خیال ِتشنه

Monday, January 29, 2007

بچه ها را فراموش نکنیم

تا یادم می آید عاشق بچه ها بودم . از خانه کودکی ام گرفته تا کوچه پس کوچه های نوجوانی و جوانی ام در ایران، زادگاه و رویای همیشه جاودانه ام. طی 16 سالی که در سوئد زیسته ام بیشتر از هر کاری به کار با کودکان و نوجوانان پرداخته ام. از مهدکودک و دبستان گرفته تا اکنون که مشغول کار در شرکت خانه ای هستم. در مهدکودک برای بچه ها قصه می گفتم و با آنها می رقصیدم. در دبستان با کودکانی که از نوعی معلولیت رنج می بردند کار می کردم. با ورزش، رقص ، قدم زدن و تشویق آنها را تشویق به یادگیری دروس خود می کردم. یاد آلکس من بخیر در سن 11 سالگی بود، اما خواندن و نوشتن را بلد نبود. اما با کار کردن با او و روشی که داشتم او را بجایی رسانده بودم که ترانه گوگوش را( توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرند، دو تا خسته، دو تا تنها یکی شون من یکی شون تو..) از حفظ بود. یاد آلکس من بخیر. یک روز وقتی قدم می زدیم رعد و برق شد. او به من گفت که خانم الان خدا عصبانی شده است. وقتی باران گرفت گفت که خانم خدا دارد ادرار می کند و... چقدر از دست او و تخیلاتش با هم خندیدیم. البته برای من حرفهای او تا حدودی مایه تعجب بود چرا که تصویری که او از خدا داشت فرسنگها از تصویر بچه های خاک من از خدا فاصله داشت. بچه های خاک من از خدا دو تصویر دارند و آن یکی بهشت اوست و دیگری جهنمش. اما آلکس انگار با خدا احساس امنیت می کرد که به شوخی با او هم می پرداخت.
وقتی کارم با آلکس تمام شد آلکس خیلی بیقراری می کرد و حاضر نبود کس دیگری را به عنوان مشاور داشته باشد. امان از دست بزرگها و بازی هایشان که گاه با حسادت و کج دهنی های خود چه بلاهایی که سر بچه ها نمی آورند.
یادم است روزی که از آن مدرسه آمدم بیرون این شعر را خلق کردم:

لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی


قلبت را در دبستانهای بی دیوار زنجیر می کنند
مبدا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری


اما من و تو
بیرون از این دبستانهای بی دیوار
از یکدیگر رنگ می گیریم
با آغوشها
لبخندها
و سبزترین واژه عشق

مارتین شاگرد دیگرم را هم هرگز فراموش نمی کنم. روزی وقتی قدم می زدیم به او گفتم:" عزیزم." از خنده روده بر شده بود چرا که باورم نمی کرد از طرفی هم می گفت که یک غریبه که به یک غریبه دیگر نمی گوید عزیزم. او هم می گفت که بزرگها ما را نمی بینند و از ما نمی پرسند در کدام راهی؟ پی چی می گردی؟... او با آجرهای شکسته کف حیاط مدرسه بازی می کرد و از آب گل آلود سراغ از سوالهای بی جوابش می گرفت.
زمان گذشت. زمان و دردهایش مرا در مشت خود ورز داد و مرا در راهی که سالها پی آن می گشتم انداخت. تئاتر را می گویم خدای هنر، خدای عشق و خدای انسانیت.

دو سال پیش سفری به تهران( کودکان کار) و بم داشتم به خاکی که غم در صورتش چنان پنجه انداخته بود که درد در شاخه های نگاهش نعره می کشید. در بم آن خاک پاک و معصوم ، در خاکی که زلزله شانه هایش را شلاق زده بود عشقی را ملاقات کردم که زیباتر از عشق خدا بود. عشق بچه ها را می گویم. بچه هایی که در خانه های بی سقف و دیوار می زیستند و دلشان بزرگتر از دریای خدا بود. این شعر برای آنها سرودم:

لبخندهایت در کجا پناه می گیرند؟
در زیر سقف کنفی تابستان

قصه هایت را برای چه کسی حکایت می کنی؟
برای برگهای بی دانه انگور

-رنج دستانت را حکایت خواهم کرد

برای چه کسی؟
برای کودکان مهاجر
برای کودکان یخ
برای....

