خیال ِتشنه

Friday, December 30, 2005

Gustaf Fröding, Edit Södergran och Ebba Lindqvist

گوستاو فرودینگ (1860-1911)، یکی از شعرای مشهور و خوب سوئدی است. کتاب شعر او را از یکی از دوستان خوبم هدیه گرفتم و بد ندیدم این هدیه را با شما قسمت کنم.
گوستاو فرودینگ سالهای آخر عمر خود را بخاطر ناراحتی های روحی و روانی که داشت، در بیمارستان گذراند. از سرزمین یخ می آمد و روحی حساس و شکننده داشت. نور را از دریا می گرفت و عشق را...


عشق را با زر می خریدم
چرا که برای من معشوقه ای نبود

با این وجود از عشق زیبا بخوان ، زیبا
زیبا بخوان در طنین تارهای تار


آن رویا هرگز برآورده نشد
اما آرزوی آن رویا از آن بهشت لعنتی زیبا بود
باری بهشت، بهشت است

................................................

آهنگر

خواب دیدم که در جنگلی سیاه می رفتم
اما طاق تاج مثل آهن بود
باد بدی از میان طاق می گذشت
زوزه نمی کشید ، می لرزید

در گذرگاه من علفی نبود.

همه چیز سیاه بود

مثل صدای گامهای سنگین آدمها بود

خفه و تار بود و خشمگین صدا می کرد

مثل صدای تلق و تلوق شمشیر و خنجر

و من خواب فکری را می دیدم در فرمی ویژه

جنگل آهنی بود و حومه دره ، رنگ گل افرائی سوخته

صدایی که می شنیدم خبر از طوفان می داد

و توانایی آن چنانی جنگ آنها

...................................................

Ebba Lindqvist

واژه های پست هرگز نمی مانند

واژه های پست مالک زندگی کسی نیستند

واژه های پست قدرت تابیدن را ندارند

آنها پایین می افتند مثل سنگهای سنگین

آنها وقتی می افتند می توانند آزار بدهند و سبب مرگ کسی شوند

اما فقط یکبار و نه بیشتر

واژه های خوب در زندگی می زیند

و آنها می توانند قرنها بتابند

درست مثل نور ستاره ها

دورتر از میلیونها سال نوری

برای همه و به همان روشنی

............................

Edith Södergran

واژه های گرم

واژه های زیبا

واژه های عمیق...

