خیال ِتشنه

Thursday, October 16, 2003

غربت در بستر ذهن ما خفته است

خاطرم می آید هنگامیکه پا به زادگاه سرما گذاشتم خود را چون پرنده ای می دیدم که از قفس آتش رها گشته باشد- اما پس از مدتی . هنگامیکه برساحل به ظاهر آرام امنیت شروع کردم قدم بزنم تازه توانستم متوجه سنگهای ریز و درشتی شوم که با فرو رفتن در پاهایم می گفتند:" هر کجا که روی پستی و بلندی همراهت خواهد بود-" و من زیر لب زمزمه می کردم:" آیا هر کجای این آسمان همین رنگ است-" زمان گذشت و کودک معصوم و خوش باور روح من هر روز به طریقی آزرده شد تا جایی که در چمنهای به سرما نشسته می نشستم و مادرم (زادگاهم) را صدا می زدم- مادری که اغلب طناب دار خنده های نوجوانی و جوانی ام بود- مادری که تنها خاطره خوش من از او لبخندهای کودکی ام است لبخنده هایی که به من می گوید زادگاه تو شرق است اقیانوس آفتاب- ای کاش می گذاشت با نفسهای ذهن خود زندگی را بشناسم و استشمام کنم - چقدر دلم برایش تنگ شده- انسان وقتی درمانده و محروم از عشق می شود. انسان وقتی هر چه پنجه به محبت و یگانگی می زند و همچنان دستهای خود را خالی می بیند به دایه و زن بابای بد اخم هم راضی می شود-

زمان گذشت و هر روز فکر من به هوای دیدن و یافتن حتی یک نفر که بوی زادگاهم را بدهد هزار ذره شد- هر بار انسانی را با وطن اشتباه گرفتم او مملو از آفتاب شرقی ام شد و من مملو از بغض و بی باوری- خاطرم هست آخرین بار که همه مهربانی عشقم را به شبه وطنی بخشیدم تا پای مرگ پابوس انسانیت رفتم و سر آخر خود را مجنونی یافتم در سرزمین خیس از اشک انسانهای تنها- زمان گذشت و من همچنان در جستجوی بوی وطن بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم وطن را در چشم بچه ها بجویم- در چشم چشمهای آبی . خاکستری و سیاه-
هنگامیکه همه شروع کردیم خود را خوشبخترین انسان روی زمین ببینیم و وطن را در قلب یکدیگر بجوییم. بزرگی پیدا شد و با کج خلقی های ناسیونالیستی زیرآب همه ما را زد- خاطرم هست وقتی از بچه ها جدا شدم نامم را چنان عاشقانه صدا می زدند که هنوز از آن همه عشق سیرابم - در آن زمان فقط زیر لب زمزمه می کردم:" لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
تا مبادا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری
قلبت را در دبستانهای دموکراتی زندانی می کنند
تا مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی---"
باری روزی تصمیم گرفتم خود را در زندان تنهایی زندانی کنم و با خود به خلوت بنشینم- زمان سختی بود- احساس می کردم موی غم تا نوک پاهایم قد کشیده است-
وقتی خود را در آیینه نگاه کردم دو سال از آن زمان گذشته بود- نه آینه من را می شناخت و نه من آیینه را- امروز که به آن روزها فکر می کنم می بینم غربت در ذهن من خفته بود- گاه باید از نق زدن دست برداشت و به شناخت محیط و انسانهایش پرداخت- وطن در هر کجا نشسته است اگر او را بشناسیم- وطن ایران نیست- وطن سوئد نیست- وطن انسان است-
حالا هر وقت آشنایان. سوئدی . ترک . ایرانی و عرب را در کوچه می بینم آنها کلاه از سر برمی دارند و صبح بخیر می گویند- من هم که فکر کنم تا حدودی کدهای این جامعه را شناخته ام با لبخندهایم عرض ادب می کنم- بچه ها هم به محض دیدنم به سمتم می دوند و من را از آغوشهای گرم و مهربانشان پدیرایی می کنند-
ادامه دارد

0 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

Post a Comment

<< Home