خیال ِتشنه

Tuesday, August 12, 2008

Den begravda diamanten تولد آن گوهر دفن شده



طی دو سال کار فرهنگی در منطقه باکا سرخ افتخار آن را داشته ام که با کودکان و نوجوانان جهان آشنا شوم. بچه ها و نوجوانانی که ترانه ها ، قصه ها و اشعارشان را تنها در نگاههای زلال خود حبس می کردند.
طی دو سال ما لحظات بسیار خوشی را با همه داشته و به فعالیتهای زیادی از جمله قصه نویسی، تمرین تئاتر... پرداخته ایم. ما از یکدیگر آموختیم که از "آن گوهر دفن شده" در منطقه زندگی امان سخن بگوییم، از نگاههای دیده نشده و فراموش شده و از افکار و احساساتی سخن بگوییم که پیشتر تنها در پیله روح مان جا می گرفت. نگاههایی که به مرور زمان شهامت پیدا کرد تبدیل به پروانه های رنگارنگ بشود.
"آن گوهر دفن شده" نتیجه عرق روح و اندیشه ماست.
در اینجا یک شعر و یک قصه کوتاه را برایتان ترجمه می کنم:
با سپاس
حمیرا طاری
I den stora vida världen
finns det många barn
vad som än händer på jorden och i länder
så är vi syskon,
du och jag
Hand i hand
ska vi vandra med varandra

För alla barn i hela världens länder
finns det både gråt och skratt
Vad som än händer på jordens länder

Leila / Aisa, 07 11 07

در این دنیای بی کران کودکان زیادی وجود دارند
هر اتفاقی که در کشورهای دنیا بیفتد
ما با هم خواهر و برادریم
دست در دست یکدیگر
با هم مهاجرت خواهیم کرد

هر اتفاقی که در دنیا بیفتد
برای همه بچه های دنیا گریه و شادی وجود دارد

لیلا و عایشه اهل بوسنی 071107


Mamma förlåt mig
Jag föddes och växte upp i ett tufft liv. Jag fick se och höra saker som jag egentligen inte skulle göra det. Jag har hamnat i fel umgänge och det är du som gråter för det. Vi stupade med knark och sprit. Vi kom hem på sena nätter. Vad kommer nu att hända? Jag sitter på PLZ och börjar tänka om. Men det hjälper inte. Jag har redan sårat dig och alla dom jag tycker om.

A, L
08 03 23

مادر مرا ببخش
من در زندگی پرمشکلی بدنیا آمدم و بزرگ شدم. من چیزهایی را دیدم و شنیدم که در حقیقت نباید می دیدم. من با آدمهای بدی نشست و برخاست کردم و تو حالا بخاطرش گریه می کنی. ما با مواد مخدر و الکل سرخوش بودیم و شب ها دیر به خانه آمدیم. حالا چه اتفاقی خواهد افتاد. حالا در زندان نشسته ام و دارم فکر می کنم. اما چه فرقی می کند. من، تو و کسانی را که دوست داشتم صدمه زدم.

آ- ل 08 03 23

Friday, August 08, 2008

نامه ای به تو2

عکس از حمیرا طاری در اسلو

دلم خیلی گرفته. انگار همه این سالها خواب بودم و تازه بیدار شدم. به هر صدایی که گوش می کنم تو را صدا می
زند. می دانی این روزها همه صداها و ترانه ها از تو حرف می زنند. گاهی خودم را می زنم به کوچه علی چپ تا بتوانم دوباره بخندم. اما یک صدایی توی گوش ذهنم زمزمه می کند:

" هر که را گول بزنی خودت را که نمی توانی گول بزنی. ."

می دانی حتی اگر ترانه ها دروغ بگویند هیچوقت صداها دروغ نمی گویند مگر نه؟ من صدای پدرم را هنوز از میان بوته های یخ جنگلهای اینجا می شنوم. تو هم حتما صداهایی در سلول تنهایی خودت می شنیدی و می شنوی، اینطور نیست؟

"فکر می کنی که کسی بود که صدای ما را بشنود؟"

- عزیز دلم غریبه ها صدای همدیگر را هر کجا که باشند، می شنوند. به راهها به اتاقک ها و سلولها فکر نکن . راهها دورند ولی فاصله ای بین دل تو و آنها نیست. غریبه ها برای غریبی هم در خلوت خودشان گریه زیاد می کنند.

تو زیر آن سقف سیاه از مه ظلمت آه می کشیدی ما زیر این سقف مه گرفته از دلهره. ما دلمان را به باز شدن پرهای شکسته مان خودمان خوش کرده ایم و شما دلتون را به امید پر کشیدن دوباره.
"پر ما را شکستند و هر چه بود شام آخرمان به پایان رسید. ترا خدا به فکر آنها باش که یکی بعد از دیگری توی صف انتظار نشسته اند و به شام آخرشون فکر می کنند".
- بهت گفتم که بین ما تفرقه انداختند تا حکومت کنند. هر کسی یک راهی را پیش گرفته. باورم نمی کنی؟
" باورت می کنم. اما تو ساکت نشین. دوباره می شود با هم یکی شد. تو به سوز دل مادرها فکر کن. هر چه باشد تو مادری می فهمی که چی می گم. تو روزنامه ها را بخوان. ! تو..."

- منظورت روزی نامه ها است. روزی نامه هایی که با بی مسئولیتی و با بی حرمت کردن دل های سوخته پدران و
مادران ما تاریخ دروغین هر روز ما را رقم می زنند؟ آره می خوانمشان ولی باورشان نمی کنم چرا که قلم آنها هم بیمار آن بیمارهاست. قلم آنها هم بوی تعفن قدرت مسموم را می دهد و در دروغ عربده می کشد.
" حرص نخور بالاخره یک روزی ماه از زیر ابر بیرون می آید.یک روزی هم نوبت ما می شود. یادت بچه بودیم می گفتیم که ما می ریم ابرها را پارو می کنم عاقبت خورشید و پیدا می کنیم..؟"

- کی؟ وقتی که طاعون آفت جان هر چه جوان شد؟ اینها من را یاد ضحاک ماربدوش می اندازند. آن وقتها ضحاک یکی بود حالا هر جا را که نگاه می کنی یک ضحاک بالهای سیاهش را بالای سر هر جوانی باز کرده است. این روزها کارم شده گشتن پی ریشه ها. کجا خطا کردیم؟ کجا غافل شدیم؟ غفلت از کی بود؟ می فهمی چه می گویم؟ باورم می کنی؟

"از باور نگو که دلم خون خون است."
-هر کسی یک جوری سوخت و خاکستر شد تو، ماه بانو ، بهاره...

"راستی برایم از ماه بانو بگو!"

ماه بانو هم مثل خودت غریب بود. و حرفهایش را فقط با خلوت خانه می زد. نه کسی او را باور کرد و نه بهاره را
یک وقتها احساس می کنم که هزار سال عمر کرده ام. توی این سالها چیزی که ندیدم نبود.
نمی فهمم که چرا این خدا چشمهایش را بسته و سوختن ما را به تماشا نشسته؟
" خدا؟"
-می گویی اشتباه می کنم؟
" خدا را در وجود خودت جستجو کن و خودت را در آدمها !