بچه ها را فراموش نکنیم
تا یادم می آید عاشق بچه ها بودم . از خانه کودکی ام گرفته تا کوچه پس کوچه های نوجوانی و جوانی ام در ایران، زادگاه و رویای همیشه جاودانه ام. طی 16 سالی که در سوئد زیسته ام بیشتر از هر کاری به کار با کودکان و نوجوانان پرداخته ام. از مهدکودک و دبستان گرفته تا اکنون که مشغول کار در شرکت خانه ای هستم. در مهدکودک برای بچه ها قصه می گفتم و با آنها می رقصیدم. در دبستان با کودکانی که از نوعی معلولیت رنج می بردند کار می کردم. با ورزش، رقص ، قدم زدن و تشویق آنها را تشویق به یادگیری دروس خود می کردم. یاد آلکس من بخیر در سن 11 سالگی بود، اما خواندن و نوشتن را بلد نبود. اما با کار کردن با او و روشی که داشتم او را بجایی رسانده بودم که ترانه گوگوش را( توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرند، دو تا خسته، دو تا تنها یکی شون من یکی شون تو..) از حفظ بود. یاد آلکس من بخیر. یک روز وقتی قدم می زدیم رعد و برق شد. او به من گفت که خانم الان خدا عصبانی شده است. وقتی باران گرفت گفت که خانم خدا دارد ادرار می کند و... چقدر از دست او و تخیلاتش با هم خندیدیم. البته برای من حرفهای او تا حدودی مایه تعجب بود چرا که تصویری که او از خدا داشت فرسنگها از تصویر بچه های خاک من از خدا فاصله داشت. بچه های خاک من از خدا دو تصویر دارند و آن یکی بهشت اوست و دیگری جهنمش. اما آلکس انگار با خدا احساس امنیت می کرد که به شوخی با او هم می پرداخت.
وقتی کارم با آلکس تمام شد آلکس خیلی بیقراری می کرد و حاضر نبود کس دیگری را به عنوان مشاور داشته باشد. امان از دست بزرگها و بازی هایشان که گاه با حسادت و کج دهنی های خود چه بلاهایی که سر بچه ها نمی آورند.
یادم است روزی که از آن مدرسه آمدم بیرون این شعر را خلق کردم:
لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی
قلبت را در دبستانهای بی دیوار زنجیر می کنند
مبدا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری
اما من و تو
بیرون از این دبستانهای بی دیوار
از یکدیگر رنگ می گیریم
با آغوشها
لبخندها
و سبزترین واژه عشق
مارتین شاگرد دیگرم را هم هرگز فراموش نمی کنم. روزی وقتی قدم می زدیم به او گفتم:" عزیزم." از خنده روده بر شده بود چرا که باورم نمی کرد از طرفی هم می گفت که یک غریبه که به یک غریبه دیگر نمی گوید عزیزم. او هم می گفت که بزرگها ما را نمی بینند و از ما نمی پرسند در کدام راهی؟ پی چی می گردی؟... او با آجرهای شکسته کف حیاط مدرسه بازی می کرد و از آب گل آلود سراغ از سوالهای بی جوابش می گرفت.
زمان گذشت. زمان و دردهایش مرا در مشت خود ورز داد و مرا در راهی که سالها پی آن می گشتم انداخت. تئاتر را می گویم خدای هنر، خدای عشق و خدای انسانیت.
دو سال پیش سفری به تهران( کودکان کار) و بم داشتم به خاکی که غم در صورتش چنان پنجه انداخته بود که درد در شاخه های نگاهش نعره می کشید. در بم آن خاک پاک و معصوم ، در خاکی که زلزله شانه هایش را شلاق زده بود عشقی را ملاقات کردم که زیباتر از عشق خدا بود. عشق بچه ها را می گویم. بچه هایی که در خانه های بی سقف و دیوار می زیستند و دلشان بزرگتر از دریای خدا بود. این شعر برای آنها سرودم:
لبخندهایت در کجا پناه می گیرند؟
در زیر سقف کنفی تابستان
قصه هایت را برای چه کسی حکایت می کنی؟
برای برگهای بی دانه انگور
-رنج دستانت را حکایت خواهم کرد
برای چه کسی؟
برای کودکان مهاجر
برای کودکان یخ
برای....
حالا در محیطی دیگر کار می کنم. محیطی که بچه های مهاجر، بچه های عشق و بچه های انسانیت در آن زندگی می کنند. آنها که می خواستند بچه ها را از من بگیرند حتما می دانند که من دوباره با بچه ها گره خورده ام. می دانم که اخبار کارهایم را در روزنامه محلی و روزنامه های دیگر دنبال کرده اند.
دیروز با بچه های منطقه ای روی نمایشنامه جدیدم کار کردیم و کلی با هم شاد بودیم. وقتی در راه خانه بودم یکی از بچه های منطقه دیگر را دیدم. او مرا ندید. با دوست خود دیالوگ های نمایشنامه ام را می گفت و می خندیدند. وقتی نگاهش به من افتاد گفت:" آه من آبروی خود را پیش تو بردم."
