خیال ِتشنه

Monday, August 29, 2005

Eva Dahlgren

تو می خواهی؟
هرگز در پی جسمی نبوده ام
جسمی که بخواهد با من بازی کند
حاشا نمی کنم
که چشمهایم اسیر نگاه تو شده

تومی خواهی؟
می خواهی لحظه ای را با من زندگی کنی
یا اینکه فقط می خواهی از من سیراب شوی؟

من هرگز از تو نپرسیده ام
که آیا می خواهی کسی با تو به خانه ات بیاید!
هرگز چنین جراتی را نکرده ام
آدم هرگز نمی داند
که بعد چه اتفاقی می افتد

بعضی از جرقه ها خاموش می شوند
بعضی هاشون فقط فریبت می دهند
بعضی هاشون سال نوری را از تو می گیرند
اما می گذارند که روحت چند روزی را با آنها باشد

من هرگز عجله نکرده ام
و سخت زمین نخورده ام
مشکل پسندم
!و فقط پیدا کرد ن کسی کار آسانی نیست

ترجمه: حمیرا طاری
ترانه سرا و خواننده: اوا دالگرن
آلبوم خاطره ها 1978-1992

Tuesday, August 23, 2005

پرنده های من

حتما برخی از شما عزیزان قصه "نگاه کلاغها" من را خوانده اید. قطعه ها یی از این قصه را جسته گریخته اینجا برایتان می آورم.
آغاز قصه: صبح که می شد پرنده ها روی نرده های بالکن حوا می نشستند و نگاهش می کردند. انگار بیدار شدنش را بو می کشیدند. گاهی هنوز از رختخواب در نیامده، می دید که دور و بر پنجره اتاق خوابش جیغ می کشند و یا بق بق بقو و قاقار می کنند. با دیدن هر پرنده ای حال و هوای خاصی پیدا می کرد. گاهی در کنار میز صبحانه می نشست و با آنها طوری عاشقانه و مادرانه حرف می زد که گویی دارد با کودک خود حرف می زند....
" مرادیان گفت:" بارون بدی داره می آد"
"چی؟"
"بدجوری دلم گرفته."
حوا به طرف پنجره رفت. بیرون را کمی نگاه کرد و گفت:" تا چند دقیقه پیش که هوای خوبی بود!"
"هوای اینجا رو که می بینی چه جوریه! هر دقیقه اش یه جوره."
حوا خندید و گفت:" درست مثل آدماش!"

" اواسط قصه: مرادیان گفت:" مزخرف بود. اصلا تو دو تا آدم توی خیابون و موزه دیدی؟
حوا گفت:" خوب آدم خیلی کم پیدا می شه."
"من کجام و تو کجا؟"
آخر قصه: مرادیان به بالکن رفت. پرنده ای از توی بالکن پرید و در سیاهیها گم شد. حوا از پشت پنجره او را نگاه می کرد که آه می کشید و به آسمان خیره شده بود. بعد از چند دقیقه مرادیان گفت:" چقدر توی بالکنت چلغوز پرنده س."
حوا لبخندی زد و گفت:" از قدردانی پرنده هایی که بهشون غذا می دم."
مرادیان لحظه ای به او خیره شد و بعد گفت:" بهتره برم خونه، هان؟ تو چی می گی؟"
"تصمیم خودتونه."
بعد از چند دقیقه ای آقای مرادیان همینطور که دستش را روی قلب خود گذاشته بود، شلان شلان به طرف در رفت و کفشهای خود را پوشید.
.......................................