حالا در محیطی دیگر کار می کنم. محیطی که بچه های مهاجر، بچه های عشق و بچه های انسانیت در آن زندگی می کنند. آنها که می خواستند بچه ها را از من بگیرند حتما می دانند که من دوباره با بچه ها گره خورده ام. می دانم که اخبار کارهایم را در روزنامه محلی و روزنامه های دیگر دنبال کرده اند.
دیروز با بچه های منطقه ای روی نمایشنامه جدیدم کار کردیم و کلی با هم شاد بودیم. وقتی در راه خانه بودم یکی از بچه های منطقه دیگر را دیدم. او مرا ندید. با دوست خود دیالوگ های نمایشنامه ام را می گفت و می خندیدند. وقتی نگاهش به من افتاد گفت:" آه من آبروی خود را پیش تو بردم."
دستی به شانه اش زدم و گفتم:" برعکس من به تو افتخار می کنم." او پرسید که فردا دخترت پیش تو است؟"
گفتم که نه او فردا می رود پیش پدرش و من دوباره تنها می شوم. گفت:" تو هیچوقت تنها نیستی. تو ما را داری و ما تو را."
آیا هیچ واژه ای زیباتر از این واژه می توانست باشد پس از 7 ساعت کار؟ براستی که هیچ عشقی زیباتر از عشق بچه ها نیست.
از بچه ها غافل نشویم. همه بچه ها بچه های ما هستند. اگر بچه ای که بیرون است حالش خوب باشد و از کسی محبت ببیند حال از هر رنگی که باشد، حال بچه ما هم خوب خواهد بود.
دوستی، نازنینی روزی به من گفت:" خانم طاری عشق و محبت را باید ارزانی داشت بی هیچ منت و توقعی."
بار این حرف بعد از 5 سال در ذهن من نشست کرده است.


Friday, January 12, 2007

حاشیه نشینی از ایران تا سوئد

فرزند حاشیه نشینم ، از کوچه های شوش گرفته تا باغ فردوس. از نظام آباد گرفته تا کوچه باغ های آنگرد و هیس اینگن. اما آن حاشینه نشینی کجا و این حاشیه نشینی، آن دوره کجا و این دوره کجا.
یادم است در خانه ای مستاجر بودیم مثل خانه دایی جان ناپلئون. البته در حیاط ما کسی از سر لجبازی آب را به روی کسی نمی بست اما تا دلتان بخواهد دعوا بود سر شستن پاشویه و حوض و بازی بچه ها. کودک 10 ساله ای بودم، جزو بچه هایی که هر چه پسر صاحب خانه که کشتی گیر بود می گفت:" اگر سر ظهر بیایی توی حیاط سر و صدا کنی کشتمت!" انگار نه انگار...
سر ظهر کنار مامان دراز می کشیدم و همینکه که چشمهای مامان گرم می شد از کنارش بلند می شدم و می زدم به حیاط و حالا با بچه ها "گرگم به هوا "، نجات و عموزنجیرباف بازی نکن کی بکن. پسر صاحب خانه هم که هنوز چهره خسته و عصبانی اش نقش خیالم است از پله ها می دوید پایین ، لنگه دنپایی را برمی داشت و از نفر اول شروع می کرد حالا نزن کی بزن.
توی کوچه ی ما چاقو کشها همدیگر را به هر بهانه ای کارت کارتی می کردند، سر نگاه چپ به ناموس، لات و لات بازی... اما ما بچه ها ، دختر و پسر در حیاط خانه بازی می کردیم و از بیرون فقط یک سر و صدا می شنیدیم.
آن وقت ها چند تایی معتاد این گوشه و آن گوشه چرت می زدند. حاجی کریم محله ما روزها زیر چشمی زنها را دید می زد و سر غروب می رفت بالای پشت بامش و اذان می گفت. گناهش را نشوریم شاید قبل از دیدزنی صیغه ای در دل زمزمه می کرد که چشم چرانی اش گناه حساب نشود.

