خیال ِتشنه

Thursday, October 16, 2003

نگاه ماه

"بخشی از داستان صدای شب
از مجموعه داستان نگاه ماه
نوشته: حمیرا طاری

آن وقتها که در خانه مه رو زندگی می کردم یک روز دم دمای سحر زنگ موبایلم به صدا درآمد- آهسته از اتاق خواب بیرون آمدم
و گیج و ویج شروع به گشتن آن در اتاق پذیرایی کردم طبق معمول یکی سایه به سایه ام می آمد- او کاملا سیاه بود و فقط چشمهایش پیدا بود- به او گفتم:" تو وجود نداری و خیلی وقته که مردی-" اما چشمهای او به من می خندید و می گفت:" من زنده مونده م که از تو مواظبت کنم- تو به من نیاز داری. می شنوی چه می گم؟"
داد زدم:" گورتو گم کن! وقتی من اینجا اومدم تو مردی. می شنوی؟......"

0 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

Post a Comment

<< Home