خیال ِتشنه

Tuesday, September 30, 2003

خانه مردم

هفته گذشته. هفته پر باری بود-از طرفی مدرسه و سر کله زدن با درسها و آشنایی با کلمات جدید.نمایشگاه بین الامللی کتاب. داستان خوانی و سخنرانی چند نویسنده و شاعر و بالاخره پیدا شدن قاتل وزیر امورخارجه سوئد- بهرحال با وجود خستگی فراوان به هر کجا سر کشیدم تا بی خبر از روزگار نمانم و به دانستنی هایم هم بیفزایم- بله! کوتاهی را که در کودکی و نوجوانی حکام کشورمان نسبت به اکثر ما داشته اند( نیاموختن آنچه که باید می آموختیم) را حالا خود باید در کشور میزبان پاسخگو باشیم- باید فشرده و بی وقفه بخوانیم تا مبادا در این کشور کم بیاوریم و یا خود را معلول دانش و---ببینیم- هر چه بیشتر خود را نزدیک به کشور میزبان می کنیم چاقوی تلخ کمبودها در سینه ذهنمان بیشتر فرو می رود- بگذریم- روز شنبه بیش از سی هزار نفر از نمایشگاه دیدن کردند- در این چند روز چه در نمایشگاه و چه در "خانه مردم" با چند چهره وارسته و وارفته هم آشنا شدم- در یکی از این جلسات یکی از هنرمندان به شیوه ای به سخنرانی و ---پرداخت که دیگر خود را در "خانه مردم" نمی دیدم- گاهی خود را در زورخانه و گاهی در میدانی می دیدم که لوطی با انترش معرکه گرفته - یکی از حضار که بد جوری تحت تاثیر جو( صدای دورگه و وحشت بار آن جناب) قرار گرفته بود. ناگهان شروع کرد به دست زدن و تشویق کردن هنرمند گرانقدر- آن گرانقدر هم که با کف زدن او و مردم لحظه ای خود را پایین کشیده از منبر می دید مثل بنی صدر آن روزگار( که حوصله ابراز احساسات مردم را نداشت و می گفت آرام باشید جانم آرام-) با صدای زمخت و ناصرالدین شاهی اش گفت:" خواهشمندم این احساسات را بگذارید برای آخر کار---" من که تصمیم داشتم بعد از نطق و اتمام شعر ایشان سوالی را مطرح کنم از ترس سالن را ترک گفتم- چرا که ترسیدم به محض طرح سوال صدای اعتراض انگیز جناب چون خمپاره ای بر فرق سرم فرود بیاید- و چقدر غم انگیز بود- در مهد دموکراتی باشی و از کسی دم از عدالت زدن و---- بشنوی و جرات نکنی سوالت را طرح کنی- نمی دانم چرا. اما اغلب احساس می کنم در وجود خیلی از ما یک خمینی یک ناصرالدین شاه لانه دارد-

Saturday, September 27, 2003

دختران فروغ

مهستی شاهرخی و "خانه مردم" گوتنبرگ

پشت میز نشسته بود- وقتی حرف می زد دستان ظریف و مهربانش در ذرات مبهم اضطراب می لرزید- می گفت:" ما دختران
فروغیم- فروغ آبروی خود را با بی پروایی هایش برد تا ما متولد شویم-" و چقدر این حرفش من را به یاد شعر خودم که پنج سال پیش سرودم. انداخت:همتای من
توامان پرنده و افق
سی و دو بهار سینه مردابها و نیلوفری
فروغ آیینه برف و بوران
آن سبز مهاجر
و تولدی دیگر
سینه ام
گیلاس مسکن ها
چهار دیواری گس سیگار مارل بورو

خوشبختی
نگاه دزآگاه مرد دزکاک

زندگی جویده می شود
همه روز
و مهتاب
دختری که شکوفه می کند
در زانوان مردی مصلوب
و من
غروب می کنم
همه ی فروغ

نگاهش کردم- در چشمان مهربان و معصومش نوعی جرات شعله می کشید-وقتی شروع کرد بخشی از رومانش"صبح نهان" را بخواند انگار دیگر با جمع نبود و خود را به تمامی در قصه اش رها کرده بود-با شخصیت های داستانش جوش می خورد و آنها را یکی یکی مثل مادری مهربان روی زانوهای خیال خود می نشاند و یا در کوچه پس کوچه های غربت می گرداند-

Wednesday, September 24, 2003

عـطر پاييـز

دو شعر از دفتر عطر پاییز
بر گردان دو شعر از سوئدی به فارسی

پاییز در آسمان خمیازه می کشد
برگها در اندامشان می لرزند
غم پنهانی به درون جان می آید
و آسمان می شکند در رعد و برق
(2003 پاییز)

راهی اشتباهی را رفته ام
در جای اشتباهی زندگی می کنم
دل به آدم اشتباهی باخته ام
با آدمهای اشتباهی دوست شده ام
در موقعیت غلطی بسر می برم
از فکر غلطی رنج می برم
به علت اشتباهی پزمرده می شوم
هر کاری می کنم غلط است
حتی یک ایرادی به خود من است
(980401 بهار)

