خیال ِتشنه

Sunday, July 29, 2007

ای کاش تاریخ آویزه عقل مان می شد

یک روز تلخ بهاری، یک روز تلخ تابستان ، یک روز تلخ پاییز و یک روز تلخ زمستان هزاران گل نشکفته در خون و بر دار پژمرده و پرپر شد. هزاران گل نشکفته به خیال خام پردیس در گلوله های جنگ هزار ذره شد و رفت. هزاران گل نشکفته به هوای خاک پاک آزادی در هر گوشه ای از این کره خاکی آواره شد و در حسرت دیدن ریشه های خود سیاه شد و رفت.


گذری کنیم به گذشته مون. چی بودیم و چه شدیم. بچه که بودیم هر پنجشنبه یک مجله می گرفتیم به نام پیک. خانم ابراهیمی قصه حسنک را برایمان می خواند.

"حسنک کجایی؟"

حسنک:" من می روم برف ها را پارو بکنم. من می روم خورشید را پیدا بکنم."

دختر همسایه کتابهای صمدی بهرهنگی را قرض می داد. یک روز حسن کچل می خواندیم. یک روز الدوز و کلاغها را و یک روز الدوز و عروسکهایش را. نوجوان شدیم و سر از "خداوند الموت"، "آقا محمدخان قاجار" "پرده های حرمسرا"، حلیتة المتقین" ،"دن آرام"، ژان کریستفر" و... سردرآوردیم.

کتاب آقا محمد خان قاجار و خداوند الموت بیشتر از هرکتاب دیگری در ذهن نشسته است. تاریخ را باید آویزه گوش عقل کرد مبادا دوباره تکرار شود و یا مبادا دوباره خام مان کند.

انقلاب ایران ، سال شصت و سال شصت و هفت هم از آن روزهایی است که هرگز نباید فراموش شود. روزهایی که بخاطر یک تکه کاغذ، دو تا واژه کارگر و دستمزد... سرها را به بالای دار می برد. وحشت آن روزها هرگز از ذهن عاقل پاک نمی شود. آدم عاقل هرگز با گرگ مرگ دوست نمی شود و سلام گرگ را باور نمی کند.
چه روزهایی بود. یادم است همان روزها یکی یک هزلی نوشته بود و در خانه مان انداخته بود ( این ملت دست آموز داند که...). نوجوان بودیم، هم کنجکاو و هم مثل سگ از ترس بابا می ترسیدم. واسه همین هزل را حفظ کردیم و کاغذش را در توالت انداختیم. آن ترس مانع بخاطر سپردن آن هزل در ذهن مان نشد البته ترسهای دیگر ردپایی در ذهنها جا گذاشت که اگر از صورت روباه صداقت و عرف بریزد دانه ایش را باور نخواهیم کرد.

آدمهای فرصت طلب، آدمهایی که نان را به نرخ روز می خورند، آدمهایی که شهرت را به شرف و خون عزیزانشان ترجیح می دهند راحت از همه چیز می گذرند. این آدمها می خواهند که فقط مطرح بشوند کاری به چیزهای دیگر ندارند. کاری ندارند که امروز گیسوی کدام دختر در" مشت های پست فاحشه های قدرت" می پیچد و مشت و لگد کثیف کدام "بیگانه نقاب پوش" بر صورت پسرهای بی گناهمان فرود می آید.
خوب است که خدایی در جان داشت و به جوانه های دیروز پرپر شده و امروز پرپر شده دیگران عزت گذاشت. خوب است که اگر پدر و مادر نشدیم لااقل به پدر و مادرهایی که با شکستن یخ حوض صاحب خانه لباسهای بچه هاشون را توی چله زمستون شستند و بچه شون را بخاطر دو تا خط حرف از دست دادند، ارج بگذاریم. خدا می داند چند صد پدر و مادر از داغ عزیزشون سکته کردند و مردند. خدا می داند چقدر آنها تحقیر و بی حرمت شدند چرا که هم باید داغ بچه هاشون را روی جگر خود تحمل می کردند و هم بی حرمتی ها را. تاریخ تکرار می شود. تاریخ تکرار شده است. توی این روزها لحظه ای هم که هست به آنها فکر کنیم اگر خطی از تاریخ در ذهن خود داریم. می دانم که خیلی ها آن فردی شده اند که حتی در کابوس هم آن را نمی توانستند تصور کنند.

