خیال ِتشنه

Sunday, August 20, 2006

قابل مقایسه

زندگی سرشار از حیرت آفرینی ست. با خود گفته بودم که تابستان را به نوشتن نمایشنامه های جدید، آماده کردن کتاب پنجم ام و سفر خواهم گذراند. اما کاری مانع همه این کارها شد، کاری که شاید ارزشش بیشتر از همه آن چیزهایی بود که به آن اندیشیده بودم. بله این تابستان را در محیطی به کار مشغول شدم محیطی که سر و کار آدم با مردم است، مردم خوبی که پیشتر از آن یاد کرده بودم. ملاقات و کار با مردم جهان در یک محله کوچک گاه آنقدر هیجان برانگیز است که با هیچ هیجانی نمی توان آن رامقایسه کرد. این مدت آنقدر دانه های عشق با دیگر همکاران عزیزم بر دشت "هوای آرام" کاشتیم که امروز پس از سه ماه بافه بافه عشق را در این دشت با لبخند کودکانش پراوه می کنیم، عشقی که با هیچ عشقی قابل مقایسه نیست.
گاه به خود می گویم چقدر ندانستن، تجربه نکردن و نزیستن دنیای فکری ما را کوچک و محدود می کند. و زیستن آری همیشه زیستن و تجربه کردن آری در دریای تجربه خویشتن خویش را شستن و دانستن آری همیشه در پی دانستن بودن چقدر دنیای فکری ما را بزرگ و زیبا می کند.
اگر روزی غم چادر سیاه خود را بر سر روح زلال شما انداخت، اگر روزی ناامیدی شلاق خویش را بر سر مهر شما فرود آورد، اگر روزی زندگی لگد بر بخت شما زد و اگر روزی، فصلی از زندگی، گور باور شما را به انتظار نشست هرگز سر تعظیم فرود نیاورید و بر این باور باشید که زندگی، دوباره زیستن، به شما عشق ، باور و امیدی دوباره خواهد داد که با هیچ عشق، باور و امیدی قابل مقایسه نخواهد بود.
دوستی دارم که همیشه نیشم می زند که تو می هراسی از ندانستن. این نیش او را نوش می کنم چرا که این حقیقت زلال تر از چشمه های خوب خاک کودکی من است.
برویم و نایستیم ،بگذار زندگی لگدمان زند ، بگذار آنان که روحشان از مرداب کمبود و تعصب تغذیه شده، شلاق عقده هایشان را هر از چند گاهی بر سر اندیشه مان فرود آرند و بگذار ناملایمتی ها هر از چند گاهی روح مان به آزمایش بگذارند. زندگی سراسر پستی و بلندی است . بر این باور باشیم که با نگاه باز، قله معرفت را فتح خواهیم کرد. نترسیم از زمین خوردن ، نترسیم از دوباره بلند شدن و نترسیم از در پیله تنهایی نشستن. بگذاریم روحمان در خون تنهایی گل دهد. روزی به آرزوهای خود خواهیم رسید. به خود و به زندگی مهلت دهیم تا آن روز را به ارمغان آرد.
روز ما هم فرا خواهد رسید
آن روز که من گیلاسها را حلقه گوش کنم
و قدم بردارم در ساحل زیبای خوشبختی

روز ما هم فرا خواهد رسید
................................


Wednesday, August 09, 2006

گرفتار

من عشق را در قلب پاره پاره تو می افشانم
و تو تف نفرت می اندازی در صورت باغ دل من
من بذر امید می افشانم در جان کودکان غفلت زده
و تو پایمال می کنی جوانه های رویاهایشان را
می تونی بشکنی دیوارهایی را که زندانبان فکر تواند؟
می تونی کوچه های خاک گرفته ذهنت را
ورق بزنی برای چشمهای خاموش من؟
بیا! ما با هم می توانیم در خیابانهای سرد قدم بزنیم
بی آنکه از هم بیزار باشیم