چند سالی است که رفاقتم با پرنده ها و برخی حیوانهای دیگر بیشتر از رفاقت با آدمها شده است تا آنجا که وقتی پیش آدمها می نشینم در جستجوی چهره پرنده و یا حیوان دیگری در صورتشان هستم. برخی ازآدمها علی الخصوص آدمهای فیلسوف یا انسان پرست و...این حرکتم را سرزنش می کنند. آنها متعقدند که انسان را نباید با حیوان مقایسه کرد چرا که انسان اشرف مخلوقات است و...
یک وقتهایی آرزو می کنم که این اشرف وجود نداشت شاید آن موقع این همه آدم در سرتاسر دنیا کشته نمی شدند، یا دنیا اینی نمی شد که امروز شده است. آنقدر دنیای بدی شده است که آدم به داروین ایمان می آورد. آدم آرزو می کند داروین دوباره بدنیا بیاید و...
تجربه به من نشان داده است که فقط میمون نیست که یک نسبت فامیلی با ما آدمها دارد . باور کنید ما آدمها گاه رفتارهایی داریم که عجیب شبیه رفتار حیوانهای دیگر است می گویید نه؟ کمی در رفتار و حرکات حیوانها عمیق بشوید به عمق حرفم پی می برید. البته نمی خواهم استغفرالله بگویم حرفم کلام الله مجید است.

دیروز یک حرکت قشنگی از کفتر چاهی که آمخته بالکنم است سر زد که اگر دستم بهش می رسید غرق بوسه اش می کردم. آن روی نرده نشسته بود و از زیر بند رختها نگاهم می کرد. بهش گفتم:" بیخودی به من زل نزن امروز بهت غذا نمی دم. چون ده تا پرنده دیگر را دنبال خودت می کشانی اینجا. آنها هم که آنقدر پر رو هستند که تا ته اتاق پذیرایی می آیند. حالا درست است که خرده نانها را می خورند و دیگر نیازی به جارو کردن خانه نیست ولی در ازاش چلغوز می اندازند."
بربر نگاهم کرد. محلش نگذاشتم. بعد بق بق بقو کرد طوریکه احساس کردم دارد بهم غر می زند. گفتم:" غر نزن می دونی که حق با من است ."
آمد پایین و مثل لات ها یک کتی راه افتاد بطرفم. نیم متری باهام فاصله گرفت و با التماس چشمهایش گفت یک چیزی بده بخورم. لبخندی بهش زدم و گفتم:" قربونت برم تو هم به ضعف من که مهربونی باشد پی برده ای. می دونی که طاقت گرسنگی ات را ندارم."
تکه نانی جلوش انداختم. نان را خورد و بعد مثل اسپانیایی ها واسم رقص سالسا کرد. دوباره بهش گفتم:" قربونت برم که با معرفتی. هر صبح می آیی و سری به من می زنی. اگر بدونی بعضی از آدمها چقدر..."
هراز چندگاهی با نوکش زیر بالش را می خاراند و یا نگاهم می کرد طوریکه خیال می کردم می خواهد بگوید که دارم با دقت حرفهایت را گوش می دهم. بعد پرش دادم و گفتم برو اگر همسایه ام اینجا تو را ببیند روزگار واسه من نمی گذاره.

Saturday, August 20, 2005

یعنی می تواند غربت....؟

هفته پیش برنامه تلویزیونی دیدم از یک خواننده معروف ، یک ترانه سرا سرشناس و یک خواننده تقریبا جدید. هر سه آنقدر به قول معروف توپ بودن که گاه نمی فهمیدند چه می گویند. شاید برخی از شما خواننده گان عزیز بگویید که توپ بودن این عزیزان هنرمند به هیچکس جز خودشان مربوط نیست، یا اینکه چرا از مسائل خصوصی دیگران می گویی و یا ...
به نظر من کسی که مدعی است عاشق ایران و مردم ایران است، کسی که حرف از ستمکش بودن مردم می زند ، از درد آن مردم می نویسد ، می خواند و مردم را دعوت به مبارزه می کند وظیفه دارد به آن مردم احترام بگذارد و حق ندارد با چنین وضعی در تلویزیون ظاهر شود و آنقدر پرت و پلا بخورد مردم بدهد.
من وقتی این برنامه را دیدم خیلی تعجب کردم. باورم نمی شد روزی یک همچین ترانه سرای خوبی به این روز بیفتد. دلم می خواست بهش زنگ بزنم و بگویم که آخر حیف تو نبود که بعد از آن همه کار خوب به این روز و حال افتادی؟ چطور توانستی خودت را در پیشگاه ملتی اینچنین خراب کنی؟ چه بسرت آمده است؟ درد بیست و پنج سال دوری تو را به این حال و روز انداخت؟ چه شده است که بعد از آن همه سال مبارزه و مطرح بودن یک دفعه آنقدر افت کردی؟ یعنی کمال همنشین بود که... ولی تو که به قول قدیمی ها بچه دیروز نبودی که آنطور تحت تاثیر قرار بگیری. باری در آخر ترجیح دادم فقط به این اکتفا کنم که تلویزیون را خاموش کنم و بروم به امید همان روزهای قبلی ترانه هایش را گوش کنم.
یادش بخیر یک روزی واسه خودش کسی بود. از آن دو حرفی نمی زنم چرا که هر دو همیشه نان را به
نرخ روز خورده اند و پیش رفته اند.

