Gustaf Fröding, Edit Södergran och Ebba Lindqvist
گوستاو فرودینگ سالهای آخر عمر خود را بخاطر ناراحتی های روحی و روانی که داشت، در بیمارستان گذراند. از سرزمین یخ می آمد و روحی حساس و شکننده داشت. نور را از دریا می گرفت و عشق را...
عشق را با زر می خریدم
چرا که برای من معشوقه ای نبود
با این وجود از عشق زیبا بخوان ، زیبا
زیبا بخوان در طنین تارهای تار
آن رویا هرگز برآورده نشد
اما آرزوی آن رویا از آن بهشت لعنتی زیبا بود
باری بهشت، بهشت است
................................................
آهنگر
خواب دیدم که در جنگلی سیاه می رفتم
اما طاق تاج مثل آهن بود
باد بدی از میان طاق می گذشت
زوزه نمی کشید ، می لرزید
در گذرگاه من علفی نبود.
همه چیز سیاه بود
مثل صدای گامهای سنگین آدمها بود
خفه و تار بود و خشمگین صدا می کرد
مثل صدای تلق و تلوق شمشیر و خنجر
و من خواب فکری را می دیدم در فرمی ویژه
جنگل آهنی بود و حومه دره ، رنگ گل افرائی سوخته
صدایی که می شنیدم خبر از طوفان می داد
و توانایی آن چنانی جنگ آنها
...................................................
Ebba Lindqvist
واژه های پست هرگز نمی مانند
واژه های پست مالک زندگی کسی نیستند
واژه های پست قدرت تابیدن را ندارند
آنها پایین می افتند مثل سنگهای سنگین
آنها وقتی می افتند می توانند آزار بدهند و سبب مرگ کسی شوند
اما فقط یکبار و نه بیشتر
واژه های خوب در زندگی می زیند
و آنها می توانند قرنها بتابند
درست مثل نور ستاره ها
دورتر از میلیونها سال نوری
برای همه و به همان روشنی
............................
Edith Södergran
واژه های گرم
واژه های زیبا
واژه های عمیق...
باشکوه همچون عطر گلی در شب ، چیزی که قابل دیدن نیست
از پشت آنها می شود فضای خالی را گول زد
می شود آنها شکوه خود را از
میان حلقه های دود و آتشدان گرم عشق هم نشان دهند؟
ترجمه: حمیرا طاری