خیال ِتشنه

Friday, August 08, 2008

نامه ای به تو2

عکس از حمیرا طاری در اسلو

دلم خیلی گرفته. انگار همه این سالها خواب بودم و تازه بیدار شدم. به هر صدایی که گوش می کنم تو را صدا می
زند. می دانی این روزها همه صداها و ترانه ها از تو حرف می زنند. گاهی خودم را می زنم به کوچه علی چپ تا بتوانم دوباره بخندم. اما یک صدایی توی گوش ذهنم زمزمه می کند:

" هر که را گول بزنی خودت را که نمی توانی گول بزنی. ."

می دانی حتی اگر ترانه ها دروغ بگویند هیچوقت صداها دروغ نمی گویند مگر نه؟ من صدای پدرم را هنوز از میان بوته های یخ جنگلهای اینجا می شنوم. تو هم حتما صداهایی در سلول تنهایی خودت می شنیدی و می شنوی، اینطور نیست؟

"فکر می کنی که کسی بود که صدای ما را بشنود؟"

- عزیز دلم غریبه ها صدای همدیگر را هر کجا که باشند، می شنوند. به راهها به اتاقک ها و سلولها فکر نکن . راهها دورند ولی فاصله ای بین دل تو و آنها نیست. غریبه ها برای غریبی هم در خلوت خودشان گریه زیاد می کنند.

تو زیر آن سقف سیاه از مه ظلمت آه می کشیدی ما زیر این سقف مه گرفته از دلهره. ما دلمان را به باز شدن پرهای شکسته مان خودمان خوش کرده ایم و شما دلتون را به امید پر کشیدن دوباره.
"پر ما را شکستند و هر چه بود شام آخرمان به پایان رسید. ترا خدا به فکر آنها باش که یکی بعد از دیگری توی صف انتظار نشسته اند و به شام آخرشون فکر می کنند".
- بهت گفتم که بین ما تفرقه انداختند تا حکومت کنند. هر کسی یک راهی را پیش گرفته. باورم نمی کنی؟
" باورت می کنم. اما تو ساکت نشین. دوباره می شود با هم یکی شد. تو به سوز دل مادرها فکر کن. هر چه باشد تو مادری می فهمی که چی می گم. تو روزنامه ها را بخوان. ! تو..."

- منظورت روزی نامه ها است. روزی نامه هایی که با بی مسئولیتی و با بی حرمت کردن دل های سوخته پدران و
مادران ما تاریخ دروغین هر روز ما را رقم می زنند؟ آره می خوانمشان ولی باورشان نمی کنم چرا که قلم آنها هم بیمار آن بیمارهاست. قلم آنها هم بوی تعفن قدرت مسموم را می دهد و در دروغ عربده می کشد.
" حرص نخور بالاخره یک روزی ماه از زیر ابر بیرون می آید.یک روزی هم نوبت ما می شود. یادت بچه بودیم می گفتیم که ما می ریم ابرها را پارو می کنم عاقبت خورشید و پیدا می کنیم..؟"

- کی؟ وقتی که طاعون آفت جان هر چه جوان شد؟ اینها من را یاد ضحاک ماربدوش می اندازند. آن وقتها ضحاک یکی بود حالا هر جا را که نگاه می کنی یک ضحاک بالهای سیاهش را بالای سر هر جوانی باز کرده است. این روزها کارم شده گشتن پی ریشه ها. کجا خطا کردیم؟ کجا غافل شدیم؟ غفلت از کی بود؟ می فهمی چه می گویم؟ باورم می کنی؟

"از باور نگو که دلم خون خون است."
-هر کسی یک جوری سوخت و خاکستر شد تو، ماه بانو ، بهاره...

"راستی برایم از ماه بانو بگو!"

ماه بانو هم مثل خودت غریب بود. و حرفهایش را فقط با خلوت خانه می زد. نه کسی او را باور کرد و نه بهاره را
یک وقتها احساس می کنم که هزار سال عمر کرده ام. توی این سالها چیزی که ندیدم نبود.
نمی فهمم که چرا این خدا چشمهایش را بسته و سوختن ما را به تماشا نشسته؟
" خدا؟"
-می گویی اشتباه می کنم؟
" خدا را در وجود خودت جستجو کن و خودت را در آدمها !

2 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

  • At 7:59 PM, Blogger حميـرا said…

    hej
    jag ville testa

     
  • At 7:33 AM, Blogger پویا عزیزی said…

    ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
    از روی حقیقتی نه از روی مجاز
    بازیچه همی شویم بر نطع وجود
    افتیم به صندوق عدم یک یک باز

     

Post a Comment

<< Home