شروع یک روز بد
امروز صبح پیرزنی نفس نفس زنان از پله هایی که به سمت ایستگاه اتوبوس ختم می شد با دو کیسه سنگین بالا می آمد. با اینکه حال خوشی نداشتم و شب بدی را پشت سر گذاشته بودم بطرفش رفتم و پرسیدم:" کمک می خواهی؟"
دندانهایش را روی هم فشار داد و با فریاد گفت:" نه! گمشو لعنتی!"
مسافرهای در ایستگاه نگاهی به او انداختند و چیزی نگفتند. لبخندی زدم و با صدای بلند و دو پهلو گفتم:" تشکر تشکر!"
اما در درونم خشمی شعله می کشید که نگو و نپرس. تصمیم داشتم همه راه را در اتوبوس، قصه "درخت آلبالو" چخوف را برای سومین بار بخوانم. اما مگر خشم می گذاشت که تمرکز حواس داشته باشم. دگمه واک منم را فشار دادم و با موزیک آرام، نوشتن را آغاز کردم. به مدرسه که رسیدم رو به همکلاسی هایم کردم و اتفاقی را که افتاده بود برایشان تعریف کردم. آنها پرسیدند که حالا چه احساسی داری؟ آیا فکر می کنی چون مهاجر بودی او با تو اینگونه برخورد کرده؟ آیا...
گفتم:" نه بابا کی دیگر تو این باغها می ره. حتما حالش بد بوده و از فشار زندگی این برخورد را کرده است؟ یا شاید از زندگی خسته است، شاید مشکلات دیگری دارد. من این را برای شما تعریف کردم تا گاه نگاهی به خود و یا رفتارهای خود بیندازید. ننشینید فقط ضعف های ما را بشمارید و یا علت ضعفها را در فرهنگ و یا ملیت ما جستجو کنید. آدمیت هر آدم را نظاره کنید. آدمها را جستجو کنید نه تعلقات آنها را. خواستم بهتون بگویم که من به این زن اتهام نژادپرست بودن را نمی زنم شما هم ..."
آنها گفتند می فهمیم . چه خوب است که تو به این چیزها اشاره می کنی البته آن زن نباید دق و دلی اش را سر تو خالی می کرد. آدم هر چقدر هم که حالش بد باشد حق ندارد اینچین بی مسئولیت برخورد کند. گفتن که بهتر بود جوابش را محکم می دادی. گفتم که والله این رشته تربیتی که من پیشتر خواندم می گوید که حتی برای دیوانه ها باید احترام قائل بود ، درکشان کرد و بهشان امیدوار بود. این یکی که دیگر جای خود دارد.
عصبانی بودم ولی دلم نمی خواست که روی او قضاوتی کنم. شاید بیشتر عصبانی بودم از شب بدی را که گذرانده بودم و صبحی را اینگونه تلخ آغاز کردن...
گاه قضاوت کردن راحترین عکس العملی است که آدم می تواند از خود بروز بدهد اما تحمل کردن و تامل کردن بس کار سختی است.
پیش از اینکه قضاوتی روی پیرزن داشته باشید از خود بپرسید ما چگونه رفتاری را با بعضی ها داریم در چنین شرایطی؟ آیا ما ناراحتی خود را با رفتار بد به دیگری انتقال نمی دهیم؟ البته بد نیست به افکار خودمان و رفتاری را که گاه در ارتباط با افغانها در ایران بروز می دهیم هم فکر کنیم. بیچاره ها 100 سال پیش ایرانی محسوب می شدند و در کشور ایران برای خود جا و جایگاهی داشتند. امروز چگونه با آنها برخورد می شود؟ امروز چه نام و وجه ای در کشور ما دارند؟
می دانم که بعضی ها نژاد پرست و یا ناسیونالیست اند چه در ایران و یا چه در اینجا. اما مطمئنم که این زن درد داشت و آنقدر درد درونش را سیاه کرده بود که تابی برای دیدن یک لحظه روشنایی نداشت.
دندانهایش را روی هم فشار داد و با فریاد گفت:" نه! گمشو لعنتی!"
مسافرهای در ایستگاه نگاهی به او انداختند و چیزی نگفتند. لبخندی زدم و با صدای بلند و دو پهلو گفتم:" تشکر تشکر!"
اما در درونم خشمی شعله می کشید که نگو و نپرس. تصمیم داشتم همه راه را در اتوبوس، قصه "درخت آلبالو" چخوف را برای سومین بار بخوانم. اما مگر خشم می گذاشت که تمرکز حواس داشته باشم. دگمه واک منم را فشار دادم و با موزیک آرام، نوشتن را آغاز کردم. به مدرسه که رسیدم رو به همکلاسی هایم کردم و اتفاقی را که افتاده بود برایشان تعریف کردم. آنها پرسیدند که حالا چه احساسی داری؟ آیا فکر می کنی چون مهاجر بودی او با تو اینگونه برخورد کرده؟ آیا...
