پرنده های من
حتما برخی از شما عزیزان قصه "نگاه کلاغها" من را خوانده اید. قطعه ها یی از این قصه را جسته گریخته اینجا برایتان می آورم.
آغاز قصه: صبح که می شد پرنده ها روی نرده های بالکن حوا می نشستند و نگاهش می کردند. انگار بیدار شدنش را بو می کشیدند. گاهی هنوز از رختخواب در نیامده، می دید که دور و بر پنجره اتاق خوابش جیغ می کشند و یا بق بق بقو و قاقار می کنند. با دیدن هر پرنده ای حال و هوای خاصی پیدا می کرد. گاهی در کنار میز صبحانه می نشست و با آنها طوری عاشقانه و مادرانه حرف می زد که گویی دارد با کودک خود حرف می زند....
" مرادیان گفت:" بارون بدی داره می آد"
"چی؟"
"بدجوری دلم گرفته."
حوا به طرف پنجره رفت. بیرون را کمی نگاه کرد و گفت:" تا چند دقیقه پیش که هوای خوبی بود!"
"هوای اینجا رو که می بینی چه جوریه! هر دقیقه اش یه جوره."
حوا خندید و گفت:" درست مثل آدماش!"
" اواسط قصه: مرادیان گفت:" مزخرف بود. اصلا تو دو تا آدم توی خیابون و موزه دیدی؟
حوا گفت:" خوب آدم خیلی کم پیدا می شه."
"من کجام و تو کجا؟"
آخر قصه: مرادیان به بالکن رفت. پرنده ای از توی بالکن پرید و در سیاهیها گم شد. حوا از پشت پنجره او را نگاه می کرد که آه می کشید و به آسمان خیره شده بود. بعد از چند دقیقه مرادیان گفت:" چقدر توی بالکنت چلغوز پرنده س."
حوا لبخندی زد و گفت:" از قدردانی پرنده هایی که بهشون غذا می دم."
مرادیان لحظه ای به او خیره شد و بعد گفت:" بهتره برم خونه، هان؟ تو چی می گی؟"
"تصمیم خودتونه."
بعد از چند دقیقه ای آقای مرادیان همینطور که دستش را روی قلب خود گذاشته بود، شلان شلان به طرف در رفت و کفشهای خود را پوشید.
.......................................
چند سالی است که رفاقتم با پرنده ها و برخی حیوانهای دیگر بیشتر از رفاقت با آدمها شده است تا آنجا که وقتی پیش آدمها می نشینم در جستجوی چهره پرنده و یا حیوان دیگری در صورتشان هستم. برخی ازآدمها علی الخصوص آدمهای فیلسوف یا انسان پرست و...این حرکتم را سرزنش می کنند. آنها متعقدند که انسان را نباید با حیوان مقایسه کرد چرا که انسان اشرف مخلوقات است و...
یک وقتهایی آرزو می کنم که این اشرف وجود نداشت شاید آن موقع این همه آدم در سرتاسر دنیا کشته نمی شدند، یا دنیا اینی نمی شد که امروز شده است. آنقدر دنیای بدی شده است که آدم به داروین ایمان می آورد. آدم آرزو می کند داروین دوباره بدنیا بیاید و...
تجربه به من نشان داده است که فقط میمون نیست که یک نسبت فامیلی با ما آدمها دارد . باور کنید ما آدمها گاه رفتارهایی داریم که عجیب شبیه رفتار حیوانهای دیگر است می گویید نه؟ کمی در رفتار و حرکات حیوانها عمیق بشوید به عمق حرفم پی می برید. البته نمی خواهم استغفرالله بگویم حرفم کلام الله مجید است.
دیروز یک حرکت قشنگی از کفتر چاهی که آمخته بالکنم است سر زد که اگر دستم بهش می رسید غرق بوسه اش می کردم. آن روی نرده نشسته بود و از زیر بند رختها نگاهم می کرد. بهش گفتم:" بیخودی به من زل نزن امروز بهت غذا نمی دم. چون ده تا پرنده دیگر را دنبال خودت می کشانی اینجا. آنها هم که آنقدر پر رو هستند که تا ته اتاق پذیرایی می آیند. حالا درست است که خرده نانها را می خورند و دیگر نیازی به جارو کردن خانه نیست ولی در ازاش چلغوز می اندازند."
بربر نگاهم کرد. محلش نگذاشتم. بعد بق بق بقو کرد طوریکه احساس کردم دارد بهم غر می زند. گفتم:" غر نزن می دونی که حق با من است ."
آمد پایین و مثل لات ها یک کتی راه افتاد بطرفم. نیم متری باهام فاصله گرفت و با التماس چشمهایش گفت یک چیزی بده بخورم. لبخندی بهش زدم و گفتم:" قربونت برم تو هم به ضعف من که مهربونی باشد پی برده ای. می دونی که طاقت گرسنگی ات را ندارم."
