خیال ِتشنه

Friday, November 25, 2005

شب شعر


POETRY ON STAGE Thursday December 17 p.m. ABF, Sveavägen 41, Stockholm:Readings in Swedish, Farsi & Arabicby Homeira Tari, Said Aljaffar, Jasim MohamedBoel Schenlaer & Carl Henrik SvenstedtA very learned introduction to Persian and Arabic poetry will be made by SigridKahle.

حقیقتی تلخ
حدود چند سالی است که روی رابطه خودم با زنان و مشکلاتی را که خود شخصا با آنها داشته ام، یا زنان دیگر
نسبت به هم داشته اند و زیر ذره بین فکر برده ام تا ببینم مشکل از کجاست. در این باره با پاره ای از مردان هم گفتگو کرده ام. بسیاری از مردان معتقدند که زنها حسود، کینه ای و فتنه برانگیزند. شاید تا حدودی این حرفها صحت داشته باشد اما خود مردها هم از این گونه خصلتها بی نصیب نیستند. اما تفاوتی که بین زنها و مردها در این رابطه وجود دارد این است که مردها وقتی بهم می رسند راحتر برای هم چاپلوسی می کنند و یا واژه های دهان پر کنی مثل نوکرتم و چاکرتم را برای هم بکار می برند. گروهی از مردها پشت سر هم در نزد دیگران اغلب با حرفهای رکیک هم از هم پذیرایی می کنند. اما تحت هر شرایطی گروهی باقی می مانند و یکدیگر را کنار نمی گذارند حالا به هر دلیلی. اما زنها یا قطع رابطه می کنند و یا بهر وسیله ای مایه دق هم می شوند. البته بگذارید پیشاپیش بگویم که من همه زنها و مردها را در یک قالب نمی ریزم. حتما زنان و مردانی هستند که از همه این خصایص بدور باشند. روی سخن من به آن دسته افرادی، علی الخصوص زنانی است که از این خصایص برخوردارند. متاسفانه تا به امروز تجربه چندان خوبی از بیشتر زنها نداشته ام.
برای همه ما زنهای ایرانی و حتی خارجی روشن است که در بیشتر جوامع مردها بر زنها غالب هستند و مردها هستند که حکمفرمایی می کنند. دلیلش هم پر واضح است. مردها از قدرت و عملکرد بیشتری برخوردار بوده اند و همیشه شرایط رشد و پیشرفت برای آنها فراهم تر بوده است.
ما زنها بیشتر در محرومیت بوده ایم. کمتر در اجتماع حضور داشته ایم، کمتر حق عملکرد و تاثیرگذاری داشته ایم و...حالا که شرایط بهتری برایمان فراهم شده است (البته با تلاش خودمان) و می توانیم حضور داشته باشیم، تاثیر بگذاریم، کارهای هنری مان را توسعه بدهیم و غیره خوب است که پشت هم باشیم، همدیگر را بالا بکشیم، صفحات روشن و قوی هم را( تا ضعفهای کوچک) برای دیگران بارزتر کنیم، از موفقیت هم خرسند بشیم اما چرا اغلب خار چشم یکدیگر می شویم؟ چرا همدیگر را پیش دیگران خراب می کنیم؟ چرا چشم دیدن همدیگر را نداریم؟ چرا در کار یکدیگر دخالت های بیجا می کنیم ویا به محکوم کردن یکدیگر می پردازیم؟ چرا ما متحد نمی شویم و خود در بین یکدیگر تفرقه می اندازیم؟
من فکر می کنم علتش ضعف فرهنگی، پایین بودن اعتماد به نفس، تنبلی، جاه طلبی، بی سوادی، بی ثباتی ، ناموفقیت های در زندگی، حرص و طمع و...است.
همیشه احساس می کنم فرصت دارد از دست می رود. همیشه فکر می کنم وقت نداریم و باید کاری بکنیم برای اصلاح جامعه ای که در آن زندگی می کنیم و یا جوامعی که به کمک ما نیاز دارند. فرصتی نیست برای اتلاف وقت و دخالت در کار یکدیگر و خیلی چیزهای دیگر. من خودم شخصا هر روز در جنگ و دعوا با خودم هستم تا انسان بهتری بشوم، تمرین می کنم که حسود نباشم، تمرین می کنم که دوستان زن یا مرد را آزار ندهم، تمرین می کنم که به عزت نفس بیشتری برسم، تمرین می کنم که از شخصیت سالمتری برخوردار باشم، تمرین می کنم که مدافع زنان باشم، تمرین می کنم که نقاط قوتشان را برجسته کنم و غیره. بجای دخالت در کار یکدیگر بهتر نیست به کند و کاو شخصیت خود بپردازیم و سعی کنیم یک تغییراتی در خودمان ایجاد کنیم برای پیشرفت شخصیت خودمان و برای رضایت کسانی که سبب آزارشان بوده ایم؟
شاعر، فیلمساز، سیاستمدار، نقاش و داستان نویس بد زن زیاد داریم اما در بین مردها بدترش را هم داریم. فکر نمی کنید بهتر است بجای خراب کردن یکدیگر و تفرقه انداختن بین هم یا هر کدام بکار خود بپردازیم و یا لااقل به نقد علمی کارهم بپردازیم تا به لجن کشیدن یکدیگر و یا دخالت در مسائل خصوصی هم.
حسادت آدمها نمی تواند خودش را زیر واژه های زیبا پنهان کند، پستی در هر لباسی که ظاهر بشود پستی است. ای کاش بتوانیم یکدیگر را از تنهایی برهانیم تا اینکه دیواری برجسته تر برای تنها شدن یکدیگر بسازیم. ای کاش سبب آرامش هم باشیم تا آزار هم.