یک نویسنده، یک شاعر، یک ترانه سرا و...می تواند در زندگی خصوصی خود هر گونه که دوست دارد پیش برود ( مشروب بخورد و...) ولی وقتی با مردم طرف می شود بد نیست احساس مسئولیت کند و با رفتار خود نشان بدهد که برای مردم احترام قائل است. البته اگر تماشاگر، مخاطب و شنونده معتاد و یا الکلی باشد چندان اشکالی ندارد چون به قول سوئدی ها همه در یک قایق نشسته اند و کسی بهش برنمی خورد.

شعری از دفتر" رقص غروب"

بوسه می زند
با نوازش دستان چینی اش
بر پیشانی دردم
گل روی من

گلروی من!
می شناسد رنگ واژه های عشق را
در این روزگار بی پیکر
که انسان شکار
فرهیختگان بی فرهنگ است

در بیمارستان لوندبی

Friday, August 12, 2005

همصدا شویم برای رهایی گنجی و هر زندانی سیاسی دیگر

حقیقت زیر چکمه های ترس عرق می ریزد
ترس حقیقت را می بیند و در خشم می خروشد
حقیقت زبان گستاخی دارد
آنجا که سکوتش فریاد می شود
حقیقت خسته از در مرگ زیستن
حقیقت خسته از "هدایت " بودن
حقیقت خسته از قربانی بودن
حقیقت خسته از دروغ شنیدن
می گریزد می گریزد
از زیر چکمه های ترس

شعری از دفتر "عطر پاییز" حمیرا طاری

Saturday, August 06, 2005

Rikard Wolff

دیروز صبح هوا خیلی گرفته بود و دل من بیشتر از هوا. همینطور که داشتم چای می نوشیدم نگاهی هم به روزنامه یوتبری پستن می انداختم و خبرهای مهمش را می خواندم. در ستون سمت راست نوشته شده بود که به دختری در جنگل تجاوز شده است. تصویر بزرگی هم از آقای احمدی نژاد که خم شده بود برای بوسیدن دست آقای خامنه ای، در وسط صفحه روزنامه چاپ شده بود...
در صفحه ای دیگر هم عنوان شده بود که اداره مهاجرت سوئد پناهجوهایی را که ایرانی و همجنسگرا هستند و به ایران پس نخواهد فرستاد. خوشحال شدم از اینکه بالاخره بعد از مدتها اداره مهاجرت سوئد به خود آمد که در ایران هر قشری امنیت ندارد. البته ناگفته نماند که اعدام آن دو نوجوان همجنسگرا در ایران سبب چنین اقدامی شد.
نگاهی به صفحات آخر روزنامه انداختم عکسی از ریکارد ولف هنرپیشه، خواننده، ترانه سرا و ...مورد علاقه ام را دیدم. بله او در پارک بازی یوتبری " لیسبری" دعوت شده بود برای داشتن کنسرتی.
آمدم به اتاق پذیرایی به دو مهمان کوچولو خود نگاهی کردم که ببینم آیا می شود دستشان را گرفت و بی دردسر به کنسرت برد یا نه. قیافه هر دو شیطان و در عین حال مظلوم بود. رو به هر دو کردم و گفتم :" دخترای گل می خواهید بریم لیسبری؟"
آنها که پیشتر اسم چنین جایی را نشنیده بودند و فقط می دانستند اینطوری می شود از خانه بیرون زد فریاد زدند:" آره بریم بریم."
عصر با آنها زدم از خانه بیرون. هوا هم گاه بارانی و گاه ابری بود. بچه ها کمی در پارک بازی کردند و وسایلی را که سنشان قد می داد سوار می شدند.

