مهاجر ؟
یادم است 7 سال پیش در اولین مجموعه قصه ام " از کویر تا دریا سوختیم" اینگونه نوشتم راجع به مهاجرت:
" هرگز فراموشم نخواهد شد تابستان 91 را که تازه پا به شهر فرنگ که چه عرض کنم شهر هزار رنگ گذاشته بودم. شهری که وقتی از توی هواپیما نشسته بودی و از لابلای ابرها نگاهش می کردی انگار بذر خوشبختی را در همه جا شهر پاشیده بودند. اما وقتی می آمدی پایین و روی زمینش راه می رفتی پر بود از نخاله های ریز و درشت. در چنین روزهایی کنار هر دریا و دریاچه ای مردمی را می دیدم که با تن های تشنه و عریانشان خون آفتاب را می نوشیدند. خیلی از زنها چون حضرت حوا به گفته خدا ارج نهاده و فقط عورت خود را پوشانده بودند. مردها هم برعکس بسیاری از مردهای سرزمین آفتاب که با دیدن ساق پای زنان خود را در شب زفاف می دیدند، چون فک های دریایی با چشمان بی روح و بی آزار در هر گوشه و کناری می لمیدند طوریکه انگار سردی هوا و کمرنگی آفتاب اثر خود را روی همه شان به یکسان گذاشته بود..."
در مجموعه داستان "نگاه ماه " هم اینگونه در قصه ای نوشته بودم:" مرادیان گفت:" که بارون بدی داره می آد." "چی؟"
"بدجوری دلم گرفته."
حوا به طرف پنجره رفت. بیرون را کمی نگاه کرد و گفت:" تا چند لحظه پیش که هوای خوبی بود."
"هوای اینجا رو که می بینی چه جوریه. هر دقیقه اش یه جوره."
حوا خندید و گفت:" درست مثل آدماش."
آدم گمان می کرد خیلی خوب می دانست دارد از چه حرف می زند. فکر می کرد که مهاجرت و شهر فرنگ همانجوری بود که وصفش را کرده بود. اما وقتی بعد از 15 سال از نو همه چیز را بررسی می کند می بیند مهاجرت، محیط زیست جدید، فرهنگ جدید و خیلی چیزهای دیگرش فقط قطره ای از آن دریا بود.
باور امروزم این است که زبان ملتی، فرهنگ ملتی و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مثل خاکش عاریه است. هر چه در آن خیس می خوری باز هم می بینی بخشهایی از روح و فکرت خشک مانده و آن نمی را که باید بگیرد نگرفته است. هر چه می دوی نمی رسی، هر چه می خوانی انگار هیچی نخواندی و تشنه تر می شوی، هر چه در فرهنگش غرق می شی باز می بینی یک جای کار می لنگد. گاه حس می کنی زبان، اندیشه و شخصیت ات را لای منگنه دانش گذاشته ای تا رشد کنی، تا پر بگیری و به اوج بری.
آه! چه کسی می داند چه دردی دارد نشستن در خاک عاریه
به غنچه نشستن در خاک عاریه
گل دادن در خاک عاریه
و میوه دادن در خاک عاریه
چه کسی می داند در کلاسهای درس چه باری روی شانه ها سنگینی می کند؟ آسان نیست نداشتن پیشینه فرهنگی مشترک! آسان نیست برخوردار نبودن از آموزش و یادگیری مشترک و در یک کلاس نشستن! آسان نیست آموختن کدهای جدید و گاه عجیب و غریب! آسان نیست داشتن دهانی پر سخن و محدود بودن در واژه هایی که طعم و عطر زبان مادری را ندارد و یا بهتر بگویم واژه هایی که به زبان مادری به ذهن می آید ، اما نه به زبان سوئدی.
چطور آدم می تواند آن همه عشقی را که در وجودش دارد با یک زبانی که مثل زبان مادری غنی نیست (یا لااقل خود آدم واژه کم می آورد) به زبان بیارد. چه کسی می داند چه فشاری را آدم تحمل می کند تا خودش را تا حدودی به زبان آن آدمها نزدیک کند؟ زبانی که تنها در واژه ها خلاصه نمی شود.
