خیال ِتشنه

Tuesday, February 27, 2007

Suzanne Osten و حرفهای دل من

برای شما گفته بودم که مشغول نوشتن یک کار تحقیقی در ارتباط با فیلم خانم سوزان استن هستم. این کار را یک ماهه پیش باید تحویل می دادم ولی وسواس و نارضایتی از کار خودم و پروژه های دیگر مانع آن شد. وسواس همیشه بد نیست یک وقت هایی بهترین معلم و منتقد تو می تواند باشد. بهرحال شروع کردم بیشتر و بیشتر کارهای این زن مبارز و هنرمند را مطالعه کنم. هر چه بیشتر از او می خوانم بیشتر شیفته شخصیت او و کارهای خوب او می شوم. دیروز کتابی می خواندم تحت عنوان " دیدنی کردن آن نادیده ها" در ارتباط با آثار او و چند زن هنرمند دیگر. استن در این کتاب از بچه ها و زنها بسیار سخن می گوید. چرا که او در آثار خود بیشتر با بچه ها و زنها سر و کار داشته و کار کرده است، کسانی که به اعتقاد من در بسیاری از کشورها از جمله کشور خودم بیشتر از همه نادیده گرفته شده اند. جا دارد که بگویم استن خود در کودکی از مهر پدر محروم بوده است و مادری داشته که بیشتردر کار هنری خود غرق بوده است. وقتی نوجوان بود مادرش دچار بیماری روحی شد و بیشترین اوقات خود را در بیمارستان اعصاب و روان بسر برد.
استن خود مادری منضبط در قبال فرزند خویش بوده است اما معتقد است که ما آدمها یک سری از رفتارهای پیشین ( از مادر و مادربزرگ) را به ارث برده و یا حامل آن هستیم. او به کنایه می گوید:" میمون درون ما." او معتقد است که اگر حتی یک تغییر جزئی در رفتار خود با کودکان خویش داشته باشیم سبب تغییر بزرگی شده ایم. منظور استن این است که ارثی که ما بعد از خود بجا می گذاریم اینقدر به ما گره خورده است.
سوسن استن در همه آثار خود زن را در مرکز نگاه خویش و آثار خویش قرار داده است. در کارهای خود از زبان و تجربیات زن سخن می گوید و در تلاش است زن را آنگونه که هست تعریف و شناختی کند تعریفی که او زن می دهد فرسنگها فاصله دارد از تعریفی و شناختی که مرد از زن دارد. شاید بگویید که عجیب نیست چرا که استن یک زن است. حتما می دانید که زنهایی داریم که تعریفی که از زن می دهند همان تعریفی است که مردان می دهند.
ساده بگویم چند بار از دهان زن شنیده اید که زن اینطوری صحبت نمی کند، زن اینگونه رفتار نمی کند. این زن از زبان مرد سخن می گوید نه از زبان خویشتن خویش. این بحث سر دراز دارد. خود به عنوان یک دختر در کودکی و در ایران پی خویش می گشتم شاید پنج درصد از خویشتن خویش را که سرکوب شده بود در ایران شناختم. اما دراینجا با شانزده سال کند و کاو توانسته ام پنجاه درصد از خویشتن خویش، زن بودن خود را از نظر شخصیت بشکافم و بشناسم. در محیط کار و نزد زنان خارجی از هر ملیتی که بگویید، در بین ایرانیها و در بین بسیاری از سوئدیها گاه خود را سخت تنها می بینم. تنها از این بابت که آدم می بیند فرسنگها از یکدیگر فاصله دارد. با مردان این تنهایی متفاوت است. مثلا همکارهایم می گویند ما وقتی با تو حرف می زنیم احساس نمی کنیم که تو زنی و با تو راحت می توانیم حرف بزنیم. تو رفتارت خیلی متفاوت از زنهای دیگر است. آدم احساس می کند تو مردی. بگذریم این قصه سر دراز دارد.
خانم استن در این کتاب می گوید که بسیاری ازما زنها در بازیگری مثل مردها نمی توانیم نقش خود را ایفا کنیم چرا که واهمه داریم از اینکه نقش خود را بد ایفا کنیم و یا آبروی خود را ببریم در حالیکه مردها نگرانی آن چنانی در این رابطه ندارند و خیلی راحتر برخورد می کنند. البته خانم استن توضیح می دهند علت ریشه ای این مشکل را.
او چون استاینس لاوسکی یکی از هنرمندان زبانزد تئاتر معتقد است که با رجوع به خویشتن خویش، تجربیات خویش و عمیق شدن در آن می توان نقش خود را بخوبی ایفا کرد.
من معتقدم که در همه عرصه های زندگی با بازگشت به خویش و برداشتن ماسک دروغ، ماسکی که از آن روح ما نیست و ساخت و پرداخته نگاه مقتدر مرد سلطه گر است می توان هر نقشی را ایفا کرد. البته برای رجوع به خویش باید درد عمیقی را بر دوش کشید، باید از جاده های سنت های بیمار گذشت، باید از میدان های حرف های مفت مقتدران گذشت ، باید به کند و کاو روح گمشده خویش پرداخت، زخمهایش را ورق زد، زخمهایش را شست و...