حوالی ساعت هشت شب ریکارد ولف بر روی سن که در فضای باز، کنار حوض و فواره ها قرار داشت حاضر شد . او با صدای زیبا ، رفتارهای هنرمندانه اش و ترانه های زیبایش مرا برد به دنیای زندگی، دنیایی که فقط مصیبت نبود، عشق بود، انسانیت بود، لذت بود و معرفت. دخترهای کوچولو آنقدر با آهنگهای او که گاه شاد و گاه غمگین بود رقصیدند و بالا و پایین پریدند که برخی از آدمها دلشان را از خنده گرفته بودند. وقتی ریکارد ولف داشت آهنگ آخر خود را می خواند باران شدیدی گرفت که هر کس چتر نداشت موش آب کشیده شد،از جمله خود ما. مردم به شور آمده بودند. دست می زدند، می رقصیدند و یکی یکی به سن نزدیک می شدند. صدای ریکارد و شرشر باران مرا می برد به عالم شعر و به ایران خوب مان. لحظه ای دلم سخت گرفت. به یاد مردمی افتادم که حتی تاب شنیدن واژه همجنسگرا را ندارند چه برسد به نشست و برخاست با آنها و یا قائل شدن حق و حقوقی برای آنها.
دوستان ریکارد ولف همانطور که پیشتر هم گفته ام یک هنرمند همجنسگراست. دیروز مردم برای هنر او هوار می کشیدند و شاید به تنها چیزی که در رابطه با او فکر نمی کردند همجنسگرا بودن او بود، چرا؟ چون آن مردم برای هویت جنسی یکدیگر احترام قائل بودند و آن را یک امر خصوصی می دانستند. آنجا کسی ریکارد را بخاطر هویت جنسی اش بی هویت و تحقیر نکرد. ای کاش روزی فرا برسد که مردم و دولت ما هم بتوانند به این درجه از درک برسند.
در آخر بد نیست به خاطره ای در ایران اشاره کنم. یک روز صبح پدرم روزنامه اش را آورد و گفت که این خبر را خواندی؟پرسیدم که کدام خبر؟ روزنامه را نشانم داد و گفت که خروسی در ایران دو تا تخم گذاشته است. مطلب را تا آخر خواندم و بعد لبخندی زدم و به پدرم گفتم:" خدا را شکر که خروس بوده است، وگرنه..."
پدرم پرسید:"وگرنه چه؟"
گفتم اگر آدم بود که نه اینجوری راجع به او می نوشتند و نه شما این خبر را به من نشان می دادید . پدرم کمی با تعجب بهم نگاه کرد. از آنجایی که نمی شد واضح حرف زد ، گفتم :" آقا این خروس اینطور که پیداست هم مرغ است هم خروس..."
پدرم که دیگر دوزاریش کاملا افتاده بود گفت:" پاشو بچه از این حرفها نزن که خوشم نمی آد. یعنی چه؟ مرده شور آن آدمی را ببرند که..."
رفتار پدرم برایم عجیب نبود. شاید اگر من هم فقط از آن محیط و آن نظام تغذیه می شدم همان عکس العملی را نشان می دادم که پدرم نشان داد. ایران کشوری است که در رابطه با آموزش مسائل جنسی هفتاد سال عقب است( در مقایسه با کشوری مثل دانمارک و سوئد است). در اصل می شود گفت که هنوز برنامه ای به نام آموزش جنسی وجود ندارد.


بخشی از ترانه ریکارد ولف
هرگز امیدم را از دست نخواهم داد
روزی تو برمی گردی
به تو قول می دهم تا آن روز منتظرت بمانم در جایی که روزی تو با من تمام کردی
یک رد پایی هست که به قلب ختم می شود
آن راه همیشه باز است
آنجا منتظر تو می مانم
........................