خیال ِتشنه

Sunday, January 09, 2005

طوفان

حدود ده روز چنان دریا لرزه اقیانوس هند روح و روانم را به لرزه درآورده بود که دیگر داشتم کم کم از دست خودم عاصی می شدم. انگار پا به دنیای بازنشستگی ، فرسودگی و دلمردگی می گذاشتم. دیشب با خودم دعوا کردم:" این چه بساطی است به راه انداخته ای؟ پاشو پاشو! پاشو یک کاری بکن! مثل اینکه تو برای "بچه های ایران و سوئد رویاها داشتی خانوم؟"
یک زمانی خیال می کردم که فقط جمهوری اسلامی شستشوی مغزی مان می دهد( با به قول صدام حسین"بلبل خمینی" منظورش همان آقای آهنگران بود که با صدای رسا و روضه هایش هزاران نوجوان و جوان را به جبهه های جنگ و مرگ کشید) حالا تلویزیون سوئد هم همان حکایت شده بود. دو هفته تمام هر نیم ساعت با نشان دادن جنازه و... از ما هم داشت جنازه می ساخت.
درست است که عمق این فاجعه خیلی عمیق بود و هر آنکه دلی در سینه داشت می بایست همدردی خود را نشان می داد و به آسیب دیده گان کمک می کرد اما تکرار تصویرها و تکرار اخبار دیگر حالت شستشوی مغزی و شکنجه را پیدا کرده بود. بهرحال دیشب به خودم گفتم:" پاشو خانوم شمعی روشن کن. شرابی نوش کن. مگر قرار نبود آستینها را برای سازندگی بالا بزنی. با این روشی که تو پیش گرفتی که کاری پیش نمی رود."
شمع روشن شد. شراب در گیلاس بلوری چشمک می زد.جرعه ای نوشیدم و تلویزیون را روشن کردم. گوینده گفت:" امشب در جنوب سوئد طوفانی خواهد شد که طی بیست سال گذشته بی سابقه بوده است..."
و صدای باد بود که از درز هر دری به داخل خانه زوزه می کشید. پرده ها و پرده کرکره ها را کشیدم پایین. زوزه باد از راه آب آشپزخانه و دستشویی وحشت را بیدار می کرد. گوشی تلفن را برداشتم و با دو دوست تازه آشنا و صدای گرم و مهربانشان سعی کردم زوزه های باد را فراموش کنم. وقتی با آنها صحبت می کردم. پنجره اتاق باز شده بود و هیچ جوری بسته نمی شد. بیرون را نگاه کردم دیدم جنازه درخت قطوری بر سنگفرش روبروی خانه ام افتاده و تکه های کلبه کوچکی که با سه قفل پیشتر بسته شده بود حالا پر و پخش کوچه بود. با دوستان می خندیدم و می گفتم که امشب باد مرا با خود از پنجره این خانه خواهد برد. بعد از تلفن موزیکی از مجید انتظامی گذاشتم و رفتم در عالم شیرین شعر. رفتم که فراموش کنم سیلی طوفان را بر پنجره خانه ام. رفتم که به زندگی سلامی دوباره بگویم برای زندگی. اما اما اما باور کنید طوفان نمی خواست که من بخندم یا در شعر و زندگی برقصم. طوفان با من لج می کرد گاه دهان خود کج می کرد و با مشت بسته بر پنجره اتاقم می کوبید.

6 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

  • At 11:56 AM, Anonymous Anonymous said…

    حمیرای عزیز سلام ... شرح جالبی بود از یک واکنش .. حمیرا جان اینکه مردم سوئد و یا جاهای دیگر کمک مالی فراوانی کردند جای بسی تقدیر است ولی انتقاد من از سه دقیقه سکوت بر خود موضوع نیست که از دید من گرچه حس ادای احترام است ولی کافی نیست . ما به احساسی درونی تر و عمیق تر نیاز داریم و یا حداقل کاری کنیم که ارزش بیشتری داشته باشد که حس انسانیت ما برقرار بماند و الا همانطور که میبینی بجایی رسیده ایم که به زور تلویزیون و تحریک مصنوعی عواطف بیاد می آوریم که انسانیم !! البته گاهی ....!

     
  • At 7:38 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام
    دریغ از خبری خوش در این وانفسای زندگی
    سر هر کجا می کنی که سلام , ایام به کام ....هنوز کلامت درحرارت جان ورز نیامده است که یخ می بندد در تلاقی با نگاهی که پشیمانت می کند از کلام
    سیل و طوفان و زمین لرزه می آیند که دلمان را بپژمرند .
    بی پدرها چه فاتحانه می خندند

    با درود
    جواد_ق

     
  • At 8:14 PM, Anonymous Anonymous said…

    سلام
    دریغ از خبری خوش در این وانفسای زندگی
    سر هر کجا می کنی که سلام , ایام به کام؟ ....هنوز کلامت درحرارت جان ورز نیامده است که یخ می بندد در تلاقی با نگاهی که پشیمانت می کند از کلام
    سیل و طوفان و زمین لرزه می آیند که دلمان را بپژمرند .
    بی پدرها چه فاتحانه می خندند
    این صفحه را کسی می خواند که خبری خوش داشته باشد؟ به خانه بخت کسی رفته ؟ زاییده کسی؟ ماکیان کسی هم تخمی گذاشته باشد بد نیست . خبر دهد
    جواد_ق

     
  • At 9:55 PM, Anonymous Anonymous said…

    خوب خيالم راحت شد که توفان تو را با خود نبرده:)
    مجيد؛ با مهر

     
  • At 7:42 AM, Anonymous Anonymous said…

    This comment has been removed by a blog administrator.

     
  • At 12:06 AM, Anonymous Anonymous said…

    This comment has been removed by a blog administrator.

     

Post a Comment

<< Home