Saturday, February 10, 2007

جنس آن اجتماع و نگاه من

وقتی بچه بودم و در حیاط با بچه ها بازی می کردم بزرگتر ها هم حضور داشتند. یکی ظرف می شست، یکی حیاط می شست و یکی کله کز می داد. از بچگی از حق خودم تا می توانستم نمی گذشتم، به قول مامانم 80 متر زبان داشتم. بعضی از بزرگترها از خانمی خواهرم تعریف می کردند. آخر خواهرم حاضر جواب نبود و همیشه ساکت بود (همان تعبیری که بزرگترها از نجابت داشتند). اما من دور حیاط می گشتم ، شعر می خواندم و یا با بقیه بچه ها گرگم به هوا بازی می کردم. سنم را یادم نمی آید فقط یادم می آید به نعلبکی می گفتم لعلبکی و به گریه می گفتم گگه. بزرگترها گوشه و کنایه می زدند که به خواهرت نگاه کن چه خانمه، دختر که آواز نمی خونه، دختر فلان دختر بی سار... و من از همان بچگی به این فکر می کردم که چه فرقی بین پسر و دختر است!؟ چرا پسر بچه حق دارد آزاد رفتار کند، آزاد زندگی کنه و من که دخترم اسیر حرفهای بزرگترها باشم!؟ در بچگی از این بزرگترها بدم می آمد.!
بزرگتر که شدیم می گفتند در کوچه که راه می روی سرت را پایین می اندازی و می روی. اگر کسی سوت زد سرت را برنگردان. اگر سرت را برگردانی یعنی بله. از آنطرف پسر هر جور که می خواست می توانست راه برود و حرف بزند. اگر هم کسی اعتراض می کرد مادر و پدر پسر می گفتند که پسر است نمی توانم که زندانی اش کنم.این واژه ها از دهان مادران وپدران ما و یا بزرگترهای دیگر درمی آمد. پدران و مادران و بزرگانی که ذهن و شخصیت شان ساخته و پرداخته واژه ها ، رفتارها و فرهنگ جامعه پدرسالار بود.

بگذار دخترک خیال تو
بر اسب وحشی تمدن بنشیند
و در کوچه های معرفت بتازد
با توام

بگذار از پیله تاریک تعصب رها شوم
و روح کلامم
پوست بیندازد در زمان خود

دخترها را چشم و گوش بسته نگه می داشتند. پاره ای نمی گذاشتند که دخترهایشان مدرسه بروند و یا سر کار تا مبادا چشم و گوش دخترها باز شود و به قول خودشان از راه بدر شوند. دلیل شان هم این بود جامعه خراب است. حتی همین امروز هم، همین دلیل را می آورند اما علت این نبود. علت حفظ قدرت و کنترل بود. اگر دختری چشم و گوشش باز می شد، سر از اجتماع درمی آورد و اجتماعی می شد، به حق و حقوق خود پی می برد دیگر نمی توانست فرمان بر باشد و یا قابل کنترل آن کسی که زور می گفت و یا اعمال قدرت می کرد.

پیراهن تمدن را از تن بکنی
سنت زیر پوست تنت هزار نعره می کشد

ذهنت را
در غربیل جهان بریز
تا ببینی ام

کسی نخواست حرفهای دل دختران را بخواند، کسی نخواست بداند که دختران چگونه زندگی را دوست دارند و چگونه می خواهند بزیند. مادران و پدران می خواستند زندگی ما را زندگی کنند همانطور که پدران و مادرانشان زندگی آنها را زندگی کردند. هیچکس نخواست ما را از زاویه نگاه خویش بخواند

تو مرا از پس خیال مردمک ها
نگاه می کنی

نه از زلالی حوض کودکی
نه از جسارت رودخانه نوجوانی
و نه از موج دریای جوانی!

سوگلی رویاهایت را
به کابوس حقیقت
بیدار خواهم کرد
حمیرا طاری : از دفتر رقص غروب
ادامه دارد