دشـمـن
ریکارد ولف یکی از هنرمندان خوب سوئدی است- اوپیش از اینکه بازیگر تئاتر و سینما باشد ترانه سرا و خواننده است-از پاره ای جهات شباهت به زنده یاد. فریدون فرخ زاد دارد-( کسی که جامعه ادبی ما تا حدودی او را به فراموشی سپرده است) باری از آنجایی که ریکاردولف به تمام معنا هنرمند و انسان دوست است. درست مثل زنده یاد فرخ زاد. تصمیم گرفتم ترانه ای دیگر از او را ترجمه کنم - این ترانه را به جوانان ایران(مهرداد. نادر. پوریا . مریم .نگار. مهنوش و--) و مظلومیت هایشان تقدم می کنم- کسانی که در آتش جمهوری اسلامی زندگی می کنند و ایران را تا به این مرحله از پیشرفت پیش برده اند-درود می فرستم بر این انسانهای خوب و شریف -
ترجمه ترانه ای از ریکارد ولف
وقتی کوچولو بودم
و شب سایه اش را بر بسترم می انداخت
جرات نمی کردم چشمهام را ببندم
می شد که چشمهام را ببندم و باز بیدار بشوم؟
شبها وحشتناک بود
و من وحشتناک می ترسیدم
نمی خواهم هرگز هرگز آنطور بترسم
اما هیچ چیز بدتر از حقیقت نیست
وقتی که آن آرام آرام(یواشکی)
خودش را به من نزدیک می کند
نفرت و خشم وجود دارد
و وحشتناک تر از آن هم
من می ترسم از پوتینهای قدم رو. فریادهای که آدم را می لرزانند
و صداهای پر هنجار
به داد پسرهایی برس که گروهی می شوند
با امید پراکنده اشن کن
من از بزرگها می ترسم
وقتی آنها دعوا می کنند و یا همدیگر را می زنند
من از آنها می ترسم وقتی می گویند:"تو از ما نیستی
!"
در دریاچه ای همین جاها. در سوئد
خورشید درخشنده گی اش را از دست داد
مقنعه های سیاه. پلیسها. آنجا فکرهای مرده وحشتناک خوابیده بود
حقش بود خدا ترمزی می کرد.دنیا را از آغاز متوقف می کرد
ساعتها زنگ می زنند
پرنده ها آواز نمی خوانند
وقتش رسیده که از خواب بیدار بشویم
چرا که وقتی ما در رویا بسر می بریم
در جایی دارند رفقایمان را می کشند
بچه های ما را دور کنید از این پروزه های افتخارآمیزتان
مایی که هیچوقت جنگ را تجربه نکردیم
دوره قصه گذشته
زمان بی گناهی گذشته
مثل آن پسری که در دریاچه گم شد
آن هرگز برنمی گردد
هوا از نگرانی می لرزد. از نفرت . از تهدید
پنجره ها را باز کن
هوا خانه را عوض کن
وانمود نکن که هیچ اتفاقی نیفتاده
این چیزها فقط برای آنها اتفاق نمی افتد
اینجا هم اتفاقهایی افتاده
کفشهای فلزی قدرت می دهند
چون بدن نرم است
آن که قوی راست می گوید. این فکر مریض است
سر دشمن را بشکن. کله سیاه. یهودی و همجنسگرا را
آره سرم را بشکن. فکر نمی کردم او بمیرد
بزودی کره زمین از سیاهی پوشیده می شود و کشوری نمی ماند
و ما دوباره به جنگل برخواهیم گشت در ساحل تابستان
پشت این حرفهای من وحشتی خوابیده
و غمی از گمشدن او. تو که شاید می توانستی برادر او باشی
و دوست او
او هرگز دشمن نبود
ترجمه ترانه ای از ریکارد ولف
وقتی کوچولو بودم
و شب سایه اش را بر بسترم می انداخت
جرات نمی کردم چشمهام را ببندم
می شد که چشمهام را ببندم و باز بیدار بشوم؟
شبها وحشتناک بود
و من وحشتناک می ترسیدم
نمی خواهم هرگز هرگز آنطور بترسم
اما هیچ چیز بدتر از حقیقت نیست
وقتی که آن آرام آرام(یواشکی)
خودش را به من نزدیک می کند
نفرت و خشم وجود دارد
و وحشتناک تر از آن هم
من می ترسم از پوتینهای قدم رو. فریادهای که آدم را می لرزانند
و صداهای پر هنجار
به داد پسرهایی برس که گروهی می شوند
با امید پراکنده اشن کن
من از بزرگها می ترسم
وقتی آنها دعوا می کنند و یا همدیگر را می زنند
من از آنها می ترسم وقتی می گویند:"تو از ما نیستی
!"
در دریاچه ای همین جاها. در سوئد
خورشید درخشنده گی اش را از دست داد
مقنعه های سیاه. پلیسها. آنجا فکرهای مرده وحشتناک خوابیده بود
حقش بود خدا ترمزی می کرد.دنیا را از آغاز متوقف می کرد
ساعتها زنگ می زنند
پرنده ها آواز نمی خوانند
وقتش رسیده که از خواب بیدار بشویم
چرا که وقتی ما در رویا بسر می بریم
در جایی دارند رفقایمان را می کشند
بچه های ما را دور کنید از این پروزه های افتخارآمیزتان
مایی که هیچوقت جنگ را تجربه نکردیم
دوره قصه گذشته
زمان بی گناهی گذشته
مثل آن پسری که در دریاچه گم شد
آن هرگز برنمی گردد
هوا از نگرانی می لرزد. از نفرت . از تهدید
پنجره ها را باز کن
هوا خانه را عوض کن
وانمود نکن که هیچ اتفاقی نیفتاده
این چیزها فقط برای آنها اتفاق نمی افتد
اینجا هم اتفاقهایی افتاده
کفشهای فلزی قدرت می دهند
چون بدن نرم است
آن که قوی راست می گوید. این فکر مریض است
سر دشمن را بشکن. کله سیاه. یهودی و همجنسگرا را
آره سرم را بشکن. فکر نمی کردم او بمیرد
بزودی کره زمین از سیاهی پوشیده می شود و کشوری نمی ماند
و ما دوباره به جنگل برخواهیم گشت در ساحل تابستان
پشت این حرفهای من وحشتی خوابیده
و غمی از گمشدن او. تو که شاید می توانستی برادر او باشی
و دوست او
او هرگز دشمن نبود