خیال ِتشنه

Wednesday, February 04, 2004

غربت و عواقبش

دیروز صبح بعد از یک هفته تعطیلی به مناسبت فیلم فستیوال با روحیه ای سرشار از عشق به فیلم و ملاقت همکلاسی هایم راهی مدرسه شدم. همه راه را به ادامه کار تحقیقی ام که سالها پیش آغاز کرده ام می اندیشیدم و موضوع جدیدی که به تازگی انتخاب کرده ام (خانه کجاست؟).وقتی به مدرسه رسیدم چند لحظه ای به اطرافم نگاه کردم. انگار چشمهایم بر عکس پاره ای از ایرانیها که می گویند وای من از ایرانیها متنفرم و با هیچ ایرانی نمی خواهم تماس داشته باشم دنبال نگاهی آشنا می گشت. نگاهی که سرشار از نگاه ایرانی بود بوی وطن می داد.بعد از چند لحظه جستجو چشمم به دوستی افتاد که سالی چند بار در محیط دانشگاه یا کافه تریا ملاقاتش می کنم. او طبق معمول اخمو بود و در دنیای خود فرو رفته بود. سرم را گرفتم پایین طوری که نگاهش به نگاهم بیفتد و گفتم ": سلام!" چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:" تصمیم داشتم جوابت رو ندم." گفتم:"چرا؟ هیزم تری که بهت نفروخته ام هان؟..."
گفت:" توی تابستان به زن سابق من ال گفته ای و......"
گفتم:" رفیق بدون اینکه از ته و توی قضیه سر دربیاری درسته که ارتباط خودتت رو بخواهی قطع کنی و یا جواب سلام آدم رو ندی؟..."
گفت:" من رو مادر بچه هام خیلی حساسم و این حرفا سرم نمی شه. کسی به زن سابق من نباید بد بگه. اینجا ایرانیها هزار کار می کنن...من از ایرانیها حالم بهم می خوره. دلم نمی خواد با هیچ ایرانی در تماس باشم. اگر از دستم برمی اومد با یه بمب اتم ایران رو با خاک یکسون می کردم ..."
گفتم:" اینجوری نگو...! همه مون از همون آب و خاکیم..."
این بار اول نبود که از هموطنی این حرفها را می شنیدم و یا رفتارهای عجیب و غریب ازش می دیدم. در فیلم فستیوال تبعید . در شبهای شعر. در تظاهرات خیابانی. در خانه بعضی از این هموطنان و در هر کجای دیگر پی در پی شاهد رفتارهایی از این نوع و یا بدتر بوده ام. انگار هیچ فرقی نمی کند که این آدمها متعلق به کدام دسته و طبقه می باشند.از آدمهای عامی گرفته تا نویسنده. شاعر. تحصیلکرده و... آنقدر حرفها و رفتارهای عجیب و غریب می بینم که گاه دلم بدجوری به درد می آید یا زیر و رو می شود. مثلا همین چند ماه پیش وقتی در اینجا از فلان نویسنده پیش کسی به خوبی یاد کردم حرفهایی از دهانش شنیدم که فقط دلم می خواست گوشم را بگیرم و بدوم.اما تنهاعکس العملی که نشان دادم سکوت بود و بس. اگر آدم بخواهد عکس العملی غیر از این نشان بدهد یا لقب سنتی می گیرد یا لنگه کفش که در سرش فرود می آید و یا هر چه فحش خواهر و مادر است نثارش می شود. بعد هم تا می آیی اعتراض کنی خانمها و آقایان تنها افتخارشان این می شود که فمینیست. روشنفکر و...هستند. راستی توی این غربت چه دارد بسرمان می آید؟
آیا از غربت و تنهایی است که اینقدر بی منطق و بی تربیت شده ایم یا از بی ریشه گی و دور افتادن از محیط زیست کودکی مان است؟ در چه راهی داریم قدم برمی داریم؟ چرا چشم دیدن یکدیگر را نداریم؟ چرا قلم یا زبان بسیاری از ما شده اسلحه و نیشتر در قلب و چشم یکدیگر؟ چرا به هر طریقیکه شده می خواهیم فقط همدیگر را له کنیم؟
چند وقت دیگر است که عده ای از ماا در هر گوشه این خارج کشور دچار دیوانگی مخصوص به خود می شویم. شاید همین حالا که دارم این حرفها را می زنم غده ای دچار این دیونگی شده اند و یکی دارد دور اتاقش راه می رود و با خودش داد می زنه. من ایرانی نیستم من ایرانی نیستم. من فمینیستم فمینیست. بعد غش غش می خندد و با چهار تا فحش خواهر و مادرمی گوید من از کره پست مدرنیسم می آم. پست پست...
یا در مترو دور خودش می رقصد و قران می خواند. یا شاید هم هر چند وقت یک دفعه مثل خیلی ها که بیزار هویت ایرانی خود شده اند اسم خودش را عوض می کند. مثلا غلام بوده یک روز می شود اریک روز دیگر آلکس و
....
جان آن ناموس بی ناموستون گرفتاریهایی را که از آن مرز و بوم با خود به اینجا آورده اید را به ملیت خود نسبت ندهید. ما همه قربانی همان نظام قبلی و فعلی هستیم. مشکل ما با اینگونه رفتارها حل نمی شود....

مثل جنگل سبز باش
مثل آسمان آبی
مثل دریا بی وسعت
برای گنجشکها لانه باش
برای ماهیها آب
برای قله ها زمین

گل باش روی سنگ
نیلوفر روی مرداب
و آفتاب برای زمین
حمیرا طاری