امروز بعد از مدتها سکوت و تحمل یک دفعه در بغض خود شکستم. دو تا از هم کلاسی هایم هل شده بودند که چه شده است. چند لحظه ای در سکوتی سیاه و سنگین گذشت بعد نفس عمیقی کشیدم و دردهای تحمل کرده را حکایت کردم. آنها که انگار یکدفعه بیدار شده باشند بخود آمدند و شروع کردند به سوال کردن. بهشان گفتم که دوستان خوبم گله من از شما دو تا نیست گله من از همان کسی است که چند دقیقه پیش کاری برایش پیش آمد و رفت. به آنها گفتم:" کارین می خواهد حکمفرما باشد و تنها ایده های خود را دنبال کند و از آغاز تا پایان خود کارگردانی کاری را که بعهده جمع است،خود بعهده گیرد. او اجازه نمی دهد نظرها و یا ایده های ما در کارمان انعکاس پیدا کند و من از این بابت خسته ام. درست است که من از قدرت زبانی که او استفاده می کند برخوردار نیستم اما این به این مفهوم نیست که صاحب نظر، اندیشه و ایده ای هم نیستم. او نباید از برخی ضعفها به نفع خود استفاده کند و تنها ایده های خود را پیش ببرد. آنها گفتند که ما هم همین مشکل را با او داریم. آن دو یکی فنلاندی بود و دیگری یک سوئدی فروتن. بعد شروع کردم به گفتن اینکه چرا برخی از همکلاسی های سوئدی تجربیات و فرهنگ ما را (فنلاندی، آلمانی و ایرانی) دست کم می گیرند و تک رو هستند. ما لهجه سوئدی نداریم و زبان سوئدی مان کمی متفاوت از آنهاست اما ما کوله باری از فرهنگ، ادبیات و تجربه ای را داریم که کم بهاتر از فرهنگ سوئدی نیست. اگر اینها زیرک باشند در کارهای نمایشی مان از افکار و تجربیات ما هم استفاده می کنند و...
به بچه ها گفتم که من در این سالها در این کلاسها و محیطهای کار هزار ذره شدم مثل هر مهاجر دیگر تا کمی خودم را با این جامعه و این جهنم مدرنیته وقف بدهم ای کاش کسی از ما می پرسید:" چونی؟ ای کاش کسی از ما می پرسید تعبیر تو از نگاه ما چیست و یا تعبیر ما از نگاه به تو چیست! تک رو بودن و قضاوت کردن کار سختی نیست. در جمع بودن و کار را با جمع پیش بردن سخت است."
خیلی حرف زدم. بچه ها کنجکاو شده بودند که کارهایم را بخوانند. به آنها گفتم که ذهن من هر روز صبح تا شب با خودش حرف می زند ،همه آن حرفهایی را که در اصل اینجا و آنجا باید بزند.
سکوتی هستم که در خود شعله می گیرم
سکوتی هستم که در خود می شکنم
ای کاش کسی سکوت را فریاد می شد
بالاخره همه چیز بخوبی و خوشی تمام شد. احساس می کردم محبوب تر شده ام. لااقل نگاهها این را می گفتند. راستش از خودم خرسند بودم چرا که اعتراضم را بعد از مدتها سکوت ابراز کرده بودم. گاهی از خودم عصبانی می شوم. همیشه به آدمها آوانس می دهم و بیشتر وقتها خیلی ها این را بد تعبیر می کنند. فروتنی را با بی اعتماد بنفس بودن اشتباه می گیرند. سکوت را با حماقت اشتباه می گیرند. موقعی خوب می فهمند که آدم یک دفعه مثل کوه آتشفشان فوران می کند. ای کاش سکوت هیچکس به غلط تعبیر نشود.
شاد باشید.
" هرگز فراموشم نخواهد شد تابستان 91 را که تازه پا به شهر فرنگ که چه عرض کنم شهر هزار رنگ گذاشته بودم. شهری که وقتی از توی هواپیما نشسته بودی و از لابلای ابرها نگاهش می کردی انگار بذر خوشبختی را در همه جا شهر پاشیده بودند. اما وقتی می آمدی پایین و روی زمینش راه می رفتی پر بود از نخاله های ریز و درشت. در چنین روزهایی کنار هر دریا و دریاچه ای مردمی را می دیدم که با تن های تشنه و عریانشان خون آفتاب را می نوشیدند. خیلی از زنها چون حضرت حوا به گفته خدا ارج نهاده و فقط عورت خود را پوشانده بودند. مردها هم برعکس بسیاری از مردهای سرزمین آفتاب که با دیدن ساق پای زنان خود را در شب زفاف می دیدند، چون فک های دریایی با چشمان بی روح و بی آزار در هر گوشه و کناری می لمیدند طوریکه انگار سردی هوا و کمرنگی آفتاب اثر خود را روی همه شان به یکسان گذاشته بود..."