تکه نانی جلوش انداختم. نان را خورد و بعد مثل اسپانیایی ها واسم رقص سالسا کرد. دوباره بهش گفتم:" قربونت برم که با معرفتی. هر صبح می آیی و سری به من می زنی. اگر بدونی بعضی از آدمها چقدر..."
هراز چندگاهی با نوکش زیر بالش را می خاراند و یا نگاهم می کرد طوریکه خیال می کردم می خواهد بگوید که دارم با دقت حرفهایت را گوش می دهم. بعد پرش دادم و گفتم برو اگر همسایه ام اینجا تو را ببیند روزگار واسه من نمی گذاره.
آغاز قصه: صبح که می شد پرنده ها روی نرده های بالکن حوا می نشستند و نگاهش می کردند. انگار بیدار شدنش را بو می کشیدند. گاهی هنوز از رختخواب در نیامده، می دید که دور و بر پنجره اتاق خوابش جیغ می کشند و یا بق بق بقو و قاقار می کنند. با دیدن هر پرنده ای حال و هوای خاصی پیدا می کرد. گاهی در کنار میز صبحانه می نشست و با آنها طوری عاشقانه و مادرانه حرف می زد که گویی دارد با کودک خود حرف می زند....
" مرادیان گفت:" بارون بدی داره می آد"
"چی؟"
"بدجوری دلم گرفته."
حوا به طرف پنجره رفت. بیرون را کمی نگاه کرد و گفت:" تا چند دقیقه پیش که هوای خوبی بود!"
"هوای اینجا رو که می بینی چه جوریه! هر دقیقه اش یه جوره."
حوا خندید و گفت:" درست مثل آدماش!"
" اواسط قصه: مرادیان گفت:" مزخرف بود. اصلا تو دو تا آدم توی خیابون و موزه دیدی؟
حوا گفت:" خوب آدم خیلی کم پیدا می شه."
"من کجام و تو کجا؟"
آخر قصه: مرادیان به بالکن رفت. پرنده ای از توی بالکن پرید و در سیاهیها گم شد. حوا از پشت پنجره او را نگاه می کرد که آه می کشید و به آسمان خیره شده بود. بعد از چند دقیقه مرادیان گفت:" چقدر توی بالکنت چلغوز پرنده س."
حوا لبخندی زد و گفت:" از قدردانی پرنده هایی که بهشون غذا می دم."
مرادیان لحظه ای به او خیره شد و بعد گفت:" بهتره برم خونه، هان؟ تو چی می گی؟"
"تصمیم خودتونه."
بعد از چند دقیقه ای آقای مرادیان همینطور که دستش را روی قلب خود گذاشته بود، شلان شلان به طرف در رفت و کفشهای خود را پوشید.
.......................................
چند سالی است که رفاقتم با پرنده ها و برخی حیوانهای دیگر بیشتر از رفاقت با آدمها شده است تا آنجا که وقتی پیش آدمها می نشینم در جستجوی چهره پرنده و یا حیوان دیگری در صورتشان هستم. برخی ازآدمها علی الخصوص آدمهای فیلسوف یا انسان پرست و...این حرکتم را سرزنش می کنند. آنها متعقدند که انسان را نباید با حیوان مقایسه کرد چرا که انسان اشرف مخلوقات است و...
یک وقتهایی آرزو می کنم که این اشرف وجود نداشت شاید آن موقع این همه آدم در سرتاسر دنیا کشته نمی شدند، یا دنیا اینی نمی شد که امروز شده است. آنقدر دنیای بدی شده است که آدم به داروین ایمان می آورد. آدم آرزو می کند داروین دوباره بدنیا بیاید و...
تجربه به من نشان داده است که فقط میمون نیست که یک نسبت فامیلی با ما آدمها دارد . باور کنید ما آدمها گاه رفتارهایی داریم که عجیب شبیه رفتار حیوانهای دیگر است می گویید نه؟ کمی در رفتار و حرکات حیوانها عمیق بشوید به عمق حرفم پی می برید. البته نمی خواهم استغفرالله بگویم حرفم کلام الله مجید است.
دیروز یک حرکت قشنگی از کفتر چاهی که آمخته بالکنم است سر زد که اگر دستم بهش می رسید غرق بوسه اش می کردم. آن روی نرده نشسته بود و از زیر بند رختها نگاهم می کرد. بهش گفتم:" بیخودی به من زل نزن امروز بهت غذا نمی دم. چون ده تا پرنده دیگر را دنبال خودت می کشانی اینجا. آنها هم که آنقدر پر رو هستند که تا ته اتاق پذیرایی می آیند. حالا درست است که خرده نانها را می خورند و دیگر نیازی به جارو کردن خانه نیست ولی در ازاش چلغوز می اندازند."
