خواب بچه ها، از کویر تا دریا سوختیم
دیشب توی قبرستان قدم می زدم. قبرستانی که وطن نداشت، قبرستانی که نیم آن در طار قرار داشت، نیمی در تهران و نیم دیگرش در سوئد.
گاه احساس می کنم رویاهای من هم مثل هویتم ذره ذره و دربدر شده است. دیگر نمی دانم به کجا تعلق دارم، به کجا عشق بورزم و از کجا بگریزم. داشتم از قبرستان می گفتم. از کنار قبرها می گذشتم و به آنها نگاه می کردم و نام بچه ها را زیر لب زمزمه می کردم، فرزاد، ساناز، گیلزاد، بیان،امیر، مونا و...
درست هشت سال است که از مرگ این عزیزان می گذرد. هشت سال پیش در 29 اکتبر همگی با همکلاسی های ایرانی و خارجی خود در سالنی جمع شدند تا به رقص و پایکوبی بپردازند و از تعطیلی پاییزی نهایت لذت را ببرند اما چند نوجوان نادان و زورگوی ایرانی با به آتش کشیدن سالن، جشن بچه ها را تبدیل به جهنمی کردند که هنوز بعد از 8 سال آدم نمی تواند این مصیبت را به فراموشی بسپارد.
یادم است وقتی این اتفاق افتاد تا سه ماه بدجور بیقرار بودم و می لرزیدم. یک روز تصمیم گرفتم قصه زندگی چند تا از آن بچه ها را بنویسم. درست سالگرد آنها بود که اولین کتابم تحت عنوان" از کویر تا دریا سوختیم" از زیر چاپ بیرون آمد. همان شب یعنی 29 اکتبر خواب دیدم که بچه ها در دریا بودند، دریایی پر از نیلوفر. آنها یکی یکی از زیر آب سرشان را بالا می آوردند و بهم لبخند می زدند. حالا بعد از 8 سال دیشب خواب دیدم که مزارشان در ایران است و فرم مزارهای قدیمی را دارد. در کنار هر مزاری دو بال بلند و فرسوده بود. بالها از پارچه های رنگی درست شده بود. با خودم گفتم:" یکی باید دوباره برای تان بالی درست کند. این بالها فرسوده شده اند!" و زیر لب دوباره گفتم چه فایده!؟ بالهایتان دوباره فرسوده خواهد شد.
-دارم واسه تولدت تدارک می بینم
"مامان زحمت نکش، امسال با بچه ها قرار گذاشتیم برویم یک جا در همین فرولندا دور هم باشیم آنجا بیشتر خوش می گذره!"
- من حرفی ندارم مادر. هر جا تو خوشی من خوشم.
"از امیر چه خبر؟"
-بابات امروز رفت آلمان
" خوب این رفیق واسه خودش حال می کنه، بی سر و صدا و بدون اینکه به کسی چیزی بگوید مرتب می رود مسافرت."
-قول داده واسه تولدت برگرده
"راستی مامان امشب در باکاپلان جشن است. می خواهیم با دوتا از دوستام اونجا بریم....
.........................................
شبی سرد
کبوترها بخار شدند
کابوس غنچه ها
از بستر خاک می گریختند
و بر سر شانه ی شاخه ها
خواب شکوفه می دیدند
هنوز لرزش صدایم را می بینم
و سراغ شما را
از صفحات زمستان می گیرم
کبوترها
ترانه ترانه
به برف نشسته اند
و ما هنوز در سنگریزه های آسمان
به یاد شما پرسه می زنیم
از دفتر عطر پاییز
دسامبر 98
گاه احساس می کنم رویاهای من هم مثل هویتم ذره ذره و دربدر شده است. دیگر نمی دانم به کجا تعلق دارم، به کجا عشق بورزم و از کجا بگریزم. داشتم از قبرستان می گفتم. از کنار قبرها می گذشتم و به آنها نگاه می کردم و نام بچه ها را زیر لب زمزمه می کردم، فرزاد، ساناز، گیلزاد، بیان،امیر، مونا و...
درست هشت سال است که از مرگ این عزیزان می گذرد. هشت سال پیش در 29 اکتبر همگی با همکلاسی های ایرانی و خارجی خود در سالنی جمع شدند تا به رقص و پایکوبی بپردازند و از تعطیلی پاییزی نهایت لذت را ببرند اما چند نوجوان نادان و زورگوی ایرانی با به آتش کشیدن سالن، جشن بچه ها را تبدیل به جهنمی کردند که هنوز بعد از 8 سال آدم نمی تواند این مصیبت را به فراموشی بسپارد.