Tuesday, November 22, 2005

حرفهای پراکنده

پاسارگاد : حتما خبر دارید که بزودی از پاسارگاد که بخشی از تاریخ و فرهنگ ما می باشد اثری نخواهد ماند بخاطر طرحی که ریخته شده است.
همین دیروز بود که در روزنامه مترو تصویری از کلیسا برلین دیدم. کلیسایی که در جنگ جهانی دوم صدمه دید و هنوز که هنوز است به همان شکل باقی است. هیچ به دلیل آن اندیشیده اید؟ چرا در آلمان که یکی از کشورهای مدرن و پیشرفته اروپاست این کلیسا را در همین حال و وضع باقی گذاشته اند؟
استنباط من این است که دولت آلمان و یا کسانی که ارزش بسیاری برای میراث های فرهنگی و یا سیاسی قائلند با این عملکرد حامل پیامی هستند. و آن پیام این است که جنگ ویرانی می آورد، رنگ جنگ خاکستری و سیاه است، جنگ بوی خون می دهد جنگ...
در ابتدا انقلاب یکی بزرگترین اشتباهاتی که پاره ای از تظاهرکننده ها کردند ویران کردن مجسمه ها بود، مجسمه محمد رضا شاه ، مجسمه رضا شاه و حتی خراب کردن مقبره او.
اگر روزی انقلاب بشود و کسی بخواهد مقبره خمینی و یا امثالهم را ویران کند جزو اولین کسانی خواهم بود که مانع آن می شوم. این مقبره ها و مجسمه ها باید باقی بماند و تاریخ و فرهنگ دوره ای را برای بچه ها، نوه ها، نتیجه ها و نبیره های ما تعریف کنند. البته امیدوارم این امکان زیارتگاه نشود و یا باعث پس روی بیشتر مردم. هیچ فکر کرده اید چندین امام زاده در ایران وجود دارد و آن افرادی که امروز امام خطاب می شوند و مقبره شان امام زاده نام دارد چگونه دارای چنین سمت هایی شده اند؟ مطالعه تاریخ، شنیدن قصه های بزرگان خود گویای هر راز نهفته ای است.
باری بگذاریم پاسارگاد باقی بماند و برای کودکان ما ، خود تاریخ و فرهنگ را حکایت کند.

