خیال ِتشنه

Wednesday, April 27, 2005

برای هر زندانی سیاسی

در خاک هر سرزمینی
هر روز ستاره ای شهاب می شود
یا اسیر ابر سیاه اختناق می شود

اما
در خاک سرزمین من
هر روز ستاره ها سیاه می شوند
و به شلاق زندان اختناق
هزار تکه
هزار ذره می شوند
یا در سکوت مظلومانه آسمان
دفن می شوند

دوستان ، یاران همنفس بیایید برای آزادی اکبر گنجی و دیگر آزادیخواهان زندانی همصدا شویم و صدای آنان را که در زندان اختناق زندانی هستند با اعتراض خود به گوش جهان برسانیم.
............................................

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان


شاعر شعر بغض های کودکی
نت نویس نوتهای شور نوجوانی
آوازه خوان روح سرکش جوانی

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان

بنویس با نبض مهربانت
با طنین زخمی از
کابوی های نامهربانت

بنویس برای ماهیها
ماهیهای قرمز تنگ بلور
ماهیهای زخمی از قلاب زور

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان

بنویس برای جمعه ها
برای جمعه های سیاه
بنویس برای یکشنبه ها
یک شنبه های بی فروغ

بنویس برای واژه ها
واژه های زخمی از شلاق زور
واژه های خفته در معبر گور

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان

شهیار شعر شهر من
شاعر شعر شهد قلب من

بغض ترانه های تو
رنگ احساس من است
رنگ مهر مام ممنوع
رنگ پرپر شدن
نگاه ممنوع من است

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان

رنگ صدای تو
رنگ احساس من است
رنگ دربدر شدن کولی توی کوچه ها
کوچه های خیس و سرد
کوچه های زرد و زجر
رنگ پرپر شدن
کودک ممنوع من است

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان

شاعر شعر قصه های سرد سبز
وقتی نوک آن قله ها
آن قله های سرد درد
با بغض نگاهت
زیر آواز می زنی
پیچش صدای تو
می پیچد تو صدای قلب من

بنویس دوباره بنویس
بخوان دوباره بخوان

شعری از دفتر "رقص غروب"


Sunday, April 24, 2005

نگهبانی روح

این روزها بیش از همیشه محافظت می کنم از روح و اندیشه ام، مبادا روحم آلوده به زنگار روح برخی از افراد شود. افرادی که در هر شکل و شمایلی ظاهر می شوند. آنها روزها چون سایه ای از مقابل چشمانم می آیند و می روند و شبها در اتاق صدایشان را می شنوم که پچ پچ کنان می گویند: ما همیشه مهمان تو خواهیم بود.
دیروز بعد از مدتها موفق شدم با یکی از دوستان خوب و قدیمی ام، علی رضا گپی تلفنی داشته باشم. علی رضا گفت:" کجایی دختر، پیدات نیست؟"
گفتم:"بهت خیلی وقت بود که زنگ می زدم ولی پیدایت نمی کردم. از تو و یکی دو تا دوست خوب که بگذریم، دیگر دلم نمی خواهد کسی را ببینم. هر روز زمزمه می کنم: دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد."
او با صدای آرام ومهربانش گفت:" تازه رسیدی به اون روزهایی که من خیلی وقت پیش از آن حرف زده بودم. "
گفتم:" خسته ام از مدام در نگهبانی بسر بردن!"
پرسید:" چرا نگهبانی ؟"
گفتم:" سالها زحمت کشیدم تا شخصیت خود را پاک کنم از آن چیزهایی که یک عمر به خورد روح و فکرمان دادند. فکرش را بکن حالا برای حفظ خودم مجبورم گاه از همانها استفاده کنم، سخت نیست؟ چه خوب بود اگر آدم می توانست با همه یک جور برخورد کند. کاملا خودش باشد اما نمی شود. مدام باید در نقشی رفت تا ضربه نخورد و یا از دست نرفت . شده ام هم اسیر، هم زندان و هم زندانبان خودم !"
علی رضا گفت:" چرا؟ راحت باش. اینجا که دیگر از این مشکل ها..."
گفتم:" زن نبودی تا ببینی چقدر زن بودن در هر عرصه ای گاه دشوار است. علی الخصوص دراینجا. در ایران تکلیفمان معلوم بود، اما اینجا هر چیزی (مدرنیته، فمینیسم و...) شده بهانه ای برای هر گونه برخورد غیرمعقول و غیرمنطقی. البته تو این مورد جنسیت مفهمومی ندارد می خواهم بگویم هر دو جنس گاه سخت بد جنس اند."
گفت:" می فهمم. خیلی وقتها بی ریشه گی است که سبب این مشکل می شود."
گفتم:" شاید هم نشناختن، از پیش شکل نگرفتن و یا تربیت نشدن. چرا آنقدر برداشتمان از واژه ها متفاوت است؟ چرا فمینیست برای برخی مردها مفهوم زن سالاری دارد و برای برخی زنها ولنگاری؟ چرا روشنفکر بودن برای برخی مفهوم حرمت نگذاشتن به خود و یا دیگران دارد؟ چرا اکثر زنها از پیشرفت هجنس خود ناراحت می شوند، از او بد می گویند و با او بد رفتار می کنند؟ چرا من گاه باید از جنس خود بگریزم و نتوانم به کلام و حرکتش ایمان بیاورم؟ ."
علی رضا گفت:" می فهمم می فهمم!"
گفتم:" می دانی چیه به این نسل اینجایی دیگر امیدی ندارم. توی این نسل اندک شمارهستند کسانی که طناب دار دیگری را نمی بافند و برای غرق شدن دیگری مهره های تسبیح را نمی گردانند....
ادامه دارد