یادم است وقتی این اتفاق افتاد تا سه ماه بدجور بیقرار بودم و می لرزیدم. یک روز تصمیم گرفتم قصه زندگی چند تا از آن بچه ها را بنویسم. درست سالگرد آنها بود که اولین کتابم تحت عنوان" از کویر تا دریا سوختیم" از زیر چاپ بیرون آمد. همان شب یعنی 29 اکتبر خواب دیدم که بچه ها در دریا بودند، دریایی پر از نیلوفر. آنها یکی یکی از زیر آب سرشان را بالا می آوردند و بهم لبخند می زدند. حالا بعد از 8 سال دیشب خواب دیدم که مزارشان در ایران است و فرم مزارهای قدیمی را دارد. در کنار هر مزاری دو بال بلند و فرسوده بود. بالها از پارچه های رنگی درست شده بود. با خودم گفتم:" یکی باید دوباره برای تان بالی درست کند. این بالها فرسوده شده اند!" و زیر لب دوباره گفتم چه فایده!؟ بالهایتان دوباره فرسوده خواهد شد.
ردپای گیلزاد
" گیله آمد تو آشپزخانه و گفت:" سلام مامان، خسته نباشی. چکار می کنی؟"
-دارم واسه تولدت تدارک می بینم
"مامان زحمت نکش، امسال با بچه ها قرار گذاشتیم برویم یک جا در همین فرولندا دور هم باشیم آنجا بیشتر خوش می گذره!"
- من حرفی ندارم مادر. هر جا تو خوشی من خوشم.
"از امیر چه خبر؟"
-بابات امروز رفت آلمان
" خوب این رفیق واسه خودش حال می کنه، بی سر و صدا و بدون اینکه به کسی چیزی بگوید مرتب می رود مسافرت."
-قول داده واسه تولدت برگرده
"راستی مامان امشب در باکاپلان جشن است. می خواهیم با دوتا از دوستام اونجا بریم....
.........................................
شبی سرد
کبوترها بخار شدند
کابوس غنچه ها
از بستر خاک می گریختند
و بر سر شانه ی شاخه ها
خواب شکوفه می دیدند
هنوز لرزش صدایم را می بینم
و سراغ شما را
از صفحات زمستان می گیرم
کبوترها
ترانه ترانه
به برف نشسته اند
و ما هنوز در سنگریزه های آسمان
به یاد شما پرسه می زنیم
از دفتر عطر پاییز
دسامبر 98
5 Comments:
At 7:40 PM, Anonymous said…
وطن هر کس در قلب کسانیست که دوستش دارند...سلام خانومی...
At 9:40 AM, Anonymous said…
حمیرای عزیزم
از هویت حرف زدی .چیزی که ما هم که در ایران زندگی می کنیم به دنبالش هستیم.
....
عجب نوشته ی غم انگیزی بود
...
قدیما به گداهای خیابون که پولی میدادی می گفت داغ بچه تو نبینی
حالا که خودم فرزند دارم معنی این جمله ی خوب را می فهمم
..
از دست دادن فرزند برای خانواده ها داغی است که بر دلشان و حسرتی بر دل بقیه
پروانه
At 12:33 AM, Anonymous said…
حمیرا جان سلام
من یادم هست که در همان سال در یک سایت اینترنتی که ایرانی هم نبود عکس ها و مطالبی را از این فاجعه دیدم و خواندم. حتی یادم هست عکسی بود از دختر یا پسر نوجوانی،کاملا سوخته اما زنده روی تخت بیمارستان. واقعا دردناک و وحشتناک بود. برای تو که به این واقعه نزدیک تر بوده ای باید بدون شک خیلی دردناک تر باشد. مرگ طبیعی فرزند هیچوقت برای پدر و مادر یا خواهر و برادر کهنه نمی شود چه رسد به این مرگ وحشتناک
خوب باشی
پویا
At 4:44 PM, Anonymous said…
http://armanheravi2006.persianblog.con
At 4:58 AM, Majid Zohari said…
دوست عزيز من احوالش چطور است؟
واقعیتاش، چندبار است که زنگات میزنم، امّا دريغ از يک گوشیبرداشتن! کجايی ای دختر گريزپا؟
...
تنات سالم و دلات گرم.
Post a Comment
<< Home