دوستی: مدتی است که دوست تازه ای پیدا کرده ام. دوستی که برای من هم حرفهایش تازه است، هم افکارش و هم روح طبیعی و وحشی اش. منظورم از وحشی بودن بی تمدن بودن او نیست. منظورم از وحشی بودن او تعلق او به طبیعت و طبیعت اوست. طبیعتی که فرسنگها با دنیای ماشینی امروز فرق دارد. گاه ساعتها در نگاه آبی اش غرق می شوم تا به راز چشمانش پی ببرم و حیوان چهره او را پیدا کنم اما هنوز نتوانسته ام.
گاه در دریای چشمانش موجی شعله می کشد،
گاه در جنگل چشمانش شیری نعره می کشد،
گاه در ساحل چشمانش زنی می لمد و آفتاب می گیرد،
گاه در شب چشمانش هزاران شمع اشک می ریزد...
با این وجود هنوز به راز چشمانش پی نبرده ام. کمی به اندیشه اش آشنایی پیدا کرده ام. یک وقتهایی مرا زیر ذره بین نگاه خود می برد و دانه دانه ضعفها و قوت هایم را گلچین می کند. آسان نیست شنیدن اینکه اَه چه روح حساسی داری! چقدر بدبینی! چقدر همه چیز را سیاه می بینی...
با شنیدن به حرفهایش هم حض می کنم و هم چون سربازی در کنار دروازه اندیشه و حسم به پاسبانی می ایستم تا آن زمان که تجربه ثابت کند با یک ببر روبرویم یا...
آسان نیست شنیدن این حرفها و شنا کردن در شخصیت خود و جا بجا کردن تکه های آن و یا پاک کردن آن. سخت است گاه ناجونمردانه سخت است اما نتیجه خوبی دارد.
می خواهم ببینم خود را در آیینه اندیشه اش
می خواهم بشویم نگاهم را در دریای دانش اش
می خواهم بنشینم چون شبنمی بر گلهای احساسش
می گوید شاعر نیستم اما کلامش شعر است. می گوید قصه نویس نیستم اما قصه هایش بر دل می نشیند. گاه خشن است اما خشم ماسکی است بر چهره او.
بد نیست آدمی گاه اندیشه و حسهای متفاوتش را در غربیل زمان بریزد و برنامه های ذهن و شخصیتش را نو کند ، درست مثل کامپیوتری که در خانه داریم.
بد نگوییم به آنان که طناب دارمان را می ریسند
بد نگوییم به آنان که آیینه دق ما هستند
بد نگوییم به آنان که روزی صد بار می گویند
تو را تا بی نهایت دوست می دارم ولی طاقت بودن مان را ندارند
بد نگوییم به آنان که بجای اینکه کار خود را انجام دهند
در کار ما می افتند و می خواهند مانع کارمان شوند
دنیا جنگل است. اگر توانستی راز جنگل را بشناسی خورده نخواهی شد. اگر آفتاب پرستی با دیدن دشمن و تهدید در آفتاب پناه بگیر. اگر مارمولکی کنار خاک بنشین. اگر ملخ سبزی روی شاخه های درخت بنشین.
دنیا گاه مثل صفحه شطرنج است و ما مهره های آن. اگر بازی با شطرنج را بیاموزیم و راز هر مهره ای را ، شاید اگر برنده نشویم بازنده هم نشویم و بازی همینطور ادامه پیدا کند.
فراموشم نشود بگویم که اول دسامبر به همراه چهار شاعر سوئدی و عرب تبار در استکهلم شب شعری خواهم داشت.
پایدار باشید

Monday, November 21, 2005

یادشان گرامی باد

دیروز خبر دار شدم یکی از اقوام ، آقای امیر غیاثی که 49 سال بیش نداشت بر اثر سکته مغزی ، در تهران درگذشت. امروزهم توسط میلی خبردار شدم که منوچهر آتشی ، یکی از شعرای خوب کشورمان به دلیل ایست قلبی درگذشت. دو هفته پیش هم خواننده خوب کشورمان آقای نعمت آغاسی با زندگی وعدا گفت.
به خانواده این عزیزان تسلیت عرض می کنم و برایشان آرزوی صبر دارم.
یادشان گرامی باد

بقبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلٌه با خاک می گفت
که این دنیا نمیارزد بکاهی
شعر از بابا طاهر

Thursday, November 17, 2005

زندگی زیباست، حتی در غروب خاکستری زمستان

یک وقتهایی آدم دلش خیلی می گیرد و وقتی کسی از آدم می پرسد که چرا دلت گرفته علت را در هوا، برخورد بد سوئدیها، رفتار بد همکار در محیط کار و امثالهم جستجو می کند . هیچ فکر کرده اید که شاید علت واقعی اش خود ما باشیم؟ هیچ فکر کرده اید که آنقدر در افکار خود روز و شب را سپری کرده ایم که حتی یک قدم آنطرف تر از خود را نمی توانیم ببینیم؟ هیچ به خود گفته اید که شاید حال من خراب باشد؟ شاید نگاه من سیاه است وشاید..؟
هیچوقت ضعفهای خود را زیر سوال برده اید و یا برای برطرف کردن آن تلاشی کرده اید؟ اصلا هیچوقت خودتون را دوست داشته اید؟ به خودتون احترام گذاشته اید؟ تا حالا نشده است که خودتون حق خود را پایمال کنید و یا ارزشهای خود را بی ارزش بپندارید؟ چقدر در زندگی جرات کرده اید بگویید نه به آنان یا آنچه که حرمتی برای روح و روانتان قائل نبوده است؟ چقدر جرات کرده اید به عشق بی معرفت پشت کنید و به رهایی و آزادگی خود رو بیاورید؟
یک غروب خاکستری زمستان می تواند شروع بهاری باشد برای رشد شخصیت ما و آزادگی ما اگر خود را دوست داشته باشیم، اگر بخواهیم به همه چیز از زاویه ای دیگر نگاه کنیم، اگر معایب خود را ببینیم و برای برطرف شدن آن بکوشیم.
اگر بخواهیم می توانیم مهاجری سر بلند باشیم تا مهاجری سرافکنده، بدبخت، ناتوان و ناامید. اگر بخواهیم با کوشش خود می توانیم بگوییم من هم هستم و سهمی از این آب و خاک و از این زندگی دارم.