در مجموعه داستان "نگاه ماه " هم اینگونه در قصه ای نوشته بودم:" مرادیان گفت:" که بارون بدی داره می آد." "چی؟"
"بدجوری دلم گرفته."
حوا به طرف پنجره رفت. بیرون را کمی نگاه کرد و گفت:" تا چند لحظه پیش که هوای خوبی بود."
"هوای اینجا رو که می بینی چه جوریه. هر دقیقه اش یه جوره."
حوا خندید و گفت:" درست مثل آدماش."
آدم گمان می کرد خیلی خوب می دانست دارد از چه حرف می زند. فکر می کرد که مهاجرت و شهر فرنگ همانجوری بود که وصفش را کرده بود. اما وقتی بعد از 15 سال از نو همه چیز را بررسی می کند می بیند مهاجرت، محیط زیست جدید، فرهنگ جدید و خیلی چیزهای دیگرش فقط قطره ای از آن دریا بود.
باور امروزم این است که زبان ملتی، فرهنگ ملتی و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مثل خاکش عاریه است. هر چه در آن خیس می خوری باز هم می بینی بخشهایی از روح و فکرت خشک مانده و آن نمی را که باید بگیرد نگرفته است. هر چه می دوی نمی رسی، هر چه می خوانی انگار هیچی نخواندی و تشنه تر می شوی، هر چه در فرهنگش غرق می شی باز می بینی یک جای کار می لنگد. گاه حس می کنی زبان، اندیشه و شخصیت ات را لای منگنه دانش گذاشته ای تا رشد کنی، تا پر بگیری و به اوج بری.
آه! چه کسی می داند چه دردی دارد نشستن در خاک عاریه
به غنچه نشستن در خاک عاریه
گل دادن در خاک عاریه
و میوه دادن در خاک عاریه
چه کسی می داند در کلاسهای درس چه باری روی شانه ها سنگینی می کند؟ آسان نیست نداشتن پیشینه فرهنگی مشترک! آسان نیست برخوردار نبودن از آموزش و یادگیری مشترک و در یک کلاس نشستن! آسان نیست آموختن کدهای جدید و گاه عجیب و غریب! آسان نیست داشتن دهانی پر سخن و محدود بودن در واژه هایی که طعم و عطر زبان مادری را ندارد و یا بهتر بگویم واژه هایی که به زبان مادری به ذهن می آید ، اما نه به زبان سوئدی.
چطور آدم می تواند آن همه عشقی را که در وجودش دارد با یک زبانی که مثل زبان مادری غنی نیست (یا لااقل خود آدم واژه کم می آورد) به زبان بیارد. چه کسی می داند چه فشاری را آدم تحمل می کند تا خودش را تا حدودی به زبان آن آدمها نزدیک کند؟ زبانی که تنها در واژه ها خلاصه نمی شود.
امروز بعد از مدتها سکوت و تحمل یک دفعه در بغض خود شکستم. دو تا از هم کلاسی هایم هل شده بودند که چه شده است. چند لحظه ای در سکوتی سیاه و سنگین گذشت بعد نفس عمیقی کشیدم و دردهای تحمل کرده را حکایت کردم. آنها که انگار یکدفعه بیدار شده باشند بخود آمدند و شروع کردند به سوال کردن. بهشان گفتم که دوستان خوبم گله من از شما دو تا نیست گله من از همان کسی است که چند دقیقه پیش کاری برایش پیش آمد و رفت. به آنها گفتم:" کارین می خواهد حکمفرما باشد و تنها ایده های خود را دنبال کند و از آغاز تا پایان خود کارگردانی کاری را که بعهده جمع است،خود بعهده گیرد. او اجازه نمی دهد نظرها و یا ایده های ما در کارمان انعکاس پیدا کند و من از این بابت خسته ام. درست است که من از قدرت زبانی که او استفاده می کند برخوردار نیستم اما این به این مفهوم نیست که صاحب نظر، اندیشه و ایده ای هم نیستم. او نباید از برخی ضعفها به نفع خود استفاده کند و تنها ایده های خود را پیش ببرد. آنها گفتند که ما هم همین مشکل را با او داریم. آن دو یکی فنلاندی بود و دیگری یک سوئدی فروتن. بعد شروع کردم به گفتن اینکه چرا برخی از همکلاسی های سوئدی تجربیات و فرهنگ ما را (فنلاندی، آلمانی و ایرانی) دست کم می گیرند و تک رو هستند. ما لهجه سوئدی نداریم و زبان سوئدی مان کمی متفاوت از آنهاست اما ما کوله باری از فرهنگ، ادبیات و تجربه ای را داریم که کم بهاتر از فرهنگ سوئدی نیست. اگر اینها زیرک باشند در کارهای نمایشی مان از افکار و تجربیات ما هم استفاده می کنند و...