باشکوه همچون عطر گلی در شب ، چیزی که قابل دیدن نیست

از پشت آنها می شود فضای خالی را گول زد

می شود آنها شکوه خود را از

میان حلقه های دود و آتشدان گرم عشق هم نشان دهند؟

ترجمه: حمیرا طاری

Friday, December 23, 2005

سال نو و سالی که گذشت

بزودی به پایان سالی دیگر نزدیک می شویم. می خواهم بگویم سال نو خوبی داشته باشید، شاد باشید، شادی کنید اما دست و دلم می لرزد. در طی این دو سال آخر، هنگام تولد عیسی و یا روزهای آخر سال، زمین لرزه ، کشته شدن و آوارگی هزاران هزار انسان دیگر گل ناامنی و نگرانی را در ذهن بسیاری از ما کاشته است که نمی توانیم با خیالی آسوده و بی دلهره به پیشواز آغاز سالی نو برویم.
می خواهم مروری بر کارکردهای این یک سال خود داشته باشم و به جمع بندی و کمی تجزیه و تحلیل آن بپردازم تا شاید بتوانم روزهای بهتری را به ارمغان بیاورم چه در عرصه کار هنری چه در عرصه کار انسانی.
طی این یک سال در این وبلاگ هم نسبت به مسائل اجتماعی و هم سیاسی اینجا (سوئد) و هم آنجا ( ایران) به انتشار افکار و تجربیات خود بسیار پرداخته ام. حقیقتش مدتی است که کمتر نوشته ام در ارتباط با آنچه که در زمینه سیاسی در ایران رخ داده است، چرا که طی دو سفر به ایران و کسب تجربیاتی در آنجا به این نتیجه رسیدم که با تمام شناختی که از طریق رسانه های مختلف در ارتباط با ایران آدم کسب می کند باز هم از آن جامعه شناخت لازمی را که باید داشته باشد ندارد. و به قول زنده یاد صمد بهرنگی (نویسنده قصه های دوران کودکی ام) نمی شود نسخه تجویز کرد برای مردمی که نمی شناسیم شان و از مسائل و مشکلات شان آگاهی لازم را نداریم.
بسیاری از ما خیال می کنیم که آن مردم را می شناسیم. به جرات می توانم بگویم حتی بسیاری از سیاسی های کار کشته ما آن مردم و دردهایشان را نمی شناسند. بسیاری از آنها هم صبح تا شب فقط نسخه تجویز می کنند و نظریه می دهند. مثلا کمونیست کارگری، چپ و راست از حجاب حرف می زند و سر سختانه مخالفت با حجاب، نماز و...دارد. آنها فکر می کنند که کشور ایران، زنان ایران و... بیزار حجاب و خیلی چیزهای دیگر هستند. آنها فراموش کرده اند که مردم ایران بیش از 25 سال از نظام جمهوری اسلامی تغذیه شده اند( از کتابها، فیلمها، برنامه های رادیویی و...که اگر نه همیشه اما اغلب باردار ذهنیت آن حکومت و ایدئولوژی اش بوده اند. هستند کسانی که غیر از این عمل کرده اند اما خیلی کار پیش نرفته است). هستند جوانهایی که دلشان می خواهد آزاد بگردند، حجاب نداشته باشند و خیلی چیزهای دیگر اما این خواسته خواسته کل جامعه نیست. خواسته برخی از اقشار و اقساط جامعه ایران است.

مادران و خواهران خودمان در ایران ، خیلی از آنهایی که مذهبی هستند تف و لعنت به دختران امروزی ایران می اندازند و طرز لباس پوشیدنشان، اینها نشانه چیست؟ . پسرهای خود را تافته جدا بافته می دانند و دختران ما را از راه بدر کن و... همانها هستند که هنوز به این درجه از رشد و آگاهی نرسیده اند که لباس یک مسئله و دغدغه خصوصی است درست مثل همخوابگی یک زن و مرد که فقط و فقط به آن دو مربوط است. آری آن مردم هر چه هم که نخواهند آن رنگ و آبها را داشته باشند در جوهرشان آن رنگها حضور دارد، درست مثل خود ما ایرانیهای آواره جهان که دیگر آن ایرانی قدیم نیستیم و رنگ و شمایل آن فرهنگها و...را گرفته ایم( حالا خوب یا بد).
کمتر کسی عمیق می شود در ریشه های اصلی فقر، فحشا، خشونت و...
خیلی تغییرات خوب هم که پیشتر به آن اشاره کرده ام صورت گرفته است در همه چیز، اما فراموش نکنیم که سرشت آن مردم(روح، شخصیت و فکر...) رنگ و شکل آن نظام تربیتی را گرفته است. مردم "معمولی" مردمی که به وبلاگ و خیلی چیزهای دیگر دسترسی ندارند و حتی گاه روشنفکرهای ما سخت تحت تاثیر آن نظام تربیتی اند. کافی نیست شعار آزادی و آزادگی دادن، کافی نیست در لباس مدرنیته رقصیدن، کافی نیست ژست های مدرن گرفتن، کافی نیست اعلام مخالفت و... فرهنگ خانه از بنیان آسیب دیده است.
اگر پیراهن مدرنیته را از تن بکنیم می بینیم که سنت در زیر پوست تنمان هنوز هزار نعره می کشد. فراموش نکنیم وقتی که آقای معروفی در ارتباط با زیبا کرباسی و یا برخی از هنرمندهای دیگر در باره زنهای دیگر مطلب می نویسند چه عکس العمل های غیرمعقول و گاه خطرناکی از جانب عده زیادی در اینجا(خارج) و آنجا سر می زند. این عکس العمل ها ریشه در همان چیزهایی دارد که گفتم.

