خیال ِتشنه

Saturday, September 27, 2003

دختران فروغ

مهستی شاهرخی و "خانه مردم" گوتنبرگ

پشت میز نشسته بود- وقتی حرف می زد دستان ظریف و مهربانش در ذرات مبهم اضطراب می لرزید- می گفت:" ما دختران
فروغیم- فروغ آبروی خود را با بی پروایی هایش برد تا ما متولد شویم-" و چقدر این حرفش من را به یاد شعر خودم که پنج سال پیش سرودم. انداخت:همتای من
توامان پرنده و افق
سی و دو بهار سینه مردابها و نیلوفری
فروغ آیینه برف و بوران
آن سبز مهاجر
و تولدی دیگر
سینه ام
گیلاس مسکن ها
چهار دیواری گس سیگار مارل بورو

خوشبختی
نگاه دزآگاه مرد دزکاک

زندگی جویده می شود
همه روز
و مهتاب
دختری که شکوفه می کند
در زانوان مردی مصلوب
و من
غروب می کنم
همه ی فروغ

نگاهش کردم- در چشمان مهربان و معصومش نوعی جرات شعله می کشید-وقتی شروع کرد بخشی از رومانش"صبح نهان" را بخواند انگار دیگر با جمع نبود و خود را به تمامی در قصه اش رها کرده بود-با شخصیت های داستانش جوش می خورد و آنها را یکی یکی مثل مادری مهربان روی زانوهای خیال خود می نشاند و یا در کوچه پس کوچه های غربت می گرداند-

0 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

Post a Comment

<< Home