خیال ِتشنه

Thursday, September 15, 2005

چشمی روی در

پنجره را طبق معمول باز گذاشتم و خزیدم زیر پتو. نگاهی به دخترم کردم. در خواب عمیقی فرو رفته بود آنقدر عمیق که انگار هیچ صدایی نمی توانست خواب خوشش را از او بگیرد. پیشانی اش را بوسیدم و غلت خوردم به سمت دیوار. نوری روی در کمد افتاده بود سعی کردم نگاهش نکنم. خیلی وقت است که وقتی شب می شود یک چشمی روی در ظاهر می شود و بربر نگاهم می کند. کمی نگاهش می کنم و بعد مثل همیشه بهش پشت می کنم چون حرف حساب سرش نمی شود. آنقدر به آدم زل می زند تا بالاخره زهرش را که ترس باشد را توی جون آدم بریزد.
چشمام را بستم و سعی کردم با یک فکر شیرین بخواب بروم. نمی دانم چقدر طول کشید تا خوابم برد. داشتم خواب می دیدم که بالای دره ای ایستاده ام که ناگهان با صدایی از جا پریدم. کمی به اطرافم نگاه کردم. کسی را ندیدم. حتی روی در اثری از آن چشم نبود. از جا بلند شدم و بطرف پنجره رفتم. سه جوان که کلاه بر سر داشتند چیزی را زمین می زدند و با هم بلند بلند حرف می زدند. به لبه پنجره تکیه دادم و نگاه شان می کردم. یکی شون کسیه ای دستش گرفته بود و به دیگری به زبان سوئدی می گفت:" اینا رو بریز اینجا!"
بعد از چند دقیقه آن چیزی را که شکسته بودند در دل جنگل روبروی خانه ام انداختند. نگاهی به اطراف انداختند و رفتند. به در ورودی پایین ساختمان نگاه کردم. یک شئی بزرگ و کشیده ای روی زمین بود. انگار یک جنازه بود. روی آن با پلاستیک نقره ای پوشانده شده بود. قلبم گرپ گرپ می زد. آب دهانم را قورت دادم. رفتم در آشپزخانه. برق را روشن کردم. یک لیوان آب از یخچال برداشتم و به ساعت نگاه کردم. ساعت سه نیمه شب بود. آب را نوشیدم و دوباره خزیدم زیر پتو و پیشانی دخترم را بوسیدم. نگاهش کردم و در دل گفتم:" تو را به چه دنیایی آورده ام. با چه خیال آسوده ای تو را صبحها راهی مدرسه کنم. اینجا کجاست؟ سمت چپ ساختمان پای آن کاج بلند یک روحی خودکشی کرده است. سمت راست پشت آن ساختمان زرد یک پسری را چاقو زده اند. چه بوی مرگی پیچیده توی این محل..."
از جا بلند شدم و دوباره رفتم بطرف پنجره. هیچ اثری از آن چیزی که دیده بودم ، نبود. ولی نفسهایش در خانه قدم می زد . نگاهی به در کردم. صدای قهقهه آن چشم در خانه می پیچید و نفس را در سینه ام حبس می کرد.

11 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

  • At 3:53 AM, Blogger Majid Zohari said…

    حمیرا جان، وقتی مطلب جديدی می‌نویسی، به اين آدرس برو و به اصطلاح پينگ کن تا بقيه هم متوجه بشوند که آپديت کرده‌ای:

    http://www.blogrolling.com/ping.phtml

    از قصه‌ات نيز چون هميشه لذت بردم. تو از آن قصه‌نويسانی هستی که هر چه می‌گذرد از درون جوان‌تر می‌شوی و شاداب‌تر.

