ترجمه شعری از کتاب آن گوهر دفن شده
در گوشه ای از وجودم
درد و خشم عمیقی را احساس می کنم
دلم می خواهد بخواب روم و هرگز بیدار نشوم
روح من بیزار است از افکارم
افکارم بیزار از من است
نمی خواهم اینگونه زیستن را
می خواهم بهترین باشم
و چون دیگران بیندیشم
خشمی در وجودم می جوشد
که می خواهد شعله بکشد
و نمی تواند
می خواهم در اشک بشکنم و نمی توانم
می توانم ساعتها بنشینم و اشک بریزم
که چقدر خوب می بود اگر هرگز بدنیا نمی آمدم
دنیا بزرگ است
و من خود را بی نهایت کوچک و تنها می بینم
در این کره خاکی
دلم می خواهد نفس عمیقی بکشم
اما توانم نیست
آنقدر دیر شده که بزودی اثری از من نخواهد بود
شعر از نوجوان پانزده ساله آماندا
ترجمه> حمیرا طاری