قدمهای جنگل
هر تکه آسمان یک رنگ بود.در سمتی دیویی با چشمهای درشتش نگاهم می کرد و در سمتی دیگر یک نهنگ سرش را در آسمان فرو کرده بود و فقط دمش پیدا بود. به یوناس گفتم:" اون دیو رو می بینی؟ نگاهش رو به خونه منه! "یوناس غش غش خندید و گفت:" حتما اون نهنگه هم داره خونه منو نگا می کنه!"
گفتم:" خیال می کنی دیوونه ام .نه؟"
سرش را تکان داد و گفت:" نه؟ دوست داری از خونه بزنیم بیرون .بریم یه قدمی توی جنگل بزنیم؟"
گفتم:" با کمال میل .چرا که نه؟"
همه جا سپید از برف بود.نورهای مهتابی چراغهای توی جنگل رنگ درختها را مثل آسمان نارنجی. سبز . خاکستری و آبی کرده بود. سر شاخه های درختها قندیل بسته بود و جنگل را زیباتر و وحشی تر نشان می داد. دیدن آن همه تصویر زیبا روح وحشی ام را چنگ می زد و دو چندان عاشق تر می کرد به یوناس گفتم:" این طبیعت زیبا تو رو دیونه نمی کنه؟" یوناس گفت:" می دونی وقتی جنگل اینطور زیبا می شه ما سوئدیها چی می گیم؟"
گفتم:" نه!"
به سوئدی گفت:" جنگل جادویی."می فهمی که چی می گم. به فارسی گفتم جادویی. خندید و گفت:" چی می گی؟"
گفتم:" همون چیزی که تو می گی!"
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" نمی دونی چقدر خوشحالم که تو رو امروز دیدم!امروز منو از اون حال و هوای خراب چند روزه بیرون آوردی."
یوناس گفت:" زلزله رو می گی!"
سرم را تکان دادم. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:" تو هم فامیلی رو از دست دادی؟"
گفتم:" فامیلم رو نه. مردمم رو!"
یوناس گفت:" حقیقتش اون احساسی رو که تو داری من ندارم. شما جنگ. انقلاب و...تجربه کردید. من هر چه می دونم تئوریه و..."
از آنجایی که با وجود اینکه همسایه ام بود و یک سالی می شد که ندیده بودمش و در عین حال پسر فوق العاده حساس و مهربانی بود و دلم نمی خواست با ادامه بحث دوباره چشماش را پر از اشک ببینم با این جمله حرف را عوض کردم:" یوناس. به اون درخت نگاه کن. میون اون همه درخت عریون سبز سبزه!"
یوناس به طرف اون درخت قدمهایش را تند کرد و گفت:" کجاش رو دیدی."
توی جنگل وحشی زیر سرمای شش درجه راه می رفتیم و ذره ای سرما در وجودمان نفوذ نمی کرد. توی تاریکی شب. نور مهتابی چراغها و درختهایی که هر کدام شبیه به یک شبه زیبا و باور نکردنی بودند قدم می زدیم و خاطرات سال پیش مدرسه را دوره می کردیم. به مدرسه که نزدیک شدیم یوناس گفت:" یادته سال پیش در همین مدرسه چقدر با بچه ها کار کردیم. چقدر شاد بودیم...؟"
آهی کشیدم و گفتم:" آره اون ملکه لعنتی. اون مدیر لعنتی هرگز از خاطرم نخواهند رفت و زیر لب زمزمه کردم:" باور نکن هرگز باور نکن سکوت جنگل را
آهایی تویی که توی جنگل کلبه می سازی
باور نکن هرگز باور نکن لبخند سپید روباه را
آهایی تویی که توی دریای سیاه...شنا می کنی
باور نکن باور نکن..."
یوناس گفت:" صبح زود بعد از روز کریسمس رو یادته؟"
آنقدر خاطرات را مرور کردیم و و جنگل را دور زدیم تا به خانه نزدیک شدیم. به یوناس گفتم:" هرگز این شب و این قدم زدن در اون جنگل زیبا را فراموش نخواهم کرد. یوناس بغلم کرد و گفت:" منم!"
