خیال ِتشنه

Sunday, November 13, 2005

زمزمه با باطن

هر روز که می گذرد جنگ و جدال با خویشتن خویشم بیشتر و بیشتر می شود. می هراسم از تنهایی و به استقبالش می روم، می هراسم از ترک عشق اما از آن می گریزم. می میرم از نشستن در کلاس دراماتیک و ملاقات چهره هایی که فرسنگها از من دورند اما در کنارشان می نشینم و مرگ را پس می زنم.
بداهه ای که اکنون پیش روی خود دارید زمزمه ای است با دوستی که شعری از زندگی برایم میل زده بود.

زندگی پرواز کردن در لحظه اکنون است
و اندیشه نکردن به فردای ناپیدا
زندگی چیدن یک بوسه
از لب تنهای عشق است
زندگی بالا رفتن از پله بودن است
و گل دادن در چهار فصل خویشتن خویش
زندگی دردی است گاه بی همتا

زندگی لحظه ای است که گاه با صبر
طلوع می کند و می درخشد
در تاریکی روح خزان تو

14 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

  • At 6:23 PM, Anonymous Anonymous said…

    عزیزه دل درود...نازنین شما که کاملان این موضوع را میدانی نفرین به کسانی که می بینند ولی دریق که درک نمی کنند شما فکر دودتو درگیر نکن باور کنید همدر دیه شما جایه تقدیر داره مرسی بدرود خانی

     
  • At 7:47 PM, Anonymous Anonymous said…

    حمیرای زیبا چون بهار سخن های ایب بانه شما درمورد زندگی ارام بخش است از شما یک دنیا تشکر میکنم . خانی

     
  • At 8:59 PM, Anonymous Anonymous said…

    باور کن نمی توانم از زندگی بنویسم
    خیلی دلم می خواست جمله‌ای می نوشتم که با زندگی شروع می شد اما نتوانستم
    اینکه دلم خواست !!!‌به خاطر شور نوشته‌ات بود

    جوادـ ق

     
  • At 2:47 AM, Anonymous Anonymous said…

    آونگاه
    آونگاه
    آونگاه من
    خدای بادها خدای آبها
    خدای خورشد
    و خدای من
    همه را فرا خوانید
    خدای من تنهاست خدای من غمین است
    خدای من به بی پناهیه خود می اندیشد
    به من می اندیشد
    که به پناه او می اندیشم
    خدای من
    به آونگاهم فرا می خواندم
    گناه هایم را می بخشاید
    غسل تعمیدم می دهد
    و آمرزیده می شوم
    پس دهان از شوکران لبریز می کنم
    و در آونگاهم بر معبر زمان محو می شوم
    و او باز به من می اندیشد
    به پناه من می اندیشد و من دیگر به هیچ چیز نخواهم اندیشد
    جز به
    آونگاهم

     
  • At 4:21 PM, Blogger Majid Zohari said…

    دوست با ديوار

    عصر
    پنجره
    قاب غروب سرخ
    من
    گرفته
    تنگدل
    غمناک
    در گلو بغضی گره‌خورده

    نرم
    می‌تراود
    -چکه، چکه-
    در بطون لاله‌ی گوشم
    های و هوی بچه‌ها در کوچه و،
    گنجشک‌ها در شاخه‌های کاج
    صدای کوبه‌های آشنا با در
    و طنين تلخ سوزن‌خورده‌ای از صفحه‌ای کهنه

    بوی نان گرم می‌آید
    بوی زن،
    فرزند
    می‌چشم انگار ترشی‌های مادر را
    -که ديگر نيست-
    * * *
    شهر، شهر مغرب است
    پنجره،
    قامت‌نمای سايه‌ی برجِ چليپا در حصار شب
    و من اينجا
    دوست با ديوارهای بی‌زبان،
    بی‌گوش

    من کجا بودم؟
    کجا افتاده‌ام ناگاه؟
    از همه پيوندها ديگر جدا افتاده‌ام
    سر به سنگ ناگزيری می‌زنم
    زيرا
    مرهم تدبير اين مجروح خودکرده -پشيمان گشته- در قوطی هيچ عطار نيست
    ...
    سروده‌ی محمّد زهری
    پيشکش به یار همراه، حميرا طاری

     
  • At 10:25 PM, Anonymous Anonymous said…

    بی نهایت ممنون و سپاس از لطف شما
    .....
    موفق باشد
    و پایدار

     
  • At 11:12 PM, Anonymous Anonymous said…

    یگانه خورشید زیبایه عشق در قربت درود برسمایه ههتابیه شما شما را به فصلهایه زیبا قسم میدم از دسته من کلافه نشی چه بکنم که خودم اذ عان می کنم در مورده کار با کامپیوتر ضعیف هستم قبولدارم نمی دانم تایپ وورد در کجا میشود نوشت عزیزه دل باور کن دلم داره پرپر می زنه امل ها یه جوری نوشته میشه که بجز چند خط اول بقیه اش خوانده نمیشه البته شاید من بلد نیستم اخر یاد می گیرم بدرود ...علیرضا خانی منو از ندانستن ببخش کرامی

     
  • At 1:36 AM, Anonymous Anonymous said…

    قشنگ بود. هم شعر، و هم آهنگ.

     
  • At 2:04 AM, Anonymous Anonymous said…

    حمیرا با مرامه من درود بشما شاپرک ... حمیرا جان چه بد شانسم نمدونم نوشته هامو بلا خره ب کجا بفرستم ای گل بهاری منو راهنمائی کن تشک زمین خورده علیرضا خانی بدرود.

     
  • At 2:22 PM, Blogger Das said…

    سلام. زنگ زده بودم به اقاي معروفي گفتم كتابتو سفارش بدم ولي ديدم كمي برام الان گرونه. احتمالا ماه بعد سفارش ميدم. كمي از قبل غمينتر شده اي. اميدوارم خوب باشي عليرضا
    www.2tartaros.blogspot.com

     
  • At 8:25 PM, Anonymous Anonymous said…

    حميرا جان سلام ... خيلي شعر ترا‍ژيكي است البته از خودم ميپرسم اين تعريفها را چه كسي گفته است ؟ مادري كه ميخواهد جريان خوش زندگي را به فرزندش بياموزد ؟ يا شاعر دل نازكي كه نسيمهاي خوش زندگي را در دنياي خيالش راه نداده است ؟ .... و يا غمنامه ي دوستي است كه ميداند خيليها دوستش دارند ولي ترجيح ميدهد آنرا فراموش كند ؟ ... تا اينكه بياد شعر سهراب افتادم كه با همه ي اين دردها .....تا شقايق هست زندگي بايد كرد ......خيلي مخلصيم و راستي سلام خيلي خيلي به كريستوفر عزيز از قول ما پرتاب كن !... رضا

     
  • At 12:51 AM, Anonymous Anonymous said…

    ای رخ چون که استوارلا له ایستاده با ما تا بهار شکله اون بهاره جادوئی بگو. بگو که بهارو پایئز چیچه

     
  • At 3:29 PM, Anonymous Anonymous said…

    دوست مهربان،
    ممنونم از لطفت.

     
  • At 2:51 PM, Anonymous Anonymous said…

    لذت بردم حمیرای نازنین

     

Post a Comment

<< Home