یادم است مادرم وقتی می خواست برود راه دور ما را در اتاق می گذاشت و در اتاق را روی ما قفل می کرد که نیاییم بیرون و با بچه ها دعوا کنیم. یک دفعه برادرم که 5 سالش بود بدجور توالتش گرفته بود و ما نمی دانستیم چکار کنیم آخر بهش گفتیم که بیا از سر پنجره جیش کن بیرون. حاجی بیچاره همان موقع از آنجا رد شد و جیش برادر بر سر او جاری شد. بعد از چند دقیقه زن حاجی آمد بیرون و صدا زد که این چه بود؟ شوهر من تازه از حمام آمده بود و می خواهد برود مسجد. ما هم از ترسمان گفتیم آب بود. بله این خاطره ای از زندگی حاشیه نشینی و دوره کودکی بود. نوجوانی مان هم به همان حاشیه نشینی گذشت اما به دوره انقلاب برخورد. اعدامی ها را سینه دیوار دبستانی که بردارم می رفت می گذاشتند و اعدام می کردند. برادرم عصرها لرزان می آمد خانه و از جای خالی گلوله ها بر دیوار مدرسه شان می گفت. خودم هم در مدرسه ای می رفتم که هر صبح اش با شنیدن قرآن و سرودهای اول جنگ ، بمب و موشک و روزی در جنگلی پناه گرفتن و... گذشت.
زمان گذشت و سر از شهر فرنگ درآوردیم، شهری که ظاهرش زیباتر از شهر خدا بود. تا بچه بودیم جنوب و شرق شهر تهران خانه مان بود. اینجا هم که آمدیم دنبال جنوب شهر می گشتیم ولی سر از بالای شهرش در آوردیم بالای شهری که استاندارد پایین شهر را داشت و دارای دست کم سی تا ملیت مختلف بود. باری زندگی کردم. خیلی چیزها دیدم و برداشتم این بود که این وقایع ، این محیط یعنی همان حاشیه نشین بودن. تا اینکه در منطقه ای حاشیه نشین شروع کردم به کار کردن آنجا بود که انگار تازه برای اولین بار از خواب هزار ساله بیدار شدم و فهمیدم حاشیه نشینی یعنی چه و یک حاشیه نشین چه بار دردی را بدوش می کشد بی آنکه شاید خود متوجه آن باشد
.
هفته پیش یک خانم سوئدی بهم گفت:" چرا تو فکر می کنی ما حاشیه نشینیم؟ برداشت تو از حاشیه نشینی چیه؟"
گفتم:" من ایرانی ام تو سوئدی. من از همان طبقه اجتماعی و اقتصادی می آیم که تو می آیی، مگرنه؟"
گفت:" آره ! واضح بگو. برداشت تو از حاشیه نشینی چیه؟"
گفتم:" انگار ماها را گلچین کرده اند. این طرف خیابان همه ساختمانهای سه تا هشت طبقه و آنطرف خیابان خانه های شیک ویلایی. آنهایی که آنطرف زندگی می کنند اغلب یک شغلی دارند، بچه هایشان مدرسه بهتری می روند، معلمها بیشتر به بچه ها می رسند، حق بچه ها کمتر ضایع می شود، امکانات بیشتری به آنها تعلق می گیره. چه سوئدی و چه خارجی کمتر مورد سواستفاده قرار می گیرند، کمتر کسی معتاد و الکلی و جدا شده است و.... اما اینطرف همه چیز برعکس است. خیلی جوانها بی کارند و از بیکاری به کار خلاف افتاده اند البته می دانم که فقط از بیکاری به بیراهه نیفتاده اند و دلایل بیشتری دارد. مثلا خانواده ها آن مسئولیتی را که در قبال بچه باید به گردن بگیرند نمی گیرند. اینجا 70 درصد مهاجرنشین اند و آنجا 60 درصد سوئدی نشین اند. فکرش را بکن مهاجری که کار ندارد چطوری می خواهد وارد جامعه بشود و زبان یاد بگیرد. این مهاجر بیچاره رنگ جامعه و تربیت سوئد را از که بگیره؟ از کسی که خودش از جایی دیگر می آید و نمی داند در اینجا چه می گذرد؟ چطوری ما از پیشداوریها آزاد بشویم وقتی من نمی دانم تو چه کسی هستی و تو نمی دانی من چه کسی هستم؟ وقتی من یک مهر باطل روی تو می زنم و تو یک مهر باطل روی من چطوری می توانیم همدیگر را بشناسیم و همدیگر را دوست داشته باشیم؟ خیلی ها از زندان کشورشان آزاد شدند و اینجا زندگی می کنند به خیال اینکه اینجا آزادند اما خبر ندارند که در زندانی دیگر اسیرند. این زندان هم فقط محصول این سیستم نیست. ما یک زندانی هم خودمان برای خود درست کرده ایم. صبح تا شب نشستن پای تلویزیونهای میهنی، همنشینی با هم میهن های خود، زندگی در گذشته و بد و بیراه گفتن به جامعه ای که نمی شناسیم و..."
حکایت ادامه دارد