گفتم:" نه بابا کی دیگر تو این باغها می ره. حتما حالش بد بوده و از فشار زندگی این برخورد را کرده است؟ یا شاید از زندگی خسته است، شاید مشکلات دیگری دارد. من این را برای شما تعریف کردم تا گاه نگاهی به خود و یا رفتارهای خود بیندازید. ننشینید فقط ضعف های ما را بشمارید و یا علت ضعفها را در فرهنگ و یا ملیت ما جستجو کنید. آدمیت هر آدم را نظاره کنید. آدمها را جستجو کنید نه تعلقات آنها را. خواستم بهتون بگویم که من به این زن اتهام نژادپرست بودن را نمی زنم شما هم ..."
آنها گفتند می فهمیم . چه خوب است که تو به این چیزها اشاره می کنی البته آن زن نباید دق و دلی اش را سر تو خالی می کرد. آدم هر چقدر هم که حالش بد باشد حق ندارد اینچین بی مسئولیت برخورد کند. گفتن که بهتر بود جوابش را محکم می دادی. گفتم که والله این رشته تربیتی که من پیشتر خواندم می گوید که حتی برای دیوانه ها باید احترام قائل بود ، درکشان کرد و بهشان امیدوار بود. این یکی که دیگر جای خود دارد.
عصبانی بودم ولی دلم نمی خواست که روی او قضاوتی کنم. شاید بیشتر عصبانی بودم از شب بدی را که گذرانده بودم و صبحی را اینگونه تلخ آغاز کردن...
گاه قضاوت کردن راحترین عکس العملی است که آدم می تواند از خود بروز بدهد اما تحمل کردن و تامل کردن بس کار سختی است.
پیش از اینکه قضاوتی روی پیرزن داشته باشید از خود بپرسید ما چگونه رفتاری را با بعضی ها داریم در چنین شرایطی؟ آیا ما ناراحتی خود را با رفتار بد به دیگری انتقال نمی دهیم؟ البته بد نیست به افکار خودمان و رفتاری را که گاه در ارتباط با افغانها در ایران بروز می دهیم هم فکر کنیم. بیچاره ها 100 سال پیش ایرانی محسوب می شدند و در کشور ایران برای خود جا و جایگاهی داشتند. امروز چگونه با آنها برخورد می شود؟ امروز چه نام و وجه ای در کشور ما دارند؟
می دانم که بعضی ها نژاد پرست و یا ناسیونالیست اند چه در ایران و یا چه در اینجا. اما مطمئنم که این زن درد داشت و آنقدر درد درونش را سیاه کرده بود که تابی برای دیدن یک لحظه روشنایی نداشت.
15 Comments:
At 9:22 PM, فرزاد said…
درود بر حميراي گرامي
فكر ميكنم يك انسان قبل از هر چيزي كه بايد باشد يا قرار است كه بشود ، اول بفهمد كه هم خودش انسان است و هم ديگري . بعد هر چه خواست ان بشود .
At 10:05 PM, Anonymous said…
سلام
مي دوني درسته كه شما شروع بدي داشتي ولي پايانش به نظره من مثبت بوده و اول اينكه شما رو مجددا به اين فكر فرو برده كه به درد و رنجي كه ديگران متحمل مي شوند بيانديشي مثل مسئله افاغنه كه اشاره كرده بودي در كشور ما با چه ديدي به اونها نگاه مي كنند و اين يعني به فكر ديگران بودن ، بعدش هم هر چقدر كه قلب طرف مقابلتون سياه بود شما داراي قلبي روشن بوديد كه شما رو از قضاوت صريح و منفي راجب اون بر حذر داشت البته اين نكته رو هم نبايد نديد گرفت كه گاهي انسان بر اثر آسيب هايي كه مي بينه خصوصا اطرافيان ، آنقدر در اون ايجاد نفرت به وجود مي آيد كه حتي از خودش احساس تنفر ميكنه چه برسه به ديگران و اونجاست كه هر دستي رو كه براي كمك به طرفش دراز ميشه پس مي زنه در انتها بايد به اين مطلب اشاره كنم اگر رفتاري كه ما با افاغنه در كشورمان داريم در خارج با ما داشتند، شايد نيمي از مردم هجرت را بر ماندن ترجيح مي دادند و سفر خود را براي رسيدن به سرزمين آرزوها آغاز مي كردند.
Mask_son
At 3:58 PM, Anonymous said…
عیبی نداره . ناراحت نباش .
