خیال ِتشنه

Saturday, July 26, 2008

نامه ای به تو 1




سلام عزیزم


حالت چطوره؟ به سکوت آن خانه تنگ و تاریک عادت کرده ای؟ هیچ می اندیشی به ما؟ به هیاهوی ما آدمهایی که یک پایمان روی زمین می کوبد و یک پایمان در گور خویش؟ راستی فاصله راه خانه ات تا خانه همسایه گانت چقدر است؟ می شود از پنجره اتاقت پنجره خانه های آنان را دید؟

"پنجره کدام خانه را می گویی؟"

همان هایی را که پیش از تو به خانه ای بنام خانه بخت فرستاند.

"کدام بخت؟"

- تو یادت نمی آید. آخر وقتی تو 5 ساله بودی یک شب طوفانی آمد که همه آنها را در خود پیچید تا به آن خانه ببرد.

"از کدام طوفان سخن می گویی ؟ آنها اهل کجا بودند؟"


- آن طوفانی که یک روز آنهایی را که تازه داشتند سر از غنچه درمی آوردند و از ریشه بیرون کشید و بعد هم هر کدام را به جایی یا پرشان داد و یا پرپرشان کرد. از پسران و دخترانی می گویم که تازه واژه آزادی را آموخته بودند و برگهای آزادی را بخیال آزادی در کوچه پس کوچه های شوش و مولوی پخش می کردند. کوچه هایمان و آن بچه ها را یادت می آید؟ نه گمان نکنم تو آنها را بخاطر بیاوری. آخر قربونت برم تو فقط 5 سالت بود. دارم از افسانه حرف می زنم. یک روز در طلوع بخت بی بختمان وقتی داشت فریاد می زد:

آزادی، آزادی را بخوانید."، دست و پاهایش را گرفتند و در اتاقی انداختندش، اتاقی که حتما امروز تو رد پای نسل" در نسلشان را رسیده ای که ببینی.

صدای آمیخته به فریاد آزادی واسیر شدن شان را می شنوی؟ افسانه را یادت نمی آید .همان شب به عقد کسی در آمد که او هم یک پایش در رقص زندگی می کوبید و پای دیگرش در گور خویش. فقط یک شب با هم بودند. یکی عروس شد و دیگری داماد . عروس بی بکر شد برای اینکه پاک و با عفت راهی خانه جدیدش نشود. داماد بخاطر رودربایسی که با دیگران داشت، بی بکرش کرد. گفته بود که ترسیده دیگران مردانگی اش را زیر سوال ببرند.

"نمی فهمم داری از چه حرف می زنی!"

- تقصیری نداری عزیزم. آخر فقط 5 سالت بود. حالا که با آنها همسایه شدی حتما می توانی همه چیز را از آنها بپرسی. حالا دیگر هیچکدام اسیر هیچ قید و بندی نیستید. آنها جوان های خوبی هستند مثل خودت . ازشان بپرس. آنها همه چیز را برایت تعریف خواهند کرد. از درد و دل خودت هم برای آنها بگو. آنجایی که شما در آن می زیید همه همدیگر را می فهمند. هیچ مرزی بین این دل وآن دل وجود ندارد. همه مثل هم هستند. هیچکسی به هیچکسی فخر نمی فروشد. هیچکس فقط به فکر خودش نیست. هیچکس در تخیل بسر نمی برد. همه با هم برابرند. آنجا خانه خداست، خانه خدای یکتا و خدای خیرخواه. خانه خدای عدالت و خدای بخشش. آنجا آدم می تواند تا دلش می خواهد از آزادی بگوید. آنجا آزادی عطر زندگی می دهد. آزادی ...

"چرا اینجوری فکر می کنی؟ ."

- قربونت برم خودت به مرور زمان همه چیز را می فهمی. من هم مثل تو که یک روز اسیر بودی، اسیرم. اسیر یک سری از همان قید و بندها. می فهمی که چی می گم؟

"سعی می کنم."

