خیال ِتشنه

Thursday, September 22, 2005

سفر به ایران و ویرانه های کودکی

دو هفته پیش با استرس کار زیاد و برخی دل نگرانی ها عازم ایران شدم . طی دوازده روزی هم که در ایران بودم استرس، کار زیاد اجازه نداد که فامیل و یا دوستانی را که دلم می خواست ملاقات کنم و ببینم. یک شب قبل از پرواز به سوئد موفق به ملاقات مادرم شدم. بهرحال این مختصر توضیح را دادم تا دوستانم بدانند چرا نتوانستم ببینمشان. همه در ذهنم حضور داشتند اما وقت کوتاه بود و کار بسیار.

سفر به ایران این بار بسیار پر بار بود. اگر کسی بخواهد ایران و مردمش را بخوبی بشناسد و یا یک تعریف منطقی از ایران، مردم و شرایط شان داشته باشد راهی ندارد جز اینکه روزهایی را در گوشه گوشه آن زندگی کند و خیلی چیزها را زیر ذره بین نگاه خود ببرد. البته من فکر می کنم اگر همه عمر را اختصاص به شناختن ایران، مشکلاتش و یا فرهنگ های متفاوت آن بدهیم باز هم وقت کم می آوریم.

:سفر به محله نوجوانی

پیش از اینکه به ایران سفر کنم شعر بلندی نوشتم تحت عنوان " خاک من کجاست؟ " در آن شعر نوشتم:

خاک من خاک کودکی بود
عطر خیس حیاط تابستان
نسترنی که

به دیوار همسایه
تکیه می کرد

ماهی که
به حوض فیروزه ای
غمزه می کرد
.................................
..................................
..................................
و چه خوب که من این شعر را پیش از سفر نوشتم.امروز اگر می خواستم شعری در این باب بنویسم شاید نمی توانستم و شاید شعر را اینگونه آغاز می کردم:

" بر ویرانه های کودکی ام
کودکان کار
لگد می شوند
و
در کوچه پس کوچه های فقر
سراغ از الفبای
محبت می گیرند

بر ویرانه های کودکی ام
بچه های افغان
زیر سقف خدا
سراغ از گمشده خانه شان می گیرند
و نوازش دستان اجداد در خاک خفته شان
...........................................
...........................................
...........................................
چقدر خانه کودکی و نوجوانی ام برایم غریبه بود! به سر خانه کودکی و نوجوانی ام، باغ فردوس چه آمده بود؟ چرا بخشی از محله کودکی ام بازار تجّار شده بود و بخشی دیگرش فقر در آن نعره و پنجه می کشید؟ تنها چیزی که در آن محله مهر و موم باقی مانده بود و کوچک ترین تغییری نکرده بود کلانتری 16 بود و مدرسه روبروی آن. مدرسه ای که در سال شصت برادرم کلاس پنجم می رفت و بر دیوار آن افرادی را به گلوله می بستند. اثری از پنجره نوجوانی نبود. پنجره ای که از آن به خیابان نگاه می کردم. گاه با دیدن آدمها شوق در رگهایم می دوید و گاه از نغمه گنجشک هایش به وجد می آمدم.
باغ فردوس و مولوی را چند دور زدم. طعم بامیه، شانسی های کوچک را در صفحه صفحه ذهن ورق زدم تا بخاطر بیاورم خانه مهربانم را، خانه ای که اکنون ویران شده بود و اثری نه از کاجهایش بود و نه ماهیهای قرمز حوض فیروزه ای. کاجها کجا رفته بودند؟ کلاغها در کدامین خانه لانه کرده بودند؟ چقدر دلم برای غارغار کلاغها تنگ شده بود، راستی کلاغها کجا رفته بودند؟ چه کسی حالا به درز آجرها خیره می شد و در میان باریکه آبی رویاهای خود را می جست؟

.......................................


6 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

  • At 8:34 PM, Anonymous Anonymous said…

    خیلی زیبا بود
    بابت لینکت ممنون

     
  • At 7:40 AM, Anonymous Anonymous said…

    اميدوارم بتونم به مجموعه داستانت دست پيدا کنم

     
  • At 7:20 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام دوست من از مطالب شما كمال استفاده را ميبرم ، هميشه به وبلاگ شما سر ميزنم ودوستدار شما

     
  • At 10:42 PM, Anonymous Anonymous said…

    آری . اینجا همه چیز به یغما رفته است . همه جیز را از ما ستانده اند و تنها دستاوردشان کودکان فقر و تهیدستی است . همه ما به نوغی از دست رفته ایم و شاید خود نیز ندانیم . اینجا نفس کشیدن کمی سخت است/ خنده اما دستاینده تر از ریک بیابان/ لودگی را خروار خروار به پشیزی میتوان خرید/ اما اندیشه استنشاق آزادی را / نقد جان نیز بهایی است/ نه پایاپای/ بازار مکاره ای است اینجا که دیدن دارد

     
  • At 9:49 PM, Anonymous Anonymous said…

    حمیرا جان سلام.
    امیدوارم توشه ای که با خودت آوردی ارزش آن استرس و زحمت را داشته باشد که حتما هم دارد.
    می دانی که من شاعر نیستم اما با نوشتن لگد مال می شوند به جای لگد می شوند وزن شعر روانتر نمی شود؟ شاید هم نه. خودت چه فکر می کنی؟
    شاد باشی
    پویا

     
  • At 8:23 PM, Anonymous Anonymous said…

    Man tajob mikonam in hame adam haraf va madah koja bodand ke jorate enteghad nadarand va har charandi ke mikhonand bah bah va chah chah mizannad!

     

Post a Comment

<< Home