حداقل هر عیبی داشته اون برخورد این بوده که رک و ÷وست کنده حس اش رو بهت منتقل کرده .
نه مثل آدمهایی که بهت لبخند می زنند و بعد در غیابت بدترین نسبتها را نثارت می کنند و تازه ادعای یک هموطن بودن را هم دارند .
شاد باشی همیشه .
ببخشید مدتی نبودم
At 4:44 PM, Anonymous said…
حمراعزیز سلام .واقعا اینها احساس ندارند گرچه از نظر منطقی جوابی برای این عمل خدش داره فرقی هم نداره پیرزن باشه مد. زن جون همه همین رفتار را بایدانجام بدهند شاید هم حق با اوست باید برسیشود باتشکر خانی
At 1:51 PM, Anonymous said…
شهلا
درود بر تو حمیرا جونم
آخ تو چقدر گلی دختر
حمیرا جان دقیقن درست میگی و این را نمیشه زود به حساب ناسیونالیست بودن طرف گذاشت، شاید واقعن مشکلی غیر قابل حل در آن زمان داشته و من از این خوشحالم که تو اینقدر با شعور هستی که این را تشخیص دادی
و اما در مورد افغان ها باید بگم که با دید بدی که من از ایشان در ایران داشتم وقتی به اینجا آمدم و با دکتر و سرمایه دار هاشون مواجه شدم، خیلی تعجب کردم
فهمیدم که همه جا همه جور آدم دارد
امیدوارم بر خورد ها در ایران نیز
.با ایشان بهتر بشود
فدای تو
.بدرود
At 4:23 PM, Anonymous said…
کاش می شد همه چیز را اینطور دید. نکاهی فارق از تعلقات . شاید دیگر این همه مشکل پدید نمی آمد
At 8:23 PM, Anonymous said…
جالبه حميراي عزيز
چند وقت پيش دقيقا براي منم همين اتفاق افتاد!!!
تا يه مدت همين جوري تو فكرش بودم!!!
At 8:59 PM, Anonymous said…
سلام...سلام...سلام
حميراي عزيز خودت چه زيبا پاسخ داده اي كه: مطمئنم كه اين زن درد داشت و آنقدر درد درونش را سياه كرده بود كه تابي براي ديدن يك لحظه روشنايي نداشت
دلت بهاري
At 2:14 AM, Anonymous said…
سلام به کسانی که حرفهای حمیرا را می خوانند بخدا حیف از این زن فاضل نیست دوستان حمیرا یک دانشمند است صاحب تفکر بیاید از او بخواییدما را که هنوز در رویای 30 سال پش زندگی میکنم این لیدر می تواند ما را به خودمان بشسناند از او بخواهید نگذارید این منور علم خاموش باشد با تشکر از شما دوستان فهمیده شاد باشید خانی
At 8:20 AM, Anonymous said…
خانم طاری اصلا من خودم همستم که نقش بازی میکردم ولی دیگه انجام نمی دهم شخصیت زیاد دارم اما میخوام یک نفر بشوم چقدرسخته حوصله ندارم بیمار هستم می خواهم نباشم فقد یک شخصیت داشته باشم اشتبا کردم دیگر فقد خودم خواهم شد منو راهنمای کنید من بیمارم از نظر انساندوستی من چهکنم منو ببخشید .خانی
At 8:31 AM, Anonymous said…
خانم طاری من زن نیستم باکه مدهستم باورکن هیچوقت با خارج تماس نگرفتهام اصلا بلد نیستم الان زنگ بزنید من خودم حرف می زنم دختر من نمی زاره من گوشی را بردارم
At 9:27 AM, Anonymous said…
خانی تنها وقتی می بینم حرفم رانمی تونم ثابتکنم دل میکنم ومیروم باز چشم به حرفهای خودم میافته دلم می سوزه کاری هم که ندارم باور کنید صدای هیگوپتر از بیرون میاد نمی دانم کی داره روی اسمان تهران می چرخه براستی من خسته شدم
At 9:41 AM, Anonymous said…
سرم درد گرفته قبول دارم نگاه خیلی سنگین است قبول می کنم هیچ نمی دانم قبول که روزگار رنگی است من قبول دارم حرفهای شما رامن گناه کار نیستم اینجا اگه دیگر کسیقعطووصلمیشود ببخش
At 10:01 AM, Anonymous said…
خانم طاری قضاوت خیلی سخت است شاید برای من سخت است چون سواد زیادی ندارم خوب شما صاحب درجه من تا شما یک دنیا ندانستن جا لب اینکه منقضاوت کنم هرگز الانمیام
At 8:35 PM, Anonymous said…
دوست دارم زیاد تشکر
Post a Comment
<< Home