خانه نیاز به هفتاد سال کار فرهنگی دارد، خانه نیاز به آموزش و پرورش به شیوه مدرن و انسانی امروز دارد، خانه نیاز به کتابهای تازه دارد، خانه نیاز به تربیت ویژه دارد، خانه نیاز به هزاران ایرانی آواره و متخصص در جهان دارد، خانه نیاز به رنگ و شکل تازه دارد و...

خانه نیاز به نویسنده ها و هنرمندهایی دارد که فقط دلسوز آن خاک و آب نباشند بلکه دلسوز مردمی باشند که بیشترین محرومیت را کشیده اند. خانه نیاز به فیلمسازهایی دارد که تنها به شهرت نمی اندیشند.

خانه نیاز به نویسنده و هنرمندهایی ندارد که تنها مشغول جاه طلبی و شهرت خویشند. خانه نیاز به ملاقات و کند و کاو بیشتری دارد. این نیاز را حتی خرمگسها هم با تمام خریت شان حس کرده اند.

بگذریم از بعضی سیاسیون سینه چاک که افرادی را که به وطن باز می گردند و با جان و دل کار می کنند و بایکوت می کنند. می بینید مشکل یکی دو تا نیست.

بله به این نتیجه رسیده ام که با تمام بدبختی هایی که در ایران وجود دارد بهتر است چنانچه از دستمان برمی آید پر گوشه ای از مشکلاتش را بگیریم و به رفع آن بپردازیم. اگر چه به این باور رسیده ام که تا متعصبین بر سر کارند خیلی هم نمی شود کاری را پیش برد.
دوستی در وبلاگم پیام گذاشته بود که فرهنگی در آن مملکت نمانده است. به نظر من می شود گفت که فرهنگ ایرانی خیلی صدمه خورده است ولی نمی شود وجود فرهنگش را انکار کرد. فرهنگی که از اجداد ما به ما ارث رسیده است هنوز حضور دارد. ریشه های ما نمرده اند. ساقه هایمان را شکسته اند اما ریشه هایمان هنوز زنده است. با علم، منطق و عشق فرهنگ مان را باز خواهیم یافت و باز خواهیم ساخت. امید را از دست ندهیم. با جرات و پشتکار می توان آرزوهای از دست رفته را باز یافت. بد نیست کودکانمان را از خردسالی آموخته مطالعه کنیم و...
بارها شعرهای دیگران را ترجمه کرده و در این وبلاگ گذاشته ام. اگر به اندیشه تازه ای رسیده ام، اگر به ضعف خود پی برده ام از آن نوشته ام، اگر پناهنده ای را در محرومیت دیده ام سعی کرده ام صدای اش را بگوش دیگران برسانم و خیلی کارهای دیگر. گاه سخت رنجیده و عصبانی بوده ام و حتما انعکاس اش را در این وبلاگ دیده اید. گاه کم نوشته ام اما در جاهای دیگر حضور داشته ام و هر کاری از دستم برآمده کرده ام. سالی که روزهای آخرش را می گذرانیم برای من سال خوبی بود. سال آشنایی با انسانهایی در ایران که پر از انسانیت و محبت هستند و برای کودکان محروم هر آنچه که توانسته اند انجام داده اند، سال آشنایی با انسان شریف و دلسوزی مثل پویای عزیز و ترجمه هایش و فلش هایی که در وبلاگ او و سایت زنان(خشونت علیه زنان، کودک آزاری) دیده می شود، سال آشنایی با پیروز عزیز، با جواد عزیز، خانم معصومه، خانم ابراهیمی، آقای سعید،آقای کارل هنریک، آقای کارل مگنوس، خانم بوئل، آقای جاسم و دوستان خوب دیگر.
از مجید زهری و تلاش هایش، از وبلاگ پناهندگی و انعکاس مسائل و مشکلات پناهنده ها در هر گوشه جهان، از دوست خوبم دکتر رضا(حرفهای تنهایی) و دوستان دیگر نهایت تشکر را دارم و برایشان آرزوی روزهای خوبی را دارم.
چند شب شعر در اینجا و آنجا داشتم که امیدوارم مثمر ثمر بوده باشد. دنبال کردن دو سه پروژه، چاپ دو کتاب. درس و کار سرتان را درد نیاورم. امیدوارم تن و روح سالم داشته باشم برای کار بیشتر در ایران و در اینجا. امیدوارم بتوانم کارهای بهتری را دراین وبلاگ بنویسم. امیدوارم روحم آغشته به زنگار خودخواهی و خودپرستی و طمع نشود. امیدوارم زنده بمانم و در خدمت مردم اینجا و آنجا باشم.

