غربت در بستر ذهن ما خفته است
خاطرم می آید هنگامیکه پا به زادگاه سرما گذاشتم خود را چون پرنده ای می دیدم که از قفس آتش رها گشته باشد- اما پس از مدتی . هنگامیکه برساحل به ظاهر آرام امنیت شروع کردم قدم بزنم تازه توانستم متوجه سنگهای ریز و درشتی شوم که با فرو رفتن در پاهایم می گفتند:" هر کجا که روی پستی و بلندی همراهت خواهد بود-" و من زیر لب زمزمه می کردم:" آیا هر کجای این آسمان همین رنگ است-" زمان گذشت و کودک معصوم و خوش باور روح من هر روز به طریقی آزرده شد تا جایی که در چمنهای به سرما نشسته می نشستم و مادرم (زادگاهم) را صدا می زدم- مادری که اغلب طناب دار خنده های نوجوانی و جوانی ام بود- مادری که تنها خاطره خوش من از او لبخندهای کودکی ام است لبخنده هایی که به من می گوید زادگاه تو شرق است اقیانوس آفتاب- ای کاش می گذاشت با نفسهای ذهن خود زندگی را بشناسم و استشمام کنم - چقدر دلم برایش تنگ شده- انسان وقتی درمانده و محروم از عشق می شود. انسان وقتی هر چه پنجه به محبت و یگانگی می زند و همچنان دستهای خود را خالی می بیند به دایه و زن بابای بد اخم هم راضی می شود-
زمان گذشت و هر روز فکر من به هوای دیدن و یافتن حتی یک نفر که بوی زادگاهم را بدهد هزار ذره شد- هر بار انسانی را با وطن اشتباه گرفتم او مملو از آفتاب شرقی ام شد و من مملو از بغض و بی باوری- خاطرم هست آخرین بار که همه مهربانی عشقم را به شبه وطنی بخشیدم تا پای مرگ پابوس انسانیت رفتم و سر آخر خود را مجنونی یافتم در سرزمین خیس از اشک انسانهای تنها- زمان گذشت و من همچنان در جستجوی بوی وطن بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم وطن را در چشم بچه ها بجویم- در چشم چشمهای آبی . خاکستری و سیاه-
هنگامیکه همه شروع کردیم خود را خوشبخترین انسان روی زمین ببینیم و وطن را در قلب یکدیگر بجوییم. بزرگی پیدا شد و با کج خلقی های ناسیونالیستی زیرآب همه ما را زد- خاطرم هست وقتی از بچه ها جدا شدم نامم را چنان عاشقانه صدا می زدند که هنوز از آن همه عشق سیرابم - در آن زمان فقط زیر لب زمزمه می کردم:" لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
تا مبادا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری
قلبت را در دبستانهای دموکراتی زندانی می کنند
تا مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی---"
باری روزی تصمیم گرفتم خود را در زندان تنهایی زندانی کنم و با خود به خلوت بنشینم- زمان سختی بود- احساس می کردم موی غم تا نوک پاهایم قد کشیده است-
وقتی خود را در آیینه نگاه کردم دو سال از آن زمان گذشته بود- نه آینه من را می شناخت و نه من آیینه را- امروز که به آن روزها فکر می کنم می بینم غربت در ذهن من خفته بود- گاه باید از نق زدن دست برداشت و به شناخت محیط و انسانهایش پرداخت- وطن در هر کجا نشسته است اگر او را بشناسیم- وطن ایران نیست- وطن سوئد نیست- وطن انسان است-
حالا هر وقت آشنایان. سوئدی . ترک . ایرانی و عرب را در کوچه می بینم آنها کلاه از سر برمی دارند و صبح بخیر می گویند- من هم که فکر کنم تا حدودی کدهای این جامعه را شناخته ام با لبخندهایم عرض ادب می کنم- بچه ها هم به محض دیدنم به سمتم می دوند و من را از آغوشهای گرم و مهربانشان پدیرایی می کنند-
ادامه دارد
زمان گذشت و هر روز فکر من به هوای دیدن و یافتن حتی یک نفر که بوی زادگاهم را بدهد هزار ذره شد- هر بار انسانی را با وطن اشتباه گرفتم او مملو از آفتاب شرقی ام شد و من مملو از بغض و بی باوری- خاطرم هست آخرین بار که همه مهربانی عشقم را به شبه وطنی بخشیدم تا پای مرگ پابوس انسانیت رفتم و سر آخر خود را مجنونی یافتم در سرزمین خیس از اشک انسانهای تنها- زمان گذشت و من همچنان در جستجوی بوی وطن بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم وطن را در چشم بچه ها بجویم- در چشم چشمهای آبی . خاکستری و سیاه-
هنگامیکه همه شروع کردیم خود را خوشبخترین انسان روی زمین ببینیم و وطن را در قلب یکدیگر بجوییم. بزرگی پیدا شد و با کج خلقی های ناسیونالیستی زیرآب همه ما را زد- خاطرم هست وقتی از بچه ها جدا شدم نامم را چنان عاشقانه صدا می زدند که هنوز از آن همه عشق سیرابم - در آن زمان فقط زیر لب زمزمه می کردم:" لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
تا مبادا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری
قلبت را در دبستانهای دموکراتی زندانی می کنند
تا مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی---"
باری روزی تصمیم گرفتم خود را در زندان تنهایی زندانی کنم و با خود به خلوت بنشینم- زمان سختی بود- احساس می کردم موی غم تا نوک پاهایم قد کشیده است-
وقتی خود را در آیینه نگاه کردم دو سال از آن زمان گذشته بود- نه آینه من را می شناخت و نه من آیینه را- امروز که به آن روزها فکر می کنم می بینم غربت در ذهن من خفته بود- گاه باید از نق زدن دست برداشت و به شناخت محیط و انسانهایش پرداخت- وطن در هر کجا نشسته است اگر او را بشناسیم- وطن ایران نیست- وطن سوئد نیست- وطن انسان است-
حالا هر وقت آشنایان. سوئدی . ترک . ایرانی و عرب را در کوچه می بینم آنها کلاه از سر برمی دارند و صبح بخیر می گویند- من هم که فکر کنم تا حدودی کدهای این جامعه را شناخته ام با لبخندهایم عرض ادب می کنم- بچه ها هم به محض دیدنم به سمتم می دوند و من را از آغوشهای گرم و مهربانشان پدیرایی می کنند-
ادامه دارد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home