پیش تر از خانم یاسمن تورنگ ، کارهای هنری و فعالیتهای اجتماعی اش برایتان نوشته ام (ژانویه 2005). اکنون یکی از اشعار تازه او که بزودی منتشر می شود و در اینجا برایتان می آورم.
دستانم
را به تو سپردم
تا با هماز یک دیوار کاغذی
به قلهیک توهمصعود کنیم
دستانم را درجیب هایت گذاشتی
در تاریکیگشتی به دنبال دستان دیگری
ده ها دست درجیب های نامریی ات
حالا دنبال پستان و دستان دخترکی هستی
که با تو شیر وعسل اش را تقسیم کند
کاسه ات را روی زمین بگذار
و در رویای بهار84شناورشو...شناور
ازدفترروایات کولی چشم آبی
(زیرچاپ)
سه نوامبر دو هزار و هفت
ساعت چهارصبح...وقتی که می دانی ونمی دانی
یاسمن تورنگ
همانطور که خوانندگان عزیز این وبلاگ متوجه شده اند دیگر مثل سابق در وبلاگ نویسی فعال نیستم. از آنجایی که بخشی از وقتم را برای بچه ها و نوجوانها گذاشته ام و به غیر از کلاس رقص و تئاتر برای آنها ، دنبال یک سری کارهای دیگر آنها هم هستم و از طرفی دیگر دارم اشعار و قصه هایم را برای چاپ آماده می کنم فرصت زیادی برای نوشتن در وبلاگ ندارم.گاه آدم آنقدر درگیر کارهای خودش می شود و درگیر آنچه در جامعه ای که زندگی می کند می شود که می بیند برای به نتیجه رسیدن فعالیتهای خود بهتر است انرژی اش را در یک جا سرمایه گذاری کند. تصمیم من در حال حاضر این است که بیشترین وقتم را روی اندیشیدن به این جامعه بگذارم و به کارهای خودم سر و سامانی بدهم.در رابطه با ایران باید بگویم که ایران، مردم و ریشه هایم را بسیار دوست می دارم اما به این نتیجه رسیده ام که با تکه تکه کردن انرژی و وقتم در جاهای مختلف به آن هدفی که می خواهم نمی توانم برسم. از طرفی همانطور که پیشتر گفتم بیشترین وقت من در این کشور می گذرد و اگر واقعا کاری بتوانم انجام بدهم در اینجاست که باید انجام بدهم. چرا که من با مردم اینجا در ارتباط تنگاتنگ هستم. دردهایشان را می توانم بخوانم و تا حدودی می دانم که برای جستجو راه حلی به کجاها می توانم رجوع کنم اما بعد از 17 سال دوری از ایران و نزیستن در ایران آسان نیست شناختن زخمهای مردم و پیدا کردن راههایی برای ترمیم زخمها. باری امید است لااقل با نوشته هایم در اینجا بتوانم خدمتی کنم هم به مردم عزیزم در ایران.شب آهسته کوچ می کند به بستر قلب مناز پنجره نگاه می کنمروحی در باغچه دستانش را تا ارتفاع ماه پرواز می دهدتا فریادش را در دستانم زنجیر کنددستانم را پیش می آورماما دو قلب آهنیدستانش را می گیرند تا در گوری به وسعت دنیا دفن کنندماه به باغچه خیره می شودغم از چشمان من جاریپنجره ها روحم را در مشت می گیرندشب در قلبم آهسته آهسته ذوب می شودو خواب کوچ می کند دوباره از بستر چشمان منشعر از: دفتر عطر پاییزدر سوگ همسایه ای که هرگز او را ندیدم