Sunday, April 17, 2005

خاک خوب مهربانی

دیروز در یکی از پارکهای زیبای یوتبری که کنار کانالی قرار دارد، با دلی مملو از اندوه قدم می زدم ، به صدای خوش خواننده خوب کشورمان نوری گوش می دادم و فصلهای زندگی را در ذهنم دوره می کردم.
میان خاطرات خوب و بد، میان اشکهای من و لحظه های درد لحظه ای نگاهم به درختان پیر و جوان افتاد و زمینی که از گلهای بنفش و زرد بهاری تزیین شده بود. درختها جوانه زده بودند و نسیم نوازشگر آنها شده بود و روی آب موجهای آرامی می آمدند و می رفتند. دختر هندی با دوست پسر خود نشسته بودند کنار آب و همدیگر را می بوسیدند. پیرزن سوئدی دست شوهرش را گرفته بود و با هم راه می رفتند. لحظه ای در ذهنم به این سرزمین گفتم:" چقدر خاک تو سرزمین سرد، مهربان است و من چقدر گاه نامهربان نگاهش می کنم. چقدر دنبال خاک کودکی بگردم و در حسرتش به تو پشت کنم؟ تو مال منی. بگذار برخی از بچه های نامهربانت نامهربان نگاهم کنند."
لحظه ای غبار غم خاطرات و حسرت از نگاهم زدوده شد و جای آن یک دشت امید نشست. جوانه درخت بلوطی را نوازش کردم و به درخت گفتم:" تا تو جوانه می زنی من جوانه خواهم زد."

Tuesday, April 12, 2005

سیاست سیاه دموکراسی

این روزها بیشتر از همیشه روزنامه یوتبری پستن(یکی از روزنامه های سوئدی)از وضعیت غم انگیز پناهجوها و سیاست سیاه دولت سوئد در ارتباط با آنها می نویسد.
بیش از ده هزار پناهجوی مخفی در سوئد زندگی می کنند، حدود 150 کودک و نوجوان سخت بیمارند و از طریق سون تغذیه می شوند. کودکی که در حالت کما بسر می برد و در بیمارستان بستری است خبر ردی درخواست پناهجویش از سوئد را توسط نامه ای که به مادرش داده می شود، می گیرد.
دو حزب (سوسیال دموکراسی و میانه رو) تنها احزابی هستند که با اقامت این 150 نفر مخالفت کرده اند، چرا؟ زیرا آنها معتقدند این امکان وجود دارد که پدر و مادرهای پناهجویی از این قضیه سو استفاده کنند و برای دریافت اقامت، کودکان خود را گرسنگی دهند و...
حال باید از این دولت شریف که سنگ حقوق بشر را هم بسیار به سینه می زند پرسید: چند درصد از شما که در مجلس نشسته اید به اصول کذایی حزب خود احترام گذاشته اید؟ چند درصد از شما پرپر شدن هزاران کودک، نوجوان، و جوان مهاجر و یا سوئدی را دیده اید و خم به ابرو آورده اید؟ چند درصد از شما صدها پا پتی و الکلی را در کوچه پس کوچه های خود دیده و ارج گذاشته اید؟ چند درصد از کارکنان شما در مدرسه، اداره سوسیال ، صلیب سرخ و...به حقوق بچه ها ، نیازمندان و...احترام گذاشته و به آنها رسیده گی کرده اید، که احتمال سوءاستفاده، سوء تعبیر و سوء تفاهم پناهجوها را می دهید؟

