خانه مردم
هفته گذشته. هفته پر باری بود-از طرفی مدرسه و سر کله زدن با درسها و آشنایی با کلمات جدید.نمایشگاه بین الامللی کتاب. داستان خوانی و سخنرانی چند نویسنده و شاعر و بالاخره پیدا شدن قاتل وزیر امورخارجه سوئد- بهرحال با وجود خستگی فراوان به هر کجا سر کشیدم تا بی خبر از روزگار نمانم و به دانستنی هایم هم بیفزایم- بله! کوتاهی را که در کودکی و نوجوانی حکام کشورمان نسبت به اکثر ما داشته اند( نیاموختن آنچه که باید می آموختیم) را حالا خود باید در کشور میزبان پاسخگو باشیم- باید فشرده و بی وقفه بخوانیم تا مبادا در این کشور کم بیاوریم و یا خود را معلول دانش و---ببینیم- هر چه بیشتر خود را نزدیک به کشور میزبان می کنیم چاقوی تلخ کمبودها در سینه ذهنمان بیشتر فرو می رود- بگذریم- روز شنبه بیش از سی هزار نفر از نمایشگاه دیدن کردند- در این چند روز چه در نمایشگاه و چه در "خانه مردم" با چند چهره وارسته و وارفته هم آشنا شدم- در یکی از این جلسات یکی از هنرمندان به شیوه ای به سخنرانی و ---پرداخت که دیگر خود را در "خانه مردم" نمی دیدم- گاهی خود را در زورخانه و گاهی در میدانی می دیدم که لوطی با انترش معرکه گرفته - یکی از حضار که بد جوری تحت تاثیر جو( صدای دورگه و وحشت بار آن جناب) قرار گرفته بود. ناگهان شروع کرد به دست زدن و تشویق کردن هنرمند گرانقدر- آن گرانقدر هم که با کف زدن او و مردم لحظه ای خود را پایین کشیده از منبر می دید مثل بنی صدر آن روزگار( که حوصله ابراز احساسات مردم را نداشت و می گفت آرام باشید جانم آرام-) با صدای زمخت و ناصرالدین شاهی اش گفت:" خواهشمندم این احساسات را بگذارید برای آخر کار---" من که تصمیم داشتم بعد از نطق و اتمام شعر ایشان سوالی را مطرح کنم از ترس سالن را ترک گفتم- چرا که ترسیدم به محض طرح سوال صدای اعتراض انگیز جناب چون خمپاره ای بر فرق سرم فرود بیاید- و چقدر غم انگیز بود- در مهد دموکراتی باشی و از کسی دم از عدالت زدن و---- بشنوی و جرات نکنی سوالت را طرح کنی- نمی دانم چرا. اما اغلب احساس می کنم در وجود خیلی از ما یک خمینی یک ناصرالدین شاه لانه دارد-
0 Comments:
Post a Comment
<< Home