هنوزم می ترسی؟

"نه. هر چه بود تمام شد. حالا آزادتر از همیشه ام. یک روزی تو هم به این آزادی خواهی رسید."

عباس را یادت می آید. همیشه تو را روی پاهایش می نشاند و برایت حدیث می گفت.

"کدام حدیٍث؟"

-چطور حدیث های او را فراموش کردی؟

"آخر آنقدر حدیث در دلم لانه دارد که دیگر حدیثی از او در ذهنم نمانده."

- قربونت برم برای ما که هیچوقت حدیثی نگفتی. ما را قابل ندیدی؟!

"آنقدر همه گرفتار بودند که دیگر کسی حوصله و طاقت شنیدن حدیث های من را نداشت. ملاحظه کردم. گفتم که شماها بقدر کافی بدبختی دارید. تازه چه کسی می خواست من را بفهمد؟ چه کسی می خواست من را باور کند؟ ما آدمها همیشه در پستوی روح خودمون پرسه می زنیم و پر پر میشویم، اینطور نیست؟ چی می شد یکی باورمان می کرد قبل از اینکه..؟"

- می فهمم چه می گویی. ای کاش واسه من حرف می زدی. به جان تو نمی دانستم که چه غصه ای توی دلت چنگ می زنه و ذره ذره روحت را می خورد. اگر می دانستم یک جوری دلت را از غصه می شستم.

می دانی ما را از هم فراری دادند. بین ما تفرقه انداختند تا حکومت کنند. بلایی بسرمان آوردند که ازهم پراکنده شدیم و هر کدام دربدر راهی. هر کدام توی خودمون سوختیم و خاکستر شدیم. حالا این دردها را آدم واسه چه کسی بگوید که حال شنیدن و یا فهمیدنش را داشته باشد؟ گونه های مان سرخ است ولی از سیلی. برایم از همسایه گانت بگو. آنها هم مثل تو جوانند. آنها همان جوری که رفتند، مانده اند، جوان مثل برگ گل. دقیقا مثل تو. عباس، حمید، افسانه...از تو هم جوانتر بودند.

"چقدر جوان؟"

افسانه فقط 15سالش بود. حمید و عباس 18-20ساله بودند. آنجایی که تو هستی همه جوانند اصلا یک آدم بالای 40 وجود ندارد. نشنیدی که می گویند خدا گلچین است؟ حالا که بخدا نزدیک شدی راز این حکایت را از او بپرس!

"حالا چرا اینقدر جوان؟"

تو دیگه چرا این را می پرسی؟ روزی هم همسایگانت برایت خواهند گفت هم من. حالا وقتش نیست.

" تو هم توی پستوی روح خودت می سوزی مگه نه؟"

بالاخره من هم همان رودربایسی های تو را دارم. آخر خون مان از یک چشمه می جوشد.

"یعنی می شه یک روزی از این قید و بندها آزاد شیم؟."

تو که آزاد شدی. ولی می شه.خیلی کار داره. تا وقتی همه دنبال یه لقمه نونند و گرفتارهزار قید و بند همه چیز همینطور که هست می مونه. می فهمی که چی می گم؟"

"آره ."

راستی دیشب خواب عروسی ات را دیدم. اینقدر زیبا شده بودی که نگو. لبخند قشنگت هنوز نقش خیالم است. ازم پرسیدی که زنم خوشگل نیست؟ رودربایسی کردم و چیزی به تو نگفتم. ولی توی دلم گفتم تو کجا و آن کجا.

"تو شروع کن!"

چی را شروع کنم؟-

" رودربایسی نکن. بگو که می فهمی منو!"

بگذار واسه یک وقت دیگر. واسه ات مفصل حرف خواهم زد. .من و تو تازه بهم رسیده ایم. خانه مان دور است ولی بجان تو دلمان نزدیک تر از هر چه که تو بگویی.