چون جان در بدن
سایه به سایه مان می آیند!
در ذهن نطفه دو رنگ
در ذهن بچه مهاجر
در جیبها
و در اتاقهامان

کت شلواریهای شیاد و شیک!
کت دامنی های خوش صورت و خشک!
آراستگان به زینت حقوق بشر
با نگاه دو پهلو
و لبخندهای دو رویه خود
فریب مان می دهند
غارت مان می کنند
در هر کجا
........
بخشی از یک شعر از دفتر" رقص غروب"

Friday, April 08, 2005

دخترم "رقص غروب" بدنیا آمد!


بالاخره پس از ماهها انتظار با آغاز فصل بهار چهارمین کودک من ، دومین دفتر شعرم "رقص غروب" هم بدنیا آمد. />در این دفتر آنچه که مورد توجه من بوده و یا روح و فکر مرا تحت تاثیر خود قرار داده است همانطور که در کتابم هم به آن اشاره می کنم کولی جهان است، انسان امروز . انسانی که برای امنیت و یک زندگی بهتر خود را به آب و آتش می زند تا به خاک مهربانی و امنیت دست یابد. احمد (کودک پناهجوی عراقی)، پسرک چشم آبی، دخترک کولی، جوان افغان، زن ارمنی و گمشده های یوگسلاوی از جمله کسانی هستند که حس و فکر مرا تحت تاثیر خود قرار داده و در شعر من به رقص می آیند.
این کتاب به یاری نویسنده خوب کشورمان، دوست خوبم آقای عباس معروفی و همکار خوب ایشان آقای احمد احقری در نشر گردون به چاپ رسیده است. طرح و عکس روی جلد مثل دو کتاب پیشین من " عطر پاییز" و " نگاه ماه" کاری است از دوست خوب و هنرمندم آقای حسین صحت لو.
بار دیگر از همکاری این عزیزان برای انتشار این کتاب صمیمانه تشکر می کنم.

شعری از دفتر " رقص غروب"

در نگاه شکسته مرد
عشق عصا زنان
می برد کودکان کولی را
به تماشای کاج های نشسته در بلور

Friday, April 01, 2005

یادی از یک همکار خوب

حدود دو ماه پیش بود که با وبلاگ پویا در سایت " زنان ایران" آشنا شدم. پویای عزیز "خشونت علیه زنان" را در شکل تصویر، زیرنویس و موزیکی بسیار زیبا برای بیننده هایش به تصویر کشیده بود. یادم است اولین بار که این تصویرها را دیدم چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که بغضم التماس می کرد گریه را و شستن دردی دیرپا از ذهن معصوم دلتنگی را، ذهن معصوم هزاران هزار دختر در بند و هزاران هزار زنی که ذره ذره در سکوت سیاه می شوند.

دیروز که دوباره به وبلاگ پویا رجوع کردم و کارهای دیگر او را مرور کردم حیفم آمد سکوت پیشه کنم و حرفی از کارهای زیبایی که کرده و زحماتی که کشیده نزنم. بد نیست از یک همکار خوب، از یک همکاری که اهل دل است گاه یاد و یا قدردانی کرد . به شما خواننده گان عزیزم پیشنهاد می کنم سری به وبلاگ پویا و سایت فلش که باز محصول پویای عزیز می باشد بزنید و خود به قضاوت بنشینید.

پویای عزیز پایدار باشی