فرا رسیدن سال نو را به همه تبریک می گویم و برای همه شما دوستان خوب آرزوی سلامتی و تن درستی دارم.


God Jul och Gott nytt år

Tuesday, December 20, 2005

خرمگسها

تا دیروز مگسها بر فرازش به پرواز درمی آمدند و حالا نوبت خرمگسهاست. انگار آن روز که بر فرازش به پرواز درآمدند، نکبت تخم می گذاشت در ذهن کودکان و بستر روح اجدادش، انگار مادرانش در گوش فرزندان او اذان بردگی زمزمه می کردند. راستی خدایشان در کجا خفته بود؟ با کدامین مگسها عشقبازی می کرد؟ راستی صورت خدایشان چه شکلی ست؟ آیا شکل اوست؟ صورتی مچاله شده ، بدبو و بد ضخم؟ راستی خدایشان شیطان است؟ شیطان شان خداست؟ پروردگارشان بگو! در کجا بخواب رفته ای؟ گناه آن آفتاب زده ها چه بود که هر روز بذر حقارت تو را به نامت می آمیزند و بر بستر روحها می افشانند؟ خدایشان آیا گناه توست فرو رفتنشان در لجنزار بربریت ؟ می گویند که سوره های تو مبارک ترین ، عقلایی ترین و مهربان ترین است پس چرا هر روز ضحاک تر می شوند؟ پس چرا برای جشنهای تو تن بلورین دختران را به آتش می کشند و تن پسران گلرخ را به سلابه؟
چرا مگسهایت هر روز جشن مرگ دارند؟ نمی خواهی با سوره ای مدرن بر آنها وحی شوی؟ از رقص خرمگسهایت سیراب نشده ای؟ خسته نیستی از سوره های کپ زده شان ؟ خرمگسهای تو هر روز بکارت دختری را در سیاه چالهای روحشان برمی دارند. هر روز دهان خود را با تن کودکی شیرین می کنند ، هر روز رویاهای دختری را به حجله مرگ می برند تا از شهوت ماندن اشبا شوند.
اکنون خرمگسهایت گرسنه تر به پرواز درآمده اند با شمشیر تو. دوباره ترانه های تو را زمزمه می کنند(ویز ویز ویزویز).
خرمگس دستور می دهد به سربازان خود:"بصف ! بخوانید طومار مرگ را! برینید! آنقدر برینید که مثل کثافت خودتان زرد شوند. بال های سیاه و سبزتان را باز کنید ! دیوار بسازید، دیوار ! و آنها در دیوارهای خود زنده بگور کنید. سپس بتازید رو به بت های دیگر! روی آقا محمدخان و هیتلر را سپید کنید! بصف بصف! چپ راست راست چپ....خرمگسها آه خرمگسهای ...!

