خیال ِتشنه

Saturday, May 02, 2009

یک سال گذشت 23 خرداد

روحت همیشه شاد

و یادت همیشه زنده

سلام پسرم
سلام رویای پرپر شدهِ پدر، سلام همه قرار و بیقراری های مادر

چی می شد پسرم ، رگ و ریشه و همه اندیشه ام وقتی امروز صبح از خواب بیدار می شدم سپیدی صبح روی صورت روحم می افتاد و با لبخند بهم می گفت که همه چیز فقط یک خواب بود، یک بختکی که فقط چند لحظه ای روی بخت خفته ات افتاده بود تا ازت زهر چشم بگیرد؟ چی می شد پسرم امروز بجای دیدن لبخند تو در این قاب سیاه از سکوت ، نظاره گر آن نگاه پر شورت بودم؟

بی مروت خدا را قسم یک چیزی بگو! یک جوری آنجا نشستی و نگاهم می کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!یک سال گذشت هر که نداند تو می دانی که هر روزش هزار روز بود و هر شب اش هزار فریاد اسیر شده ، درست مثل یک کتاب هزار صفحه ای. کتابی که فقط تو سکوت خودمان خواندیمش ، تو سکوت خودمان فریادش زدیم و تو سکوت خودمان صفحه صفحه اش را پاره کردیم.

توی این یک سال با کی می توانستم حرف بزنم؟ با کی می توانستم از دردی بگویم که هر وقت به آن فکر می کنم قطره قطره خون خود را گریه می کنم؟

اصلا مگر می شود از تو با کسی حرف زد؟ مگر می شود از تو با کسانی حرف زد که سایه سیاهشان را روی نگاه غبار گرفته هزاران غریب، غریب در وطن انداخته اند؟

وقتی سیاهی همه را اسیر خنجر خشم خودش کرده، وقتی سیاهی برای قربانی های جوانش عروسی مرگ می گیرد و برای تبهکاران پیرش جشن مروت، تو به من بگو حکایت قصه تو را برای چه کسی بگویم؟ تو به من بگو نازنینم وقتی دیگر نمی دانی خدای عدالت کجا نشسته و برای کدام جوان خواب می بیند از تو برای چه کسی سخن بگویم؟

قسم می خورم که بگذرم
و راهی دیگر را پی بگیرم
اما صدایی در درونم می گوید:

" طاقت بیار!مبارزه کن!"

قسم می خورم که بزنم به جنگل

قسم می خورم که از همه چیز بگذرم

اما صدایی در درونم فریاد می زند:

" طاقت بیار و به راهت ادامه بده!"

قسم می خورم که از همه چیز بگذرم

اما صدایی در روحم پچ پچ می کند:

" امیدت را از دست نده، طاقت بیار!"

قسم می خورم که چشم از وجدانم بپوشانم

و آن را برای همیشه در سکوت گورم خواب کنم!

اما صدایی در گور صدایم می زند :

" طاقت بیار و به راهت ادامه بده!"

قسم می خورم به روحم فکر کنم

که در درد ذره ذره خاموش می شود

اما روحم فریاد می زند:

" پاشو و به راهت ادامه بده!"

قسم می خورم که زندگی کنم

قسم می خورم که سوهان روح خود نشوم

اما یک چیزی در درونم می گوید:

" زندگی همین است

شهامت ات را از دست نده!"

........................

ای کاش چشمانت را باز می کردی

بر ذره ذره وجودم

ای کاش نگاهم را ورق می زدی

و الفبای وجودم را می خواندی

ای کاش خنجر نگاهت را در قلبم فرو می کردی

و فوران درد خون رگانم را می خواندی

ای کاش فقط برای یک بار هم که بود

مرا تا بی نهایت نگاه می کردی

دو شعر از حمیرا طاری

"آن گوهر دفن شده"

2008 سال
....................................

مردن بهتر از زیستن

مردن بهتر از بودن

از همه چیز در این دنیا بیزارم بجز قلب خویش

تنها رفیقی که هرگز خیانت نکرد

تنها کسی که همیشه با من خواهد ماند

شعر از لانا دختر 12 ساله عراقی

" از کتاب آن گوهر دفن شده"

چگونه مردن مردم را دیده ام

آدمهای مرده را دیده ام

می دانم چگونه می میریم

اما هنوز حسی دارم که به من می گوید که هنوز دلتنگ مرگم

شعر از آماندا دختر 15 ساله سوئدی

"از کتاب آن گوهر دفن شده"




0 Comments:

«دوستان عزيزم لطفاً وقتی پيغام می‌گذاريد، نام و نشانی خودتان را هم ذکر کنيد.»

Post a Comment

<< Home