بربر نگاهم کرد. محلش نگذاشتم. بعد بق بق بقو کرد طوریکه احساس کردم دارد بهم غر می زند. گفتم:" غر نزن می دونی که حق با من است ."
آمد پایین و مثل لات ها یک کتی راه افتاد بطرفم. نیم متری باهام فاصله گرفت و با التماس چشمهایش گفت یک چیزی بده بخورم. لبخندی بهش زدم و گفتم:" قربونت برم تو هم به ضعف من که مهربونی باشد پی برده ای. می دونی که طاقت گرسنگی ات را ندارم."
تکه نانی جلوش انداختم. نان را خورد و بعد مثل اسپانیایی ها واسم رقص سالسا کرد. دوباره بهش گفتم:" قربونت برم که با معرفتی. هر صبح می آیی و سری به من می زنی. اگر بدونی بعضی از آدمها چقدر..."
هراز چندگاهی با نوکش زیر بالش را می خاراند و یا نگاهم می کرد طوریکه خیال می کردم می خواهد بگوید که دارم با دقت حرفهایت را گوش می دهم. بعد پرش دادم و گفتم برو اگر همسایه ام اینجا تو را ببیند روزگار واسه من نمی گذاره.
13 Comments:
At 5:51 PM, Anonymous said…
سلام دوست عزیز
برای من که این شانس را داشتم داستان را بخوانم مروری بود بر آن خاطره ی شیرین
کاش می شد همه را به شکل پرنده می دیدی!!
خوب بود.نه؟
بامهر.جواد_ق
At 7:52 PM, Anonymous said…
سلام..هميشه در آرزوي اينكه پرنده باشم سوخته ام اگر چه با عمري كوتاه تر اما با لذت پروازومهر ورزيدن بي رياتر.انسان تنها موجودي است كه حتي به هم نوع خود هم رحم نمي كند اگر منافع اش در خطر باشد.با اين وجود اگر شما از سفله ترين آدمها هم بپرسيد خواهد گفت كه او هم از دست هم نوع خود خسته شده است.من هنوز در يافتن جوابي به اين معما مانده ام
؟؟؟؟.با اين وصف اميد وارم شاد كام وخوش باشيد وكمتر از دست آشنايان آزرده شويد .يا حق
At 3:33 PM, Anonymous said…
چقدر خوب بود که آدم همسايه نداشت ! يادم مي ايد وقتي بچه بودم يک دوستي داشتم که خيلي قشنگ مي نوشت ! هنوز هم هر وقت دلم برايش تنگ مي شود مي روم اون نوشته هاي قديمي اش را مي خونم ! چون تو اون نوشته ها يک پاکي خاصي بود ! همان پاکي دوران بچگي که من هميشه دنبالش بودم ! من تصميم گرفتم که فقط نوشته هاي قديمي دوستم را بخوانم ! به ياد گذشته ها! خوب بچه ها هم يک روزي بزرگ مي شوند و ديگه هر جور دوست دارند زندگي مي کنند ، اما من دوست دارم که هميشه بچه بمونم ، هميشه ؛ هميشه؛ هميشه
At 5:28 PM, Anonymous said…
سلام بر شما!قشنگ بود
At 8:03 PM, Anonymous said…
در خبر چین لینک داده شد ..شاد باشید
At 11:10 PM, Anonymous said…
سلام !!! مثل اينکه اين جا هم فيلتر شده !! نمي دونم !!!
At 1:21 AM, Anonymous said…
fekr nemikardam to in blogestan kasi bashe be in ghashangi az sohbate ba ye ya karim benevise.
lezat bordam khanom
At 12:15 PM, Anonymous said…
az in be bad bayd waghti adam kenaret mishne mowazeb bashe daryaravande
At 10:44 AM, Anonymous said…
حمیرا جان سلام.
شاد باشی و نه اینقدر رنجیده خاطر
پویا
At 5:26 PM, Anonymous said…
مید تنگ در دشت بیکران و آرزوهای بیکران در خلق های تنگ.......
At 6:55 AM, Majid Zohari said…
خودت میدانی که من چقدر نگاه کلاغها را دوست دارم. يکی از جدّیترین قصههای ادبيات در تبعيد است که لازم است بیشتر از اینها معرفی شود.
اگر متن را داشتی، میگذاشتيم روی نت تا شمار بیشتری با هنر قصهنویسی تو دوست خوبم آشنا شوند.
At 9:14 PM, Anonymous said…
سلام از وبسایت شما دیدن کردم و امیدوارم در ؟آینده بتوانم با شما لینک بشوم
ممنون
احمد از آبادان
At 9:15 PM, Anonymous said…
ahmad hastam az abadan
missingpiece1358@yahoo.com
Post a Comment
<< Home