Wednesday, December 14, 2005

مهاجر ؟

یادم است 7 سال پیش در اولین مجموعه قصه ام " از کویر تا دریا سوختیم" اینگونه نوشتم راجع به مهاجرت:

" هرگز فراموشم نخواهد شد تابستان 91 را که تازه پا به شهر فرنگ که چه عرض کنم شهر هزار رنگ گذاشته بودم. شهری که وقتی از توی هواپیما نشسته بودی و از لابلای ابرها نگاهش می کردی انگار بذر خوشبختی را در همه جا شهر پاشیده بودند. اما وقتی می آمدی پایین و روی زمینش راه می رفتی پر بود از نخاله های ریز و درشت. در چنین روزهایی کنار هر دریا و دریاچه ای مردمی را می دیدم که با تن های تشنه و عریانشان خون آفتاب را می نوشیدند. خیلی از زنها چون حضرت حوا به گفته خدا ارج نهاده و فقط عورت خود را پوشانده بودند. مردها هم برعکس بسیاری از مردهای سرزمین آفتاب که با دیدن ساق پای زنان خود را در شب زفاف می دیدند، چون فک های دریایی با چشمان بی روح و بی آزار در هر گوشه و کناری می لمیدند طوریکه انگار سردی هوا و کمرنگی آفتاب اثر خود را روی همه شان به یکسان گذاشته بود..."
در مجموعه داستان "نگاه ماه " هم اینگونه در قصه ای نوشته بودم:" مرادیان گفت:" که بارون بدی داره می آد." "چی؟"
"بدجوری دلم گرفته."
حوا به طرف پنجره رفت. بیرون را کمی نگاه کرد و گفت:" تا چند لحظه پیش که هوای خوبی بود."
"هوای اینجا رو که می بینی چه جوریه. هر دقیقه اش یه جوره."
حوا خندید و گفت:" درست مثل آدماش."

