سالهای زیادی دنبال خود می گشتم و خود را پیدا نمی کردم.
از وقتی یادم می آید تنهایی جفت جدا ناپذیر من بوده است. یادش بخیر سیزده بدرهایی را که دم پختکی درست می کردم و به باغ پدر بزرگ پناه می بردم تا در تنهایی روزهای گذشته را دوره کنم. کنار جوی آب می نشستم و در اندیشه فرو می رفتم. چقدر تشنه دانستن بودم وکسی نبود که باغ ذهن و رویاهایم را شخم بزند، دانه بپاشد و آبیاری کند! چقدر از نشستن پای حرفهای میرزا باقر معلم دوران کودکی پدرم لذت می بردم. چقدر دلم می خواست سوالها و کنجکاوی هایم را برایش حکایت کنم و برای آنچه که هنوز زندگی اش نکرده بودم، جوابی بگیرم. اما کی جرات می کرد. ابهت ، غرور و برخورد پدرسالاری اش همه جرات آدم را می گرفت. نوجوان شدم و شروع به شعر نوشتن کردم:
" لیلی و مجنون دو شیدا دم به دم غرق غم اند
این میان جمعی به گرد هم شمع افروز همند
..........................................
..........................................
وقتی نوجوان بودم روزی سراغ چند کتاب فروشی رفتم و سراغ چند شاعر خوب و سرشناس مان را گرفتم. کتاب فروشی بهم گفت:" دختر جان دنبال این حرفها نرو یا معتادت می کنند یا ازت سو استفاده جنسی می کنند. برو یک گوشه بنشین کارت را بکن."
اما بی معلم، بی راهنمایی ...
نوجوان بودم و بی تجربه. بدتر از همه در جامعه ای بسته و سنتی هم رشد کرده بودم. مردها را مثل لولو خورخوره می دیدم یا بهتر بگویم گرگهایی که در کمین بره ها می نشستند. این تصویر را بزرگترها در مغزم پرورش داده بودند.
در دوران جوانی وقتی حسابی از همه چیز به تنگ آمدم فرار را بر قرار ترجیح دادم و راهی سوئد شدم. گاه احساس می کنم اولین دخترهای فراری ایران دخترهای هم دوره خودم بودند. دخترهایی که هر کدام نوعی از فرار را انتخاب می کردند. دخترهایی عذاب غربت و عواقبش را بر ماندن ، فسیل و فرسوده شدن ترجیح دادند. خاطرم هست در همان روزها دختری فرار کرد و به مقبره خمینی پناه آورد. آن دختر امروز افسرده است و پناه به راز و نیاز با خدا آورده است.
برای بعضی از شما دخترها و پسرهایی که در ایران ماندید سو تعبیر نشود. من اتهامی به شما نمی زنم فقط دارم از خودم و آن عده ای که می شناسم حرف می زنم. من از شماها همانطور که پیشتر اشاره کرده ام 15 سال است که دور بوده ام. نه شما من را می شناسید و نه من شما را. پس بد نیست همدیگر را قضاوت نکنیم و اگر می توانیم فقط کمی همدیگر را جستجو کنیم.
بله در اینجا پرپر شدیم، گل دادیم، میوه دادیم و از نو روییدیم. مثل درخت سیبی که به گلابی پیوند زده باشند. خیلی ها مون خشک شدیم. خیلی هامون تبدیل شدیم به یک میوه جدید، چیزی بین سیب و گلابی، آبدار و خوشمزه. بعضی ها جرات کردند تازگی هامون را تجربه کنند. بعضی ها حتی جرات نکردند نگاهی بهمان بیندازند.
بگذریم از حرف اصلی پرت نشوم. این سالهای آخر خودم را کشتم تا چهار تا چیزه تازه راجع به ادبیات و شعر از با تجربه هامون یاد بگیرم. برخی چیزهایی یادم دادند، برخی خسیس برخورد کردند و نخواستند هر چه در چنته دارند و یاد بدهند. من که کارم را جدی گرفته بودم و همیشه در پی رسیدن بودم، تصمیم گرفتم از یک راه اصولی و درست دانشم را راجع به کاری که می خواستم انجام بدهم بالا ببرم. دلم می خواست با دنیای مدرن و پیچیده ادبیات به معنای واقعی آشنا بشوم. برای همین اول پا به دنیای فیلم گذاشتم و بعد به دنیای خدای هنر " ادبیات نمایشی" اگر بدانید چقدر خوشحالم که این رشته را انتخاب کردم، آنقدر خوشحالم که انگار به همه آرزوهایم رسیده ام.
