گمشدم در خاکستر...
در کجا بودم؟
در کجا خانه کردم؟
به کجا جا دارم؟
به کجا بروم؟
وقتی در باغ پدربزرگ کنار نهر آبی با درخت سیب و صدای آب همنشین می شدم تنهایی مهربان ترین دوست من بود. وقتی از کوه کرکس با رفیقان آزادی سرود" قسم خوردم بر تو من ای عشق را" سر می دادم، زمین زیر پای من بود ، خدا در قلب من جوانه می زد و مروت و شرف یگانه معنای بودن بود. روزی که کلاغها بر فراز رویاهایم فریاد شکنجه سردادند، روزی که سنگهای مزار هم دوره هایم را با آیه های خدا می شکستند و لعنت را در صورت باورهایم تف می کردند، روزی که دختر فریاد خنده را در اتاق آتش می نشاندند و هر گل لبخندش را با آتش آبرو به آتش می کشیدند و ذوب می کردند، روزی که از عرق کار بر می گشتم و حجاب خفت از سرم می افتاد و پاسداران خدا با فحش هایشان امر به معرف و نهی از منکر می کردند، روزی که رفتن تنها آری تنها رفتن بهانه ای برای ماندنم بود ... دربدری را پیشه کردم. واژه ای که نفرین هر مادر خسته از روزگار بود. راستی اگر مادران ما می دانستند که دربدری بزرگترین نفرین خداست، اگر پدران ما می دانستند دربدری درد بی درمان است و اگر کسانی که بذر خفت را بر دشت زادگاه ما می افشاندند تا "اسلام" را برداشت کنند می دانستند که تیفوس غربت روح مان را خزان خواهد کرد آیا چنین نفرینی را بدرقه راه مان می کردند؟
من متولد قرن هیجده ام!
زادگاهم زندان است
زندانی به نام شرق
و زندانبانی به نام غرب
من کودک کوچه ی نقاش هایم
نوجوان خاک ترک خورده، دین و سنت
و جوان خاک خورده، خاک خیس قرن بیستم
فکر من در این خاک سرد سبز
بین آدمهای فلزی و قلب های شیشه ای
پر گرفته و بال ریخته
پر گرفته و بال ریخته
عمر من گم شده است!
عمر من در لجن زارهای جوی اختناق
میدان های انقلاب
تونل های بی کردار جنگ
کوچه پس کوچه های سرنوشت بی سرنوشت
گم شده است
در پی چیستم؟
در پی چیستم در این خاک سرد؟
در این خاکی که روزی از آن آبستن می شوم
و روزدیگر در آن می میرم؟
در کلاس فیلم، اکتبر 2004
از دفتر "رقص غروب" حمیرا طاری
در کجا خانه کردم؟
به کجا جا دارم؟
به کجا بروم؟
وقتی در باغ پدربزرگ کنار نهر آبی با درخت سیب و صدای آب همنشین می شدم تنهایی مهربان ترین دوست من بود. وقتی از کوه کرکس با رفیقان آزادی سرود" قسم خوردم بر تو من ای عشق را" سر می دادم، زمین زیر پای من بود ، خدا در قلب من جوانه می زد و مروت و شرف یگانه معنای بودن بود. روزی که کلاغها بر فراز رویاهایم فریاد شکنجه سردادند، روزی که سنگهای مزار هم دوره هایم را با آیه های خدا می شکستند و لعنت را در صورت باورهایم تف می کردند، روزی که دختر فریاد خنده را در اتاق آتش می نشاندند و هر گل لبخندش را با آتش آبرو به آتش می کشیدند و ذوب می کردند، روزی که از عرق کار بر می گشتم و حجاب خفت از سرم می افتاد و پاسداران خدا با فحش هایشان امر به معرف و نهی از منکر می کردند، روزی که رفتن تنها آری تنها رفتن بهانه ای برای ماندنم بود ... دربدری را پیشه کردم. واژه ای که نفرین هر مادر خسته از روزگار بود. راستی اگر مادران ما می دانستند که دربدری بزرگترین نفرین خداست، اگر پدران ما می دانستند دربدری درد بی درمان است و اگر کسانی که بذر خفت را بر دشت زادگاه ما می افشاندند تا "اسلام" را برداشت کنند می دانستند که تیفوس غربت روح مان را خزان خواهد کرد آیا چنین نفرینی را بدرقه راه مان می کردند؟
من متولد قرن هیجده ام!
زادگاهم زندان است
زندانی به نام شرق
و زندانبانی به نام غرب
من کودک کوچه ی نقاش هایم
نوجوان خاک ترک خورده، دین و سنت
و جوان خاک خورده، خاک خیس قرن بیستم
فکر من در این خاک سرد سبز
بین آدمهای فلزی و قلب های شیشه ای
پر گرفته و بال ریخته
پر گرفته و بال ریخته
عمر من گم شده است!
عمر من در لجن زارهای جوی اختناق
میدان های انقلاب
تونل های بی کردار جنگ
کوچه پس کوچه های سرنوشت بی سرنوشت
گم شده است
در پی چیستم؟
در پی چیستم در این خاک سرد؟
در این خاکی که روزی از آن آبستن می شوم
و روزدیگر در آن می میرم؟
در کلاس فیلم، اکتبر 2004
از دفتر "رقص غروب" حمیرا طاری