Monday, January 01, 2007

سال نو و به دارآویختن صدام حسین

آدم وقتی کار زیاد دارد و در عین حال می خواهد به همه کارهایش هم برسد با عجله ای که دارد کلی کار اضافی با خراب کاریهایش برای خودش به ارمغان می آورد. آمدم مطلبی بنویسم. چند دگمه به اشتباه فشار دادم نتیجه اش به هم ریختگی وبلاگم شد. حالا باید صبر کنم دوست عزیزم از سفر برگردد و راهنمایی کند که چطور این وبلاگ را دوباره به حالت اولیه اش در بیاورم.

خوب سال نو هم که از راه رسید . دیروز از ساعت 5 بعداظهر ترقه و راکت در کردن شروع شد تا ساعت 5 صبح امروز. دوستی می گفت تو که در منطقه مهاجرنشین و مسلمان زندگی می کنی که باید کمتر از این صداها بشنوی. گفتم:" مثل اینکه عید قربان و به دارآویختن صدام هم در کار بود و."
دو روز پیش از سال نو، به مناسبت فرا رسیدن عید قربان ، برگشتن حاجی های بغداد از خانه خدا و... آقای جورج بوش به جای قربانی کردن گوسفند صدام را بالای دار فرستاد تا هم عیدی به عراقی ها داده باشد و هم خیال خود را از فاش رازهای سیاهی که در ارتباط با جنایت های او و هم دستانش در دل صدام خفته بود راحت کند. اگر چه روزی حقیقت روشن تر از روز از راه خواهد رسید. جنگ ایران و عراق، خلق طالبان و خیلی چیزهای دیگر که همه در رحم آمریکا و برخی دیگر از کشورهای اروپایی رشد کرد و به دنیا آمد، واقعیات سیاهی بود که بعد از 15 سال توسط خود آمریکایی ها فاش شد. جریان کشتن صدام هم روزی فاش می شود.
آقای معروفی در وبلاگ خود "حضور خلوت انس" از خود و خواننده هایش می پرسد چرا ما از به دار آویخته شدن جنایت کارها ناراحت می شویم وقتی می دانیم چقدر کشتن...!
من فکر می کنم انسان امروز، انسان آگاه و انسانی که به انسانیت و زندگی عشق می ورزد، انسانی که به کاشتن فکر می کند تا ریشه کن کردن از کشتن هیچ موجودی خوشحال نمی شود حتی از کشتن انسان خودفروخته ای مثل صدام حسین. به دارآویختن صدام قربانی های حلبچه، قربانی های جنگ ایران و عراق و...را به کسی برنمی گرداند. ای کاش او را زنده نگاه می داشتند و می گذاشتند در زندانی بماند و زندگی و دوره حکومت خود را مرور کند. نتیجه اش در نهایت این می شد که یا انسان خوبی می شد و به جبران گناه هان خود می پرداخت و یا در حسرت قدرت از دست
رفته ذره ذره می مرد.
بگذریم. آنچه که شاید نمی بایست می شد، شده است. حالا باید نشست و تماشا کرد چرا که هنوز خیلی از کسانی که مست قدرتند در لیست مرگ هستند و کی نوبت آنها می شود سوالی است که جوابش در نزد سیاستمداران بزرگ دنیاست.
خوب شروع سال تازه را به همه تبریک می گویم و برای همه زیباترین روزها را آرزومندم.

کنفوسیوس: اگر خطا رفتی از بازگشت هراس نداشته باش.


دانته: شعله های بزرگ ناشی از جرقه های کوچک است.


امرسون: بدون وجد و شوریدگی هیچ چیز بزرگی بدست نمی آورید.