آدم گمان می کرد خیلی خوب می دانست دارد از چه حرف می زند. فکر می کرد که مهاجرت و شهر فرنگ همانجوری بود که وصفش را کرده بود. اما وقتی بعد از 15 سال از نو همه چیز را بررسی می کند می بیند مهاجرت، محیط زیست جدید، فرهنگ جدید و خیلی چیزهای دیگرش فقط قطره ای از آن دریا بود.
باور امروزم این است که زبان ملتی، فرهنگ ملتی و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مثل خاکش عاریه است. هر چه در آن خیس می خوری باز هم می بینی بخشهایی از روح و فکرت خشک مانده و آن نمی را که باید بگیرد نگرفته است. هر چه می دوی نمی رسی، هر چه می خوانی انگار هیچی نخواندی و تشنه تر می شوی، هر چه در فرهنگش غرق می شی باز می بینی یک جای کار می لنگد. گاه حس می کنی زبان، اندیشه و شخصیت ات را لای منگنه دانش گذاشته ای تا رشد کنی، تا پر بگیری و به اوج بری.
آه! چه کسی می داند چه دردی دارد نشستن در خاک عاریه
به غنچه نشستن در خاک عاریه
گل دادن در خاک عاریه
و میوه دادن در خاک عاریه
چه کسی می داند در کلاسهای درس چه باری روی شانه ها سنگینی می کند؟ آسان نیست نداشتن پیشینه فرهنگی مشترک! آسان نیست برخوردار نبودن از آموزش و یادگیری مشترک و در یک کلاس نشستن! آسان نیست آموختن کدهای جدید و گاه عجیب و غریب! آسان نیست داشتن دهانی پر سخن و محدود بودن در واژه هایی که طعم و عطر زبان مادری را ندارد و یا بهتر بگویم واژه هایی که به زبان مادری به ذهن می آید ، اما نه به زبان سوئدی.
چطور آدم می تواند آن همه عشقی را که در وجودش دارد با یک زبانی که مثل زبان مادری غنی نیست (یا لااقل خود آدم واژه کم می آورد) به زبان بیارد. چه کسی می داند چه فشاری را آدم تحمل می کند تا خودش را تا حدودی به زبان آن آدمها نزدیک کند؟ زبانی که تنها در واژه ها خلاصه نمی شود.
امروز بعد از مدتها سکوت و تحمل یک دفعه در بغض خود شکستم. دو تا از هم کلاسی هایم هل شده بودند که چه شده است. چند لحظه ای در سکوتی سیاه و سنگین گذشت بعد نفس عمیقی کشیدم و دردهای تحمل کرده را حکایت کردم. آنها که انگار یکدفعه بیدار شده باشند بخود آمدند و شروع کردند به سوال کردن. بهشان گفتم که دوستان خوبم گله من از شما دو تا نیست گله من از همان کسی است که چند دقیقه پیش کاری برایش پیش آمد و رفت. به آنها گفتم:" کارین می خواهد حکمفرما باشد و تنها ایده های خود را دنبال کند و از آغاز تا پایان خود کارگردانی کاری را که بعهده جمع است،خود بعهده گیرد. او اجازه نمی دهد نظرها و یا ایده های ما در کارمان انعکاس پیدا کند و من از این بابت خسته ام. درست است که من از قدرت زبانی که او استفاده می کند برخوردار نیستم اما این به این مفهوم نیست که صاحب نظر، اندیشه و ایده ای هم نیستم. او نباید از برخی ضعفها به نفع خود استفاده کند و تنها ایده های خود را پیش ببرد. آنها گفتند که ما هم همین مشکل را با او داریم. آن دو یکی فنلاندی بود و دیگری یک سوئدی فروتن. بعد شروع کردم به گفتن اینکه چرا برخی از همکلاسی های سوئدی تجربیات و فرهنگ ما را (فنلاندی، آلمانی و ایرانی) دست کم می گیرند و تک رو هستند. ما لهجه سوئدی نداریم و زبان سوئدی مان کمی متفاوت از آنهاست اما ما کوله باری از فرهنگ، ادبیات و تجربه ای را داریم که کم بهاتر از فرهنگ سوئدی نیست. اگر اینها زیرک باشند در کارهای نمایشی مان از افکار و تجربیات ما هم استفاده می کنند و...
به بچه ها گفتم که من در این سالها در این کلاسها و محیطهای کار هزار ذره شدم مثل هر مهاجر دیگر تا کمی خودم را با این جامعه و این جهنم مدرنیته وقف بدهم ای کاش کسی از ما می پرسید:" چونی؟ ای کاش کسی از ما می پرسید تعبیر تو از نگاه ما چیست و یا تعبیر ما از نگاه به تو چیست! تک رو بودن و قضاوت کردن کار سختی نیست. در جمع بودن و کار را با جمع پیش بردن سخت است."
خیلی حرف زدم. بچه ها کنجکاو شده بودند که کارهایم را بخوانند. به آنها گفتم که ذهن من هر روز صبح تا شب با خودش حرف می زند ،همه آن حرفهایی را که در اصل اینجا و آنجا باید بزند.
سکوتی هستم که در خود شعله می گیرم
سکوتی هستم که در خود می شکنم
ای کاش کسی سکوت را فریاد می شد
بالاخره همه چیز بخوبی و خوشی تمام شد. احساس می کردم محبوب تر شده ام. لااقل نگاهها این را می گفتند. راستش از خودم خرسند بودم چرا که اعتراضم را بعد از مدتها سکوت ابراز کرده بودم. گاهی از خودم عصبانی می شوم. همیشه به آدمها آوانس می دهم و بیشتر وقتها خیلی ها این را بد تعبیر می کنند. فروتنی را با بی اعتماد بنفس بودن اشتباه می گیرند. سکوت را با حماقت اشتباه می گیرند. موقعی خوب می فهمند که آدم یک دفعه مثل کوه آتشفشان فوران می کند. ای کاش سکوت هیچکس به غلط تعبیر نشود.
شاد باشید.

