن شخصیت له شده ات را. فکر نکن که دارم هذیون می گویم، فکر نکن که دارم توی ابرهای خدا پرسه می زنم و یک روز را هم روی زمین بی مهرش جان نکنده ام تا طعم عرق گس بدبختی را چشیده باشم.
باورم کن، باور ! یک نگاه به نگاه من بینداز. توی هر چین نگاهم زنی را نمی بینی که یک کوه بدبختی را با تبر تکه تکه کرده تا از نو کوه خوشبختی را بسازد؟ به تارهای موی من نگاه کن! فکر نکن سفیدی شون از بدبختی من حرف می زنند.این تارهای سپید سالیان سال جنگیدند تا سیاهی را که جّد در جِّد در تارهای موهایم کاشته اند و پاک کنند از سیاهی.
5 Comments:
At 3:04 AM, Anonymous said…
می دانید ؟
می ترسم از این که آنچه تا امروز برایم نوشتن معنا داشت با" قلم و کاغذ" . و
در در فتر سالنامه هرسال به عنوان روزنوشت ها نوشته می شد
امروز وبلاگ باشد
آیا این با خود بودن ها
پرو خالی شدن ها
از همه چیز و هیچ چیز
می تواند خواندنی باشد؟
آیا من که همیشه مخاطب تنهای خود نوشته های خود بوده ام
می توانم تنها خاته تاریک سال نامه را
به نیت وب نویسی یا شاید گونه ای از نوشتن مدرن و امروزی
ادامه دهم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آیا خواندنیست؟
یا چون همیشه آینه ایست میان خودم وبا زتابی که همیشه باید چون رازی با خودم بماند ؟
از دوستان وب نویس طلب راهنمایی دارم
آنا ن که نوشتن را نوعی حیات می دانند
ولا زمه روح در میان اینهمه
از هم گسیختگیها
At 12:56 AM, Anonymous said…
ممنون از کا منت
و راهنمایی های بزرگوارانه شما
و خوشحالم مرا دوست خود می دانید
موفق و پایدار باشید
At 3:04 AM, Anonymous said…
my dear friend please read my last article in here thanks www.ravandha.blogspot.com
At 1:21 PM, Anonymous said…
سلام
اميدوارم كه خوب باشي تو اين دنيايي كه ما زندگي ميكنيم خيلي ظلم ها شده خيلي جنايت ها به خصوص به زنها و كودكان
نميدونم اين جنايتها تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه اما ظلم جنسيت نداره از طرف هر جنسي كه باشه محكومه
دوست عزيز
والبته اينو ميدونم كه مردها خيلي ظلم به زنها كردن
اميدوارم خدا ببخشه اونها رو
(از وبلاگت خيلي خوشم اومد بهم اجازه ميدي سر بزنم و نظرم رو بگم)
خداحافظ
At 6:32 PM, حميـرا said…
با سلام
بهزاد عزیز
شما هر وقت دوست داشتید به این خانه سر بزنید و نظر خود را بنویسید. با همین نظرهاست که ما قد می کشیم در دموکراسی و بهتر شدن اینطور نیست؟
Post a Comment
<< Home