به آسمان نگاه کردیم صاف صاف بود نه خبری از نهنگ بود و نه خبری از دیو . بعد هر کدام روانه خانه خود شدیم.
گفتم:" خیال می کنی دیوونه ام .نه؟"
سرش را تکان داد و گفت:" نه؟ دوست داری از خونه بزنیم بیرون .بریم یه قدمی توی جنگل بزنیم؟"
گفتم:" با کمال میل .چرا که نه؟"
همه جا سپید از برف بود.نورهای مهتابی چراغهای توی جنگل رنگ درختها را مثل آسمان نارنجی. سبز . خاکستری و آبی کرده بود. سر شاخه های درختها قندیل بسته بود و جنگل را زیباتر و وحشی تر نشان می داد. دیدن آن همه تصویر زیبا روح وحشی ام را چنگ می زد و دو چندان عاشق تر می کرد به یوناس گفتم:" این طبیعت زیبا تو رو دیونه نمی کنه؟" یوناس گفت:" می دونی وقتی جنگل اینطور زیبا می شه ما سوئدیها چی می گیم؟"
گفتم:" نه!"
به سوئدی گفت:" جنگل جادویی."می فهمی که چی می گم. به فارسی گفتم جادویی. خندید و گفت:" چی می گی؟"
گفتم:" همون چیزی که تو می گی!"
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" نمی دونی چقدر خوشحالم که تو رو امروز دیدم!امروز منو از اون حال و هوای خراب چند روزه بیرون آوردی."
یوناس گفت:" زلزله رو می گی!"
سرم را تکان دادم. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:" تو هم فامیلی رو از دست دادی؟"
گفتم:" فامیلم رو نه. مردمم رو!"
یوناس گفت:" حقیقتش اون احساسی رو که تو داری من ندارم. شما جنگ. انقلاب و...تجربه کردید. من هر چه می دونم تئوریه و..."
از آنجایی که با وجود اینکه همسایه ام بود و یک سالی می شد که ندیده بودمش و در عین حال پسر فوق العاده حساس و مهربانی بود و دلم نمی خواست با ادامه بحث دوباره چشماش را پر از اشک ببینم با این جمله حرف را عوض کردم:" یوناس. به اون درخت نگاه کن. میون اون همه درخت عریون سبز سبزه!"
یوناس به طرف اون درخت قدمهایش را تند کرد و گفت:" کجاش رو دیدی."
توی جنگل وحشی زیر سرمای شش درجه راه می رفتیم و ذره ای سرما در وجودمان نفوذ نمی کرد. توی تاریکی شب. نور مهتابی چراغها و درختهایی که هر کدام شبیه به یک شبه زیبا و باور نکردنی بودند قدم می زدیم و خاطرات سال پیش مدرسه را دوره می کردیم. به مدرسه که نزدیک شدیم یوناس گفت:" یادته سال پیش در همین مدرسه چقدر با بچه ها کار کردیم. چقدر شاد بودیم...؟"
آهی کشیدم و گفتم:" آره اون ملکه لعنتی. اون مدیر لعنتی هرگز از خاطرم نخواهند رفت و زیر لب زمزمه کردم:" باور نکن هرگز باور نکن سکوت جنگل را
آهایی تویی که توی جنگل کلبه می سازی
باور نکن هرگز باور نکن لبخند سپید روباه را
آهایی تویی که توی دریای سیاه...شنا می کنی
باور نکن باور نکن..."
یوناس گفت:" صبح زود بعد از روز کریسمس رو یادته؟"
آنقدر خاطرات را مرور کردیم و و جنگل را دور زدیم تا به خانه نزدیک شدیم. به یوناس گفتم:" هرگز این شب و این قدم زدن در اون جنگل زیبا را فراموش نخواهم کرد. یوناس بغلم کرد و گفت:" منم!"
به آسمان نگاه کردیم صاف صاف بود نه خبری از نهنگ بود و نه خبری از دیو . بعد هر کدام روانه خانه خود شدیم.
<< Home