روح من بیرون می آید
از گور تلخ زندگی
روح من می رقصد
می پیچد
و می مکد
لحظه های گمشده را

روح من شاید دوباره خاموش شود
شاید دوباره در خاکستر زمستان فرود آید
شاید دوباره برای رویاهایش اشک بریزد
و شاید دوباره در آغوش خود گیرد کابوس را
اما گریزی نیست
زندگی دوباره متولد خواهد شد

بیفشان روح آبی ات را
بر بستر روح سرخ من
بیفشان لبخندهای سبزت را
در دشت نگاه سوخته من
به رقصم آر
به شورم آر
نگاه فیروزه ای
روح بی پروایی

Sunday, November 13, 2005

زمزمه با باطن

هر روز که می گذرد جنگ و جدال با خویشتن خویشم بیشتر و بیشتر می شود. می هراسم از تنهایی و به استقبالش می روم، می هراسم از ترک عشق اما از آن می گریزم. می میرم از نشستن در کلاس دراماتیک و ملاقات چهره هایی که فرسنگها از من دورند اما در کنارشان می نشینم و مرگ را پس می زنم.
بداهه ای که اکنون پیش روی خود دارید زمزمه ای است با دوستی که شعری از زندگی برایم میل زده بود.

زندگی پرواز کردن در لحظه اکنون است
و اندیشه نکردن به فردای ناپیدا
زندگی چیدن یک بوسه
از لب تنهای عشق است
زندگی بالا رفتن از پله بودن است
و گل دادن در چهار فصل خویشتن خویش
زندگی دردی است گاه بی همتا

زندگی لحظه ای است که گاه با صبر
طلوع می کند و می درخشد
در تاریکی روح خزان تو

Thursday, November 10, 2005

جاودانه

جاودانه خواهم شد در زیستن
جاودانه خواهم بود در بودن
جاودانه خواهم شد در مردن
................................

Thursday, November 03, 2005

پاییز زیبا

پاییز در کوچه پس کوچه های این خاک آواز می خواند. احساس می کنم برای اولین بار است که از پاییز سوئد دارم لذت می برم. شاید فکر کنید عاشق شدم و یا یک اتفاق خیلی خوبی در زندگیم رخ داده است. فکر می کنید عاشق چه کسی شده ام؟ اصلا عشق را در چه جنسی جستجو می کنید؟ مرد، زن، شئی...چه؟ عشق چه رنگی است؟ راه می رود ؟ نفس می کشد؟ چه؟
چه اتفاق مهمی فکر می کنید در زندگی ام افتاده است؟ فکر می کنید به مال و منال زیادی رسیده ام؟ قرار است در مجلس راه پیدا کنم؟ بهترین دوست را در زندگی یافته ام؟ امنیت من در سوئد گارانتی شده؟ با بدبینی خداحافظی کرده ام؟ چه؟
به عاشق شدنم شک نکنید. اگر آدیش الان کنارم نشسته بود حتما می گفت:" برق چشات می گه که عاشق شدی!" و من حتما در جواب باید بهش می گفتم:" آره عزیزم عاشق شدم ، بدجوری هم عاشق شدم."
نه عاشق زنی شده ام نه عاشق مردی. نه عاشق شاعری شده ام نه عاشق هنرمندی از نوع دیگر.
می دانی عاشق چه شده ام؟ عاشق هستی شده ام. عاشق اندیشه و روحی که در هستی وجود دارد. هستی که وقتی در معرض هوای آزاد و نور ، باران و...قرار می گیرد گل می دهد، می شکند، می رسد، چروک می شود و دوباره از نو متولد می شود، درست مثل یک گل که هر سال می میرد و از نو متولد می شود. یا مثل یک دختری که همه خانواده اش را در اثر یک زلزله در بم و یا درهر جا دیگر از دست می دهد و دوباره به زندگی سلام می کند با نگاه به برجستگی شکمش و لرزش پوستی که با تلنگر پای جنینی می گوید تو نمردی، پس هستی! تو هرگز نخواهی مرد! تو هستی حالا هستی ات را فرم بدهد، آنجور که می خواهی.
آره عاشق کره هستی شده ام و خونی که در رگان هستی جاری است. بگذار خارها دور و بر هستی گل بدهند، بگذار نفرت ها تف سیاه خود را در صورت هستی ات تف کنند و هر روز حرفهایی را نشخوار کنند که بوی پستی می دهد و حقارت. بگذار به قول فروغ همچنان که تو را می بویند و می بوسند طناب دار تو را در ذهن خود بریسند. چه تفاوتی به حال هستی دارد؟ هستی که می خواهد گل بدهد ، به بار بنشیند و متولد شدن از نو را با پوست و گوشت خود لمس کند.