انگار تازه هم خودم را پیدا کرده ام هم تازه فهمیدم معلم خوب و مسئول یعنی چه. از صبح تا عصرمعلمهای متفاوت که هر کدام شغلی به غیر از معلمی (بازیگر، کارگردان، نمایشنامه نویس، پروفسور...) دارند با ما کار می کنند.
حدود یک ماه است که روی نمایشنامه چخوف "باغ آلبالو" کار می کنیم. یک روز در نقش آنیا می روم، یک روز در نقش دایی او گای یو. هر روز صبح به یک شکلی با تخیلات، تمرکز حواس، شناخت خویشتن خویش و...کار می شود. هر روز ضعفهای خودمان توسط خودمان کشف و تبدیل به قوت می شود. هیچ معلمی، کارگردانی و بازیگری نه قضاوت مان می کند و نه می گوید چه رفتار و ژستی غلط است یا درست. وقتی می پرسیم این کار درست بود یا غلط می گویند چه کسی است که واقعا می تواند بگوید که چه غلط است چه درست؟
مدام می گویند انرژی های درونت را دریاب، بشناس و کشف کن. به خودت و به کارت باور داشته باش. خراب کن و بساز. بالاخره آخرش یاد می گیری، منتظر تایید این و آن نباش، بخوان ، بپرس و جستجوگر باش. اگر نقشی را بازی می کنی، اگر قصه ای را می نویسی از خود بپرس چرا می نویسم؟ چه می خواهم با این قصه بگویم؟ چرا می خواهم بگویم؟ فضا را بساز. فضا را تعریف نکن. فضا را قابل روییت کن با تخیل، با تصویر و با اندیشه...
آنقدر توانا، سخاوت مند، افتاده و مسئول برخورد می کنند که آدم دلش می خواهد آنها را پرستش کند. اما از آنها آموخته ایم که پرستش نکن، بت نساز بلکه همین راه را برای دانش آموزانت در آینده پیش بگیر.
در این روزهای زندگی و در این فصل از زندگی چه هدیه ای می توانست برای من با ارزش تر از این تجربه های زیبا باشد! شناختن خویشتن خویش بی تحقیر خویش، بدون احساس پوچی و یا آرزوی مرگ کردن.
در این کلاسها فقط ادبیات نمایشی را نمی آموزیم. ادبیات آموزشی وسیله ای شده اند برای هر چه انسان تر شدن، انسانی تر اندیشیدن و انسان را بیشتر احترام گذاشتن. باور اینکه هر انسانی خدایی است و باور اینکه هیچ انسانی از انسان دیگر کمتر نیست حال هر چقدر هم که ضعف داشته باشد. اصلا آیا انسانی هست که ضعف نداشته باشد؟ آیا خیلی ها ضعفهای خود را زیر غرور کاذب، واژه های سنگین، لباسهای شیک و... خویش پنهان نمی کنند؟
جرات کنیم بشناسیم خود را و دیگران را. روزی رفیقی می گفت که مگر می شود با کسی سالیان سال زندگی کرد و تازه به این دانش رسید که آن شخص را هرگز نمی شناخته است؟ جواب من به این دوست عزیزم این است که هر بار خیال کردم خود را شناخته ام روز دیگر از رفتار خود سخت حیرت زده شده ام، حالا چه برسد به شناخت دیگری . گاه تصورات و حدسیات خود را شناخت تعریف می کنیم. اما آیا واقعا آن شخص را شناخته ایم و یا از او پرسیده ایم که نظرت راجع به این شناخت ما چیست!
گاه احساس می کنم تا زمانی که مغز و قلب ما کار می کند رویی دیگری از خود را کشف خواهیم کرد البته اگر بخواهیم که خود را بشناسیم.
پایدار باشید