August Strindberg
دیشب یکی از دوستان هنرمند و خوب سوئدی ام من را با هدیه ای حیرت زده کرد- بله با کتاب شعری از نویسنده مورد علاقه ام. آگوست استرین بری- حتما درباره کارهای این نویسنده خوب و سرشناس سوئدی قبلا خوانده یا شنیده اید- من تا دیشب نمی دانستم که او شعر هم می گفته است. باری با عشق به آگوست استرین بری و عشق به شما خوبان تصمیم گرفتم به ترجمه یکی از شعرهای او بپردازم و من هم به سهم خود هدیه ای (هدیه کریسمس) را به شما عزیزان تقدیم کنم. امید است این شعرمورد پسند شما واقع شود-
در پایان روز
آن بالا زیر زوار چوبی طاقی زندگی می کنم
کنار پرستوها و کبوترها
آنجا که باد با ورقهای فلزی سیلی می زند
آن پایین روی دریاچه می بینم. قایقها و مرغ های دریایی را
که بر روی سبزه ها نشسته اند
اگر پر پرواز داشتم
به آنجا پر می کشیدم
من می دانم
آنجا آفتاب غروب می کند.
آن بالا روی جنگل آبی
روبروی سایه دریای آرام
می شنوم از آنجا صدایی را
که شاد در گوشم آواز می خواند و لبخند می زند
در ذهنم برای آن ساحل امید گریه می کنم
خیلی وقت پیش جوانی من آنجا بود
کنار جنگل آبی و دریا
آنجا کنار خلیج کوچک
قبرها کسانی را از من ربوده اند. هستی دوستانم را می گویم
نمی خواهم نمی خواهم آنجا را نگاه کنم
اما نیمکتی من را به آنسو می برد
آنجا فقط ابرها پیدا هستند
ستاره ها در آتش جزغاله می شوند
توی تنگ غروب
میان ابرها را نگاه کنی
می بینی اینجا هم کسی منتظر پایان روز است
(ترجمه: حمیرا طاری)
تک برگ پاییزی ام
بر سر شاخه های طوفان می گردم. سرگردان
در این سوی زمان
به تازیانه های شقاوت
تاخته و نیافته ام
همدمی. همرهی و همگامی
تک سرخ سرخ پوشم
و دل به عبث می سایم
برین دنیای سنگ پیشه
می پیچم به طوفان تنهاییها
و جدا خواهم رفت. جدا!
جدا از برگهای سبز سوزنی
جدا از برگهای خشک سیاه
جدا از برگهای پراکنده در هوا
جدا از برگهای رسوب کرده در چاله های آب
و جدا از پوسیدگی زمان
خواهم رفت خواهم رفت
با خود و بی تو
با من و اندیشه های بهار
(از دفتر عطر پاییز. حمیرا طاری)
در پایان روز
آن بالا زیر زوار چوبی طاقی زندگی می کنم
کنار پرستوها و کبوترها
آنجا که باد با ورقهای فلزی سیلی می زند
آن پایین روی دریاچه می بینم. قایقها و مرغ های دریایی را
که بر روی سبزه ها نشسته اند
اگر پر پرواز داشتم
به آنجا پر می کشیدم
من می دانم
آنجا آفتاب غروب می کند.
آن بالا روی جنگل آبی
روبروی سایه دریای آرام
می شنوم از آنجا صدایی را
که شاد در گوشم آواز می خواند و لبخند می زند
در ذهنم برای آن ساحل امید گریه می کنم
خیلی وقت پیش جوانی من آنجا بود
کنار جنگل آبی و دریا
آنجا کنار خلیج کوچک
قبرها کسانی را از من ربوده اند. هستی دوستانم را می گویم
نمی خواهم نمی خواهم آنجا را نگاه کنم
اما نیمکتی من را به آنسو می برد
آنجا فقط ابرها پیدا هستند
ستاره ها در آتش جزغاله می شوند
توی تنگ غروب
میان ابرها را نگاه کنی
می بینی اینجا هم کسی منتظر پایان روز است
(ترجمه: حمیرا طاری)
تک برگ پاییزی ام
بر سر شاخه های طوفان می گردم. سرگردان
در این سوی زمان
به تازیانه های شقاوت
تاخته و نیافته ام
همدمی. همرهی و همگامی
تک سرخ سرخ پوشم
و دل به عبث می سایم
برین دنیای سنگ پیشه
می پیچم به طوفان تنهاییها
و جدا خواهم رفت. جدا!
جدا از برگهای سبز سوزنی
جدا از برگهای خشک سیاه
جدا از برگهای پراکنده در هوا
جدا از برگهای رسوب کرده در چاله های آب
و جدا از پوسیدگی زمان
خواهم رفت خواهم رفت
با خود و بی تو
با من و اندیشه های بهار
(از دفتر عطر پاییز. حمیرا طاری)
0 Comments:
Post a Comment
<< Home