به بچه ها گفتم که من در این سالها در این کلاسها و محیطهای کار هزار ذره شدم مثل هر مهاجر دیگر تا کمی خودم را با این جامعه و این جهنم مدرنیته وقف بدهم ای کاش کسی از ما می پرسید:" چونی؟ ای کاش کسی از ما می پرسید تعبیر تو از نگاه ما چیست و یا تعبیر ما از نگاه به تو چیست! تک رو بودن و قضاوت کردن کار سختی نیست. در جمع بودن و کار را با جمع پیش بردن سخت است."
خیلی حرف زدم. بچه ها کنجکاو شده بودند که کارهایم را بخوانند. به آنها گفتم که ذهن من هر روز صبح تا شب با خودش حرف می زند ،همه آن حرفهایی را که در اصل اینجا و آنجا باید بزند.
سکوتی هستم که در خود شعله می گیرم
سکوتی هستم که در خود می شکنم
ای کاش کسی سکوت را فریاد می شد
بالاخره همه چیز بخوبی و خوشی تمام شد. احساس می کردم محبوب تر شده ام. لااقل نگاهها این را می گفتند. راستش از خودم خرسند بودم چرا که اعتراضم را بعد از مدتها سکوت ابراز کرده بودم. گاهی از خودم عصبانی می شوم. همیشه به آدمها آوانس می دهم و بیشتر وقتها خیلی ها این را بد تعبیر می کنند. فروتنی را با بی اعتماد بنفس بودن اشتباه می گیرند. سکوت را با حماقت اشتباه می گیرند. موقعی خوب می فهمند که آدم یک دفعه مثل کوه آتشفشان فوران می کند. ای کاش سکوت هیچکس به غلط تعبیر نشود.
شاد باشید.
9 Comments:
At 8:04 PM, Anonymous said…
میفهمم چه می گویید. شاید تقصیر از زبان نباشد و تقصیر از مفاهیمی باشد که در زبان دیگر وجود ندارد. اما این بحث کلیتر از این کامنت کوتاه است.
At 3:42 PM, Anonymous said…
سلام حميرا .غربت لحظه هات را می فهمم.
At 3:44 PM, Anonymous said…
راستی اون شب شعر خوانی من به دليل سه شب بی خوابی و به ضرب و زور كرم پودر خستگيمو پوشاندن،مجبور به ترك اتاق برای قسمت دوم شدم.ولی در هر صورت شب خوبی بود،اگر شب خانه مان می آمدی بيشتر...
At 8:34 PM, Das said…
neveshte khubi bud
At 1:10 PM, Anonymous said…
حميراي عزيز سلام ........ واقعا چه خوب شد كه بي هيچ ملاحظه اي حرفت را زدي ! خب البته چي بگم كه ميدان رقابت تنها به داشتن هنر نيست كه اول از همه شهامت است و وارد گود شدن ! و اين بهترين عامل اعتماد به نفس انسان است در غربت ! اينكه جسارت داشته باشي و خودت را مطرح كني و ارزشهاي يك ايراني را نشان دهي البته جاي افتخار است . ... هميشه پيروزتر باشي .... رضا
At 5:23 PM, Anonymous said…
salam! omid ke por tavan va por hosele be pish berani!man beroozam
At 7:38 PM, فرزاد said…
و چه زيبا نوشته ايد ، .... چون هميشه
ايكاش.... ايكاش سكوت هيچكس به غلط تعبيير نشود .
At 1:29 PM, Anonymous said…
هموطن نازنینم سلام.چه خوشحالم و مغرور از شجاعتی که به خرج دادی.نگاه ها دروغ نمی گویند... به حق محبوب تر شده ای./ از یافتنت خوشحالم/ تازه ام.قدم رنجه کنی خوشحال خواهم شد/قربانت می روم.
At 6:59 AM, Anonymous said…
دوست عزیز
ممنونم که به وبلاگم آمدی
من هم به خاطر اینهایی که نوشته بودی و حتا آنهایی که ننوشته بودی با وجود مشکلات فراوان در ایران حاضر نیستم خاکم را ترک کنم.اینجا وطن ماستو به قول سیمین بهبهانی:دوباره می سازمت وطن.
اگرچه صد ساله مرده ام/به گور خود خواهم ایستاد/که برکنم دست اهرمن/به نعره ی آنچنان خویش
Post a Comment
<< Home