Thursday, September 18, 2003

بوسه

این بار ریکارد ولف که باورم بر این است که او نیمه گمشده فریدون فرخ زاد است یا بهتر بگویم روح او چون فریدون سرشار از عشق است در ترانه ای تحت عنوان بوسه از عشق خود به انسان می گوید- ریکارد ولف مثل هر انسانی گرایشات خود را دارد- گرایشاتی که به باور من به هیچ احدی صدمه نمی زند و به هیچ کس جز خود او ربط ندارد-فکر می کنم روزی که بتوانیم انسانها را آنطور که هستند بپذیریم و دوست بداریم چند قدم به دموکراتی و انسانیت نزدیکتر شده ایم-
ترانه ای از ریکارد ولف و شعری از فریدون

بوسه
مترجم:حمیرا طاری
بوسه ای از یک عاشق
نوازش دستی
لبخند ناگهانی
یک ساحل ناشناس ناگهانی را
هیچکس هیچکس
نمی تواند از ما بگیرد

درخشش پاییز
نسیم روزی در آپریل
دریایی که با عبور کشتی موج می زند
قطره ای که روی چهره ای می افتد
هیچکس هیچکس
نمی تواند از ما بگیرد

از درهای بسته
و چاقوهای تیز
از نگاههای یخ زده
از نفرت و آزار
از همواری و حماقت
و بی احترامی
از جنگ و تحقیر
و وحشت غیر قابل باور
هیچکس هیچکس نمی تواند
بوسه ای از یک عاشق
نوازش دستی را از ما بگیرد

اعتراض ما سکوت ماست
همفکری ما را
هیچکس هیچکس نمی تواند از ما بگیرد


بخشی از شعر فریدون فرخ زاد

درون قلب مرا هر چه بنگری خون است
ز خون دل من غم بیدار عشق افزون است
خراب چشمه مسکین ما که طرفی داشت
کنون حکایت سرگشتگی مجنون است
هر آنچه دم به دم از عشق بر زبان جاریست
دریده پرده و از احتجاب بیرون است
اگر چه قسمت ما از زمانه هیچ نبود
ولی اشارتمان بر زمانه قانون است
زبان مرتبت ناخوشان نداند شیخ
شراب مرثیه از خون دل دگرگون است
به چشم طاعت جان لاله را تماشا کن
که خاک از سخن ما همیشه گلگون است

Wednesday, September 17, 2003

عـشق

عشق
تا بوده و هست بسیار از عشق شنیده ایم -اما هر چه از آن بگوییم باز هم کم گفته ایم- زندگی بدون عشق مثل شب بی ستاره است-مثل انسان بی ریشه و بی زادگاه- پس از عشق می گویم و از یکی از هنرمندان خوب سوئدی ریکاردولف(ترانه سرا. خواننده. هنرپیشه تاتر و سینما)- در ترانه های او عطر خوش عشق در هر حالی برمی خیزد - گویی حتی در اوج درد. تنها عشق است که به او امید می دهد زندگی را با همه مخاطراتش تحمل کند و به پیش ببرد-

ترانه ای از ریکارد ولف
ترجمه: حمیرا طاری
عشق
عریان متولد می شویم در این دنیا
بدون پوشش و پوست
برای زندگی در میان گرگها و کفتارها
بچه های انسان. بچه های بی پناه

عشق
ما نیازمند عشقیم
کسی که ما را ببیند
کسی که به ما جایی بدهد برای وجود داشتن
جایی برای رشد کردن
کسی که به ما عشق بورزد

قبل از بوجود آمدن سحر تا به امروز
یک صدا در دنیا پیچیده
و تنها از یک چیز گفته شده

عشق عشق

اگر تا بحال کسی دستت را نگرفته
اگر تا بحال یک آغوش امن وجود نداشته
اگر تا بحال کسی به تو شانسی نداده
اگر تا بحال کسی اسمت را زمزمه نکرده
عشق

ما محتاج عشقیم
کسی که ما را ببیند
کسی که به ما جایی بدهد
جایی که بتوانیم در آن وجود داشته باشیم
جایی که رشد کنیم
کسی که به ما عشق بورزد

Monday, September 15, 2003

مرگ

مرگ
ترانه ای از اوا دالگرن
ترجمه:حمیرا طاری

مرگ
بگدار به حال خود باشم
بگذار گریه کنم
تا جایی که دریا خشک بشود
بگذار فریاد کنم
بگذار با شیطان برقصم. بنوشم
بگذار برای همیشه شب شود

آنها تو را از من گرفتند
تو را تو را
خشم در تنم با غم می آمیزد
و بچه ای را که آنها بدنیا می آورند
من را اسیر می کند
آنها از دستهای نفرت انگیز و کوچکشان من را پذیرایی می کنند
و من گناه را قورت می دهم

آنها تو را از من گرفتند
تو را تو را
چرا من را نبردند

همیشه وقتی خورشید روی زندگی سایه می اندازد
می دانم که وقت رفتنم فرا رسیده
من به خداهای آسمان می خندم
آنها که همه چیز را می دانند
بیچاره شیطانها
اما آنها را من اهمیتی نمی دهم
حالا

آنها تو را از من گرفتند
چرا من را نبردند

ماه توی دریا خیابان درست می کند
سیاه را از سیاه تشخیص می دهد
من باید بروم
آنجا. آنسوی شب
آنجا قلب من می سوزد
و من باید روی آن آب بریزم
آنها تو ار از من...