دستی به شانه اش زدم و گفتم:" برعکس من به تو افتخار می کنم." او پرسید که فردا دخترت پیش تو است؟"
گفتم که نه او فردا می رود پیش پدرش و من دوباره تنها می شوم. گفت:" تو هیچوقت تنها نیستی. تو ما را داری و ما تو را."
آیا هیچ واژه ای زیباتر از این واژه می توانست باشد پس از 7 ساعت کار؟ براستی که هیچ عشقی زیباتر از عشق بچه ها نیست.
از بچه ها غافل نشویم. همه بچه ها بچه های ما هستند. اگر بچه ای که بیرون است حالش خوب باشد و از کسی محبت ببیند حال از هر رنگی که باشد، حال بچه ما هم خوب خواهد بود.
دوستی، نازنینی روزی به من گفت:" خانم طاری عشق و محبت را باید ارزانی داشت بی هیچ منت و توقعی."
بار این حرف بعد از 5 سال در ذهن من نشست کرده است.
وقتی کارم با آلکس تمام شد آلکس خیلی بیقراری می کرد و حاضر نبود کس دیگری را به عنوان مشاور داشته باشد. امان از دست بزرگها و بازی هایشان که گاه با حسادت و کج دهنی های خود چه بلاهایی که سر بچه ها نمی آورند.
یادم است روزی که از آن مدرسه آمدم بیرون این شعر را خلق کردم:
لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی
قلبت را در دبستانهای بی دیوار زنجیر می کنند
مبدا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری
اما من و تو
بیرون از این دبستانهای بی دیوار
از یکدیگر رنگ می گیریم
با آغوشها
لبخندها
و سبزترین واژه عشق
مارتین شاگرد دیگرم را هم هرگز فراموش نمی کنم. روزی وقتی قدم می زدیم به او گفتم:" عزیزم." از خنده روده بر شده بود چرا که باورم نمی کرد از طرفی هم می گفت که یک غریبه که به یک غریبه دیگر نمی گوید عزیزم. او هم می گفت که بزرگها ما را نمی بینند و از ما نمی پرسند در کدام راهی؟ پی چی می گردی؟... او با آجرهای شکسته کف حیاط مدرسه بازی می کرد و از آب گل آلود سراغ از سوالهای بی جوابش می گرفت.
زمان گذشت. زمان و دردهایش مرا در مشت خود ورز داد و مرا در راهی که سالها پی آن می گشتم انداخت. تئاتر را می گویم خدای هنر، خدای عشق و خدای انسانیت.
دو سال پیش سفری به تهران( کودکان کار) و بم داشتم به خاکی که غم در صورتش چنان پنجه انداخته بود که درد در شاخه های نگاهش نعره می کشید. در بم آن خاک پاک و معصوم ، در خاکی که زلزله شانه هایش را شلاق زده بود عشقی را ملاقات کردم که زیباتر از عشق خدا بود. عشق بچه ها را می گویم. بچه هایی که در خانه های بی سقف و دیوار می زیستند و دلشان بزرگتر از دریای خدا بود. این شعر برای آنها سرودم:
لبخندهایت در کجا پناه می گیرند؟
در زیر سقف کنفی تابستان
قصه هایت را برای چه کسی حکایت می کنی؟
برای برگهای بی دانه انگور
-رنج دستانت را حکایت خواهم کرد
برای چه کسی؟
برای کودکان مهاجر
برای کودکان یخ
برای....
حالا در محیطی دیگر کار می کنم. محیطی که بچه های مهاجر، بچه های عشق و بچه های انسانیت در آن زندگی می کنند. آنها که می خواستند بچه ها را از من بگیرند حتما می دانند که من دوباره با بچه ها گره خورده ام. می دانم که اخبار کارهایم را در روزنامه محلی و روزنامه های دیگر دنبال کرده اند.
دیروز با بچه های منطقه ای روی نمایشنامه جدیدم کار کردیم و کلی با هم شاد بودیم. وقتی در راه خانه بودم یکی از بچه های منطقه دیگر را دیدم. او مرا ندید. با دوست خود دیالوگ های نمایشنامه ام را می گفت و می خندیدند. وقتی نگاهش به من افتاد گفت:" آه من آبروی خود را پیش تو بردم."
دستی به شانه اش زدم و گفتم:" برعکس من به تو افتخار می کنم." او پرسید که فردا دخترت پیش تو است؟"
گفتم که نه او فردا می رود پیش پدرش و من دوباره تنها می شوم. گفت:" تو هیچوقت تنها نیستی. تو ما را داری و ما تو را."
آیا هیچ واژه ای زیباتر از این واژه می توانست باشد پس از 7 ساعت کار؟ براستی که هیچ عشقی زیباتر از عشق بچه ها نیست.
از بچه ها غافل نشویم. همه بچه ها بچه های ما هستند. اگر بچه ای که بیرون است حالش خوب باشد و از کسی محبت ببیند حال از هر رنگی که باشد، حال بچه ما هم خوب خواهد بود.
دوستی، نازنینی روزی به من گفت:" خانم طاری عشق و محبت را باید ارزانی داشت بی هیچ منت و توقعی."
بار این حرف بعد از 5 سال در ذهن من نشست کرده است.