خیال ِتشنه

Friday, April 20, 2007

روز حقوق بشر...

امسال برای اولین بار از جانب کانون نویسندگان غرب سوئد همراه با دیگر همکاران شاعر و نویسنده ایرانی و سوئدی افتخار آن را دارم که در روز حقوق بشر 2 ماه مه تحت عنوان "آزادی بیان" معرف و خواننده بخشی از آثار نقاش و نویسنده ای در "موزه فرهنگی دنیا" در شهر یوتبری باشم. نقاشی که بسیاری از زیباترین روزهای جوانی اش را در سلول های اختناق گذرانده است. این هنرمند گرامی یک زن است. زنی که با ظرافت نگاه خویش و با ابتدائی ترین ابزار، قصه روزهای خویش و دیگر زنان زندانی را به تصویر می کشد.
کسانی که مایل به شناخت بیشتر این هنرمند گرامی هستند می توانند در روز 2 ماه مه ساعت 6 بعدالظهر به موزه فرهنگی دنیا که در شهر یوتبری واقع است بیایند و از زبان دل من و نقش دل او به حکایت او گوش کنند.


زندگی زیباتر از هر رنگی است
زندگی در غربت ادامه دارد و رنگش زیباتر از این بهار هزار رنگ است. درست است که آدمهای نادان روزی یک میخ بر گوشه ای از روح آدم فرود می آورند وقتی در کوچه های دموکراسی قدم می زنی، وقتی بی عدالتی را در هر کجا می بینی. اما چه می شود کرد به جز سکوت سرد و گاه فریاد کشیدن در پستوی شعر و قصه. خیال نکنید مرتجع شده ام و یا قدرت گذشته را ندارم. هنوز وقتی روحم انقلاب می کند کسانی را که فکر می کنند خدای قدرتند را به خشم می آورد. اما آدم وقتی حس کرد که دارد در حرفه اش جا می افتاد به شکل دیگری عکس العمل نشان می دهد. گاه به آدمهای مشکل دار می گویم هر چه دل تنگتان می خواهد بگویید. زخمه های شما برای شکم شعر و قصه های من خوب است .
گفتم رنگ زندگی زیباتر از هر رنگی است. آدم وقتی پا به دنیای شناخت می گذارد به بهار بد نمی گوید، به پائیز زخم نمی زند و به زمستان لبخند می زند. آره دوستان خوبم فصلها می توانند رفیق و جفت جداناپذیرمان بشوند. فصلها با آدم شروع می کنند به شکلهای مختلف حرف زدن. دیگر تنهایی مفهوم و شکلش عوض می شود. دیگر به تنهایی بد نمی گویی و نمی توانی از تنهایی دل ببری.





Saturday, April 14, 2007

آسمان

قاصدک هایم در هوایت چرخیدند و به آب افتند

نه تو بودی
نه بال
نه هوا
تا قاصدک هایم در امنیت تو به پرواز در آیند
تنها
رعد و برق بود و طوفان
و ذره ذره شدن تن قاصدک من

شعر از نگار طاری
..................................
29/2/85

Sunday, April 08, 2007

عید پاک و حرف ناپاک آن مرد

دیشب شب عید پاک بود. وقتی به عید پاک نگاه می کنم مراسم آن تاریخ خاک کودکی در ذهن ام ورق می خورد و ریشه های خودم را بهتر می شناسم. حتما می دانید که در عید پاک دخترها روسری بسر می کنند و به در خانه همسایه ها می روند و همسایه ها به آنها آب نبات و پاستیل می دهند. شب عید پاک بزرگترها هم انبوهی از هیزم جمع می کنند، آتش می زنند و در کنار آن می ایستند. وقتی هوا کاملا تاریک شد هم شروع به ترقه بازی می کنند. در عید پاک دانه سبز می کنند، تخم مرغ رنگ می کنند، صورت بچه ها رنگ می کنند و آب نبات و شیرینی بسیار میل می کنند . غذای عید پاک هم بوقلمو، تخم مرغ، ماهی و سیب زمینی است. دیشب بعد از 16 سال زندگی در سوئد برای اولین بار در مراسم آتش بازی آن شرکت کردم، کمی هم از خودم خجالت کشیدم که چرا اینقدر دیر اما به قول قدیمی ها ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. مگر می شود جور دیگری از زیر این قضیه در رفت؟
دیشب کنار آتش ایستاده بودم و برای دوستان سوئدی تعریف می کردم که ریشه این عید پاک از کجاست ،از فرهنگ همان فارس دیرپا. فارسی که پس از 1350 سال حمله اعراب پیشین همچنان فرهنگ دیرینه خود را زمزمه می کند. دوستان سوئدی گفتند این حرف تو می تواند واقعا صحت داشته باشد چرا که این عید پیش از طلوع دین مسیحت هم وجود داشته و بعد ها به آن شکل مذهبی دادند و متعلق به مسیحیت دانستند. یکی از دوستان که حدود 70 سال داشت و اهل مجارستان بود گفت که در کودکی تاریخ فارس را در مدرسه خوانده است. او گفت تعجب می کند که چرا در سوئد این تاریخ دیرینه را تدریس نمی کنند. ساعت 9 شب آتش راروشن کردند. ناگفته نماند که باندی دور محوطه کشانده بودند که بچه ها به آتش نزدیک نشوند و خود را صدمه نزنند. ما بزرگترها البته در کنار آتش ایستاده بودیم و از گرمای آن یخ های روح خود را آب می کردیم. بعد از ساعتی وقتی که آتش رو به خاموشی می رفت و به خاکستر می نشست چند پسربچه مهاجر از زیر باند آمدند بسوی آتش. مردی به پسرها گفت بروید بیرون و پسرها بی هیچ اعتراضی رفتند. آن مرد رفت جلو به یکی از پسرها گفت:" کله سیاه لعنتی این باند را ندیدی؟"
بغض گلویم را گرفته بود و دلم می خواست فقط بگذارم و بروم اما نرفتم، ماندم. مرد را صدا زدم و گفتم که اینجا را نگاه کن! کله سیاه دیگری ایستاده ، منظورم خود من بود. مرد خجالت کشید و گفت که ترا نمی گویم. آن مرد 70 ساله گفت که ناراحت نشو روی سخن او که به تو نبود. گفتم که از این بدتر می تواند باشد که یک بچه را اینطور بی حرمت کرد. بچه ای که از نگاه معصومش می شود خواند در دل خود چقدر حرف برای گفتن دارد. به او گفتم که وقتی فردا خشونت به دنیا آمد نپرس چرا، چرا که امشب باندی که می توانست ما (بچه ها و بزرگترها) را بهم گره بزند، به دست خود ما، ما را از هم جدا کرد.