     
  • At 11:26 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام حمیرا خانم
    مطلب جدید و زیبایت را خواندم .
    غریب بود برای من که در ایرانم و با تمام نا امنی ها شبها با خیالی آسئوده می خوابم
    نمی دانم چرا مرا در لینکهایت راه نمی دهی .
    به هر حال شاد باشی . همیشه

     
  • At 11:08 PM, Anonymous Anonymous said…

    بخواب آرام آرام
    زمین آلوده است
    غضب آلودها است
    سرد است
    دیگر فصل ها از پی هم نو نمی شوند
    پوست می اندازند یک به یک مسخ می شوند
    تلخ می شوند
    درد می زایند
    پیر مرد خنزر پنزری
    با درشکه اش چمدان لولیتای قطعه قطعه شده مرا حمل نمی کند
    بخواب آرام آرام
    من از میانه تهی می شوم
    این بار پیمانه را لبریز می نوشم
    نقل خلاص می خورم
    باده خاص می نوشم
    تا طعم شوکران
    و می خوابم آرام آرام

     
  • At 11:25 PM, Anonymous Anonymous said…

    حمیرا جان سلام.
    من نمی دانم که این قصه بود یا نه اما زیبایی چهره ی آرام و نفس های آرام و عمیق کودک را تجربه کرده ام. گویی تمامی زیبایی ها در وجود پاره تنت خلاصه شده است.

    شاد باشی
    پویا

     
  • At 1:10 PM, Anonymous Anonymous said…

    Salam Homeira azizam. Ye e-mail barayat ferestadeam nemidanam be dastat resid ya na. Mamnun mishavam pasokh bedahi. Ba omide shadi araye to va chashm be rahe shearhaye tazeat.

     
  • At 10:18 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام بر شما!مثل همیشه استفاده بردم!من به روزم

     
  • At 10:23 AM, Anonymous Anonymous said…

    سلام!خوبین! کاراتون زیباست خسته نباشین

     
  • At 1:45 AM, Anonymous Anonymous said…

    حمیرا عزیز اینجا الان ساعت 4 نیمه شب است می خوام یه کم درد دل کنم خدا کنه مزاحم نباشم الان دارم ترانه شما عزیز راگوش میکنم خیلی غصه می خورم یادم میاد وقتی بااون خط که در نامه برایه شما فرستادم به شما کفته بودم غصه نخور تموم مشه حلا می بینم ترانه شمه که خوندید یک بهارو 10 بهار حالم گرفته میشه بخدا که دله زیبا وپاکی دارید واحساس قشنگ چی بگم که 26 بهار تلخ برمن گذشت وچاره ای ندا شتم باید تحمل می کردم باور کن خیلی سخت گذشت من نتونستم جولویگذش بهار را بگیرم متا سفم با یه گل بهار نمیشه .ببخش خانی

     
  • At 1:54 AM, Anonymous Anonymous said…

    ضمنا حمیرا عزیز شما روحی لطفی دارید من همیشه شما را با لباسی کاملان مشگی خیلی زیبا در خواب می بینم که میاد در خواب به من که سر می زنید و منو نصیحت میکنید از شما تشکر می کنم که لاعقل در خواب به من سر می زنید خوشحا لم موفق باشید خانی

     
  • At 2:25 AM, Anonymous Anonymous said…

    درودبه دلهایه زیبایه شما دیروز باز خوتبه جالبی از شما ها دیدم .خواب میدیدم من تویه دفتر شما پشت میز شما نشته بودم وهی می نوشتمم و تمامی نداشت داشتم یک ج غلط پاک می کردم که هنگامه خانم کرامی در را باز کد واومد توو شوع کرد به من گفتن بلند شو خجالت بکش توکه بلد نیستی چرا می نویسی پس گورت و زودتر بکن بفرمائی منم شوع کردم اینه بهار گریه کردم بار کنید حمیرای نازنین انقدر این خاب واقعی بود فرداش فکر می کدم انقار اتفاق افتاده بده .ببخشید علیرضاخانی از همگامه خانم هم معذرت میخوام.

     
  • At 2:41 AM, Anonymous Anonymous said…

    از تمام خواننده گا نی که مطلب بنده حقیر را خواند ن معذر ت می خواهم که غلط زیاد داره منو ببخشید این مشگل مربو ط به کی بورد کا مپیو تر از همه عذر میخوام...بخصوس از اون چهره زیبا ...خانی

     

Post a Comment

<< Home