خیال ِتشنه

Saturday, October 04, 2003

غروب باور

چند روزی می شود که دوباره با هم خلوت کرده ایم- وقتی داریم با هم به مدرسه می رویم و سر راهمان به شبه رفیق و یا شبه آشنایی بر می خوریم کلاه خشم را از سر برمی داریم و می گوییم :"سلام آقای انسانیت. سلام خانم یکرنگی!" بعد به هم نگاهی می کنیم و لبخند نیمه مرده ای به هم می زنیم- گاهی او می گوید ناراحت نشو . به خاطر غربت و تنهایی که آدمها لباسهایی را تن روحشان کردند که مال خودشون نیست--- می گویم :" تو هم مثل همیشه همه چیز را به گردن غربت بنداز- مگه من در غربت بسر نمی برم که آقا و خانم ---"
می گوید:" نه عزیزم! تو با این کشور بیگانه نیستی- همین دیروز نبود که توی سینمای هاگا می نوشتی: در هاگا می توان قهوه زندگی نوشید
دستهای مهربان هاگا غریبه ها را نوازش می کند
هاگا آغوش گرمش را برای جوانه های آزادی باز می کند
. هاگا---تو داری با این کشور و آدمای خوبش جوش می خوری- وقتی با سوزان و یا یوناس حرف می زنی با آنها احساس غریبی می کنی؟ بارها خودت نگفتی اینا بوی وطن می دن-انگار وطن روی زانوی اینا نشسته؟"


لبخند می زنم و می گویم:" خوب به قول چارلی چاپلین من شهروند دنیا هستم- به قول نیما دنیا خانه من است به قول آن شاعر اسپانیایی وطن تنها در قلب کسانی جا دارد که---"
لبخندی می زند و می گوید:" دیوونه! پس هر که احساس غریبی کند تو نباید بکنی. نه؟"
یک دفعه با بغض می گویم:" اما من خیلی تنها هستم!"
می گوید این همه آدم دور و بر تو هستند و باز تو می گی من تنها هستم-" می گویم:" تو به اینا می گی آدم- و زیر لب زمزمه می کنم: در جنگلی زیسته ام به نام دنیا
با احشامی زیسته ام به نام انسانها
در مسیری قدم بگذاشته ام به نام بی انتها
به سرنوشتی دچارم به نام ستیز"
سرش را پایین می اندازد و به اطراف نگاهی می کند - بعد می گوید:" پس به کی می گن آدم؟"
می گویم:" به کسی که قلبش با آدم یکی باشه-به کسی که حرفاش بار داشته باشه- صبح تا شب داریم واسه هم فیلم بازی می کنیم- ظاهر و باطنمون یکی نیست- من دلم برای آدم یکرو تنگ شده است- دلم می خواهد با یکی حرف بزنم که قابل باور باشه- دیگه داره حالم ازاین همه آدم آدم نما به هم می خوره-"
دوباره می گوید:" دیوونه. سخت نگیر و کمی توقع ات را پایین بیار- اصلا بیا و خودت با خودت رفیق باش! با خودت که می تونی رفیق باشی. هان؟"
می گویم:" من با خودم رفیق باشم؟ نمی تونم- -چرا؟
"واسه اینکه از دست خودم بیشتر از هر کس دیگر عصبانی هستم- خودم از هر کس دیگری بیشتربه خویشتنم ظلم کرده -اصلا هر چی می کشم از دست خوش باوریهای خودمه وقتش رسیده که---"
و باز زیر لب شعری را(فریدون مشیری) زمزمه می کنم : سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها! دل تنگ!
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را. مدران
مکن ای خسته. درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها. دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی. آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش. سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازازترین شد!چه دلازارترین؟

0 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

Post a Comment

<< Home