Sunday, September 14, 2003

چه کسی ستاره ها را روشن می کند

چه کسی ستاره ها را روشن می کند
ترانه ای از اوا دالگرن
ترجمه:حمیرا طاری

ثانیه ها ابدی بود
سه نفس کوتاه
همه زندگی برگشت
چه کسی انتخاب کرد؟
!من نه
حرفهایی را از لبهام می شنیدم
که هرگز در دهانم نجویده بودم
فکرهای فکر نشده
مثل دیوارهای جدید در اتاقی
که انگارما همیشه عاشقش بوده ایم
مثل صفحه اول دفتر خاطراتم
اما من انگار من زندگی تو را نوشته باشم
فقط یک شانس
اما انتخابی وجود نداشت
از همه این ملاقاتها
و از همه اتفاقاتی که باید می افتاد
بندرت دلیلش من بوده ام
تا اینکه زندگی ورقش برگشت
من اعتقادی به تقدیر ندارم
این باور هرگز به کسی آرامش نمی ده

اما چه کسی بادها را برمی گرداند؟
چه کسی اجازه داده من بروم
جایی که هرگز نرفته ام
چه کسی ستاره ها را روشن می کند
که من فقط می توانم ببینم شان
در چشمهای تو
چه کسی بادها را برمی گرداند
و من را آنجا می برد
فکر من
هرگز پیدا نکرده

آن همه سالی را که من زندگی کرده ام
با آن که من دلم می خواهد باشم
خیلی زنها مثل من رل بازی کرده اند
اما هرگز رلشان را خوب بازی نکرده اند
فقط باید جرات کرد که بود
با ذهن بچه ای
که اجازه داد این زندگی انتخاب کند
و بگوید آری

عريان می شوم

عریان می شوم
ترانه ای از اوا دالگرن
ترجمه :حمیرا طاری

عریان می شم
تو در جستجوی عمق منی
من می گم عمق توی دریاست
تو روشنایی را در من جستجو می کنی
من می گم روشنایی توی روزه
روح عریانت را بده به من!
من می گم . من و روحم
از یه انسانیم

عریان می شم
اینجا منم
من اینجا ایستادم
عریان برای تو
تو در جستجوی عشق بازی با زنی هستی
من می گم با من عشقبازی کن
تو در جستجوی دانایی در من هستی
من می گم دانایی اون زنیه که زنده می مونه

تو زندگی را پیچیده می کنی
من می گم زندگی در سادگی. صداقت را به دنیا می آره

یه مرد عریان
یه مرد عریانه

Thursday, September 04, 2003

غريب

در گوشه ای افتاده ایم که حتی خود قادر به پیدا کردن هم نیستیم چه برسد به آنها که تنها تصویری از ما دارند به نام خاطره-
با فشار دادن دگمه ای که امروز نامش دگمه زندگی مدرن است فریاد می زنیم در کره زمین:" کسی دارد در گوشه ای از خلوت غرق می شود صدایش را نمی شنوید؟"؟
کسی دگمه ای را فشار می دهد و می گوید تو تنها نیستی و در چها چوب یک صفحه گم می شود-
دختری نامه ای عاشقانه می نویسد تا شاید مجنونش در بیابانهای عراق آن را بیابد و اسب خود را زین کند و به سوی او پر بکشد- نامه را سرباز آمریکایی می یابد و با گردان خود به خانه دخترک حمله می برد-
پسری خود را در کلبه ا ی میان جنگل دار می زند تا شاید مادرش به خاطر بیاورد که او هرگز مادر نبوده است و عشق را نشناخته-
پس از مرگ پسر مادر خود را در صلیب عذاب وجدان و میخهای تباهی می کشد-هنگامیکه مرگ روی پیشانی زن می افتد گنجشکی روی شانه اش می نشیند و دوباره زندگی به او لبخند می زند- مادر از کوه یخی و سرزمینی که به منت آفتابش را می فروشد بیزار است و به سرزمین سیاهان پناهنده می شود-
از گوشه ای دیگر می نویسد پسری:" هنوز نمی دانم لبان معشوقم چه طعمی دارد- مادرم می گوید فکر کردن به طعم لب معشوق گناه است-خدا گناهکاران را دوست ندارد- تو برایم بنویس لب معشوق چه طعمی دارد-"
خدا را می نشانم کنارم- لبش را می بوسم و بعد برای پسرک می نویسم:"لب معشوق طعم لب خدا را دارد-"
در هر گوشه ای کسی سراغ از---می گیرد