خیال ِتشنه

Monday, September 25, 2006

هیچ ثروتی ماندنی تر از ثروت عشق و انسانیت نیست

بگردیم در گذشته خویش و باز یابیم گمگشته خویش را، جواهر وجودمان را، انسانیت و مروت را، پیش از آنکه مرگ به سراغ مان بیاید و عرق شرم را بر پیشانی روح مان بنشاند. از خود بپرسیم چه کسی بودیم؟ چه کسی شدیم و در کدامین راه راهی می شویم؟!
آنچه که مرا وا می دارد در این اندیشه پرسه بزنم چیزهایی است که در پیرامون خویش می بینم. آدمهایی که روزی اسلحه برمی داشتند و در کوهها و بیابانهای کردستان، خیابانهای شوش و... جان خود را گرو می گذاشتند برای رسیدن به آزادی، امنیت و انسانیت و امروز برای رسیدن به پول بیشتر در بقالی های کوچک و بزرگ دنیا دست به هر کاری می زنند. کارگر سیاه می گیرند، با همنوع خود به خاطر موقعیتی ( اقامت ، شغل...) که دارند همچون برده برخورد می کنند، ماشین های قمار در بقالی هایشان می گذارند و جوانهای خام و بی گناه را به مردابی هدایت می کنند که بیرون آمدن از آن کار آسانی نیست. وقتی می گویی که آقای محترم این کاری که داری می کنی سبب خیلی از مشکلات برای جوانها می شود در پاسخ می گوید که جوانها اینجا مشکل پیدا نکنند جا دیگر مشکل پیدا می کنند. جامعه جامعه سرمایه داری است من نبرم دیگری می برد. چرا سوئدیها نفع اش را ببرند بگذار من ببرم.
راستی آیا این آقا نگاهی به گذشته خود می اندازد؟ آیا از خود می پرسد چرا پناهنده سوئد شد؟ آیا کیس خود را به خاطر می آورد؟ آیا روزهای دربدری و پناهندگی اش را بیاد می آورد؟ آیا به یاد می آورد چه ذلتی داشت با روزی پنجاه کرون زندگی کردن؟ آیا....
این آقا می داند که من در دو محله کار می کنم و با کار فرهنگی برای امنیت هر چه بیشتر زنها و بچه ها چه تلاشی می کنم. پوزخندم می زند و سر تکان می دهد که خانم ول معطلی. برو دو تومان دربیار که دو روز دیگر محتاج کسی نشوی. این کارها فایده ای ندارد. کار فرهنگی یعنی چه؟ کار سیاسی کردیم نتیجه اش را دیدیم. دلت واسه خودت بسوزد نه مردم.
راستی اگر حال همسایه من خوب باشد حال من خوب نخواهد بود؟ اگر جوانی در محله ای حشیش نکشد، مشروب به حد افراط ننوشد، دزدی نکند و خلاف نکند بر حال من و فرزند من تاثیر نخواهد گذاشت؟ آیا خوب است که بگویم شکم من که سیر است گور پدر بچه همسایه؟ آیا خوب است استثمار کردن دیگری و اندوختن به ثروت کثیف خویش؟
ای کاش آجرهای ساختمان مان را گه گداری می شماردیم و از خود می پرسیم که این آجرها چگونه بر هم سوار شدند و دیوار خانه من شدند! ای کاش از خود می پرسیدیم چه دیوارهایی خراب شدند تا دیوار خانه من شوند! ای کاش بچه های مردم را بچه های خود می دیدیم و برای امنیت شان گام برمی داشتیم. ای کاش هیچ ثروتی را بالاتر از ثروت عشق و انسانیت نمی دانستیم!

Saturday, September 09, 2006

زمزمه های فکر ما , نمایشگاه کتاب

می گوید:" شجاعت آن را داشته باش که بپذیری آنچه را که غیرقابل تغییر است , شجاعت آن راداشته باش که تغییر دهی آنچه را که قابل تغییر است."
می گویم:" از مرگ نمی گریزم، از تقدیری که حیات برایم خواب دیده است نمی گریزم، آنچه را که تغییر یافتنی نیست می پذیرم. سر تعظیم به ستمهای بی مروت فرود نخواهم آورد. خویش را انکار نخواهم بود. مرتجع شدن را قبای هستی خویش نخواهم کرد و چادر خفت و بردگی را بر سر روح و اندیشه خویش نخواهم انداخت. برای گل دادن در زندگی و انسانیت از همه پله های معرفت بالا خواهم رفت.
می گوید:" چقدر رفتن، چقدر بر سنگ فرشهای زندگی زمین خوردن، چقدر گفتن که این بار هم زمینت می زنم ای ستمهای هستی؟"
می گویم:" ماندن در مرداب زندگی انکار من است. می خواهم در دریای خروشان هستی بجوشم. بگذار موجهای زندگی هراز چند گاهی صورت امیدهای مرا به سنگهای خویش بکوبد و عروسهای دریایی خود را بر اندام فکرم بپیچد. موجی می آید و زخمهایم را می شوید، موجی می آید و مرا آزاد خواهد کرد از عروسهایی که تنها، پیراهنشان سپید است."
می گوید:" لعنتی چقدر رفتن، چقدر زمین خوردن و دوباره بلند شدن؟ نگاه کن چگونه ذره ذره ضربه های زندگی در صورت روحت جا می اندازد! تسلیم شو!..."
می گویم:" مرگ من است نشستن! مرگ من است تسلیم شدن! برای ماندن و بقای خویش راهی ندارم جز جنگیدن با پستی های روزگار. "

نمایشگاه کتاب در یوتبری، کانون نویسندگان جنوب سوئد
به دعوت کانون نویسندگان جنوب سوئد ، روز یکشنبه ساعت یازده و نیم در نمایشگاه کتاب یوتبری به مدت بیست دقیقه شعری خوانی خواهم داشت تحت عنوان " خانه من کجاست؟"

Friday, September 01, 2006

پایان تابستان آغاز فصل من

همینکه عطر پاییز از راه می رسد و توی کوچه های دلم می پیچد، دریای آشوب است که به صخره های ذهنم می کوبد و ذره ذره رحم را با خود می برد. آن وقت است که دردی همه وجودم را پر می کند. راه می روم فکر می کنم، می خوابم فکر می کنم ، بیدار می شوم می بینم دارم بازم فکر می کنم. از خود سوال می کنم. پی دلیل دردم می گردم و راه به جایی نمی برم. تا اینکه کم کم حال و هوای زن پا به ماه را پیدا می کنم و ناگهان از درد مثل شیر زخمی نعره می کشم. نعره ای که در وجودم می شکند و کودک نازنینم شعر را به دنیا می آورد . کودک آخر تابستان تا طلوع بهار زیباترین و ناب ترین کودک خیال و روح من است.

دیوار دیوار زندان است
این حیاط بی دیوار
و قلب من زندانی ست
در حیاطی که به زنجیر می کشد
نگاه معصوم ترا
مارس 2003

پاییز در هوا خمیازه می کشد
برگ ها می لرزند در اندامشان
دلهره می دود در جانم
و آسمان خاکستری می شکند
در رعد و برق وجودم
پاییز 2003