همان آدمهایی که روزی برای یک سری ارزشها می جنگیدند حالا آن ارزشها را بی ارزش می بینند و در مقابل آن ارزشها می ایستند. البته آدم می تواند این آدمها را بفهمد. آدمها محصول محیط زیست و شرایط اجتماعی نظام جامعه ای که در آن زندگی می کنند هستند. هر چقدر هم که بخواهند تحت تاثیر قرار نگیرند می گیرند. مگر 1400 سال پیش مردم ایران می دانستند که دین اسلام چه هست؟ امروز اگر به کسی در ایران بگویی که اجداد تو مسلمان نبودو... غوغا خواهد کرد. امروز ایرانیها در همه دنیا جار می زنند که مسلمان هستند و مسلمان خواهند ماند. امروز گذشته ما سنگسار و انکار می شود.
تاریخ تکرار می شود اگر برگهای آن در ذهن ورق نخورد. تاریخ تکرار می شود اگر که آویزه عقل نشود.
بیست و هشت سال پیش مادرهایمان بلوز و دامن کوتاه می پوشیدند، سینما و کاباره می رفتند و... امروز همان ها توی سر بچه ها و نوه هایشان می زنند که چرا اینجوری لباس می پوشی، چرا می خندی، چرا با فلانی حرف زدی؟ و...آنها در رویا هم نمی دیدند که روزی خود پاسدار بدبختی بچه هایشان بشوند. ای کاش تاریخ در عقل ما آویزه می شد. ای کاش رنگ خاک ما همان خاک مهربانی شود.
ای کاش یک "شهر نو" وجود داشت و نه صدها "شهر نو" در کشورهای عربی. ای کاش همان زنهای تن فروش، تن فروشی می کردند و نه دختر و پسرهای نوجوان و جوان در گوشه گوشه خاک عرب. ای کاش همان فرهنگ اسلامی که می گفتند قرار است به کشورهای غربی صادر شود ، صادر می شد نه این همه دربدر، نه این همه اندیشه و نه این همه ارزش. ای کاش همان هزار تا معتاد وجود داشت و نه چهار میلیون معتاد. ای کاش بهشت زهرا همان پنج قطعه بود و نه پنجاه هزار قطعه.
ای کاش همان چند گدا در خیابانها گدایی می کردند و نه هفتصد هزار کودک خیابانی در گوشه گوشه ایران. ای کاش همان کاباره ها وجود داشتند و نه هزاران هزار خانه عفت.
ای کاش تاریخ تکرارنمی شد. ای کاش تاریخ در دامان ما هزار خاره نمی شد .ای کاش این وطن اینچنین بی رحمانه خون به جگر نمی شد

Friday, July 06, 2007

تابستان خیس

هفته پیش بار و بندیلم را بستم و با بر وبچه ها رفتم به یک بندری به نام بندر زرد. رفتم که در آنجا ، در کلبه ای خیس از سکوت روحم را از خستگی های زمانه بشویم و با نگاهی تازه برگردم به خانه و دوباره شروع به کار کنم.
در مقابل کلبه ما یک باریکه آبی کمی شبیه حوض کودکی، کمی شبیه دریاچه بود وجود داشت با تپه های کوچکی در میان آب. ماهی های سرخ و خاکستری هم در میان آب می گشتند و هراز چند گاهی به هوای جستن غذایی به روی آب می آمدند. با بچه ها، بچه های پر از امید ، شوق و بدور از دغدغه های زندگی روی تکه سنگی نشستیم و شروع کردیم نان دادن به ماهی ها. بچه ها ذوق می کردند از دیدن ماهی ها من ذوق می کردم از غوطه ور شدن در دوران کودکی، حوض خانه عموی نازنینم، ماهیهای سرخ، و آسمانی که در آب افتاده بود و سخن از تابستان داغ می گفت . روح من در خاطرات شیرین آبتنی می کرد نگاه بچه ها در جیک جیک گنجشک ها، ماهی های سرخ و مرغ های دریایی که با اعتماد به سراغ ما می آمدند و نگاهشان به دست های ما بود. دیدن گنجشک ها به شوقم می آورد و من را به کوچه های مولوی و سبلان می کشاند و آن روزهای پر سر و صدا اما خیس از محبت.
با خودم گفته بودم که یک هفته به این کلبه می روم تا با خود و نوشته هایم خلوت کنم ولی مگر می شود عاشق بچه ها بود و تنها سفر کرد، تنها سکوت را در آغوش گرفت و تنها از وطن دوم من این طبیعت زیبا لذت برد؟!
صبح که می شد صبحانه 6 تا بچه قد و نیم قد را می دادم و بعد می بردمشان به پیاده روی در محله ماهی گیرها و جزیره "هرمن". جالب این بود که کوچکترین بچه ، کمند چهار ساله من حتی یک دفعه شکایت از خستگی نکرد. روزی چهار ساعت راه می رفتیم و یا در هوای نیمه ابری و خیس می لمیدیم. بعد هم بساط کباب را راه می انداختیم. ثمره این سفر سه شعر، تقسیم یک بغل عشق و یک سبد خنده بود
شعرها را حتما در دفتر جدیدم خواهید خواند.