Monday, December 12, 2005

بم را تنها نخواهیم گذاشت

فرسنگها دوریم از تو خاک خوب محبت
اما نگاه تو و کودکانت در هر کجا با ما خواهد بود
هنوز سرزمین من

در سرزمین یخ (سوئد و نروژ) گلهای محبت از لابلای یخها می رویند
هنوز یاسمن ها در دل شب به شکوفه می نشینند
و محبوب های شب
با عطر عشق خویش
برای کودکانت لالایی می گویند

هنوز در دره های این سرزمین یخ و پارکهای مهربانش
هزاران انسان با نگاههای پر حرف خویش
برای انسانیت قصه می نویسند
نگاه کن خاک خوب من
نگاه کن بم لبریز من
چگونه تکه تکه های تن آواره تو
در سر تا سر این زمین
برای پژمرده های تشنه تو اشک می ریزند

نمرده ای کویر پر سکوت من
هرگز نخواهی مرد زیباترین گل شرقی من
تا وقتی عطر انسانیت
در هر کجای این دنیا برمی خیزد
..................................
شب شعر و موسیقی در هتل اپرا اسلو با همکاری دوستانی که در مطلب زیر از آنها نام برده ام ، خانم خاوری ، محبوبه عزیزم و همسر نازنینش و حضور ایرانی های خوب اسلو بخوبی برگزار شد. در این شب مبلغی جمع شد که قرار است خانم خاوری از طریق دوستانی این مبلغ را به حساب انجمن حمایت از کودکان کار بریزد.

هر سفری دنیایی است، هر انسانی دنیایی ست و کسب هر تجربه ای تولدی دوباره
تا بعد

Tuesday, December 06, 2005

شب شعر و موسیقی بیاد کودکان بی سرپرست بم

بزودی دو سال از فاجعه اسفناک زمین لرزه بم، یک سال از سونامی و دو ماه از زمین لرزه پاکستان و کشمیر می گذرد. بیش از هزاران کودک، نوجوان و پیر و جوان کشته ، زخمی و یا داغدار و بی خانمان شده اند. متاسفانه بسیاری از ما بعد از مدتی این وقایع دردناک را به فراموشی می سپاریم و غافل از خواهران و برادران داغدار خود در سرتاسر جهان می شویم. نمی خواهم بگویم عزادار باقی بمانیم و یا مدام زانوی ماتم به بغل بگیریم. اما به فراموشی سپردن آن عزیزان را هم چندان خوشایند نمی بینم. اگر نمی توانیم دریای عشق، توجه، یاری و محبت خود را نثار آن عزیزان کنیم می توانیم قطره ای باشیم. قطره ای در چین و چروک نگاه کویر سوزان بم، روستاهای زرند، دشتهای شکسته پاکستان و دریای خشکیده تایلند، اندونزی و...
کودکان سبزه سری لانکا؟

نگاه های غریبانه اسکاندیناوی؟
گریه پیرمرد زرد و قلاب شکسته ماهی گیری اش
زنان آبستنی که بر جسد مردگان زایش می کردند؟

ذرات آه در دلم
یخ در رگانم
و پیوسته بغضی در دیدگانم
هستی ام را هیچ می کند
تا یک لحظه ترا تنفس کند

دریغا اوج موج واقعه بس عمیق بود
عمیق تر از فاجعه Stonia
لرزان تر از زمین لرزه بم
و سیاه تر از یازده سپتامبر

کوسه مرگ خدا بود، آیا؟
دهان تو بود خدایا، آیا
که مدفن آرزوهای مردم فقر می شد؟
موج های گیسوان تو بود، خدایا آیا
که دخترکان طلایی را در خود می پیچید؟
و یا دریای دل رحیم تو خدایا آیا
که تکه تکه های کودکان را
با خود می برد؟
گناه ماهی ها بود، خدایا آیا
در خشکی جان دادن؟
و یا گناه دخترکان باکره
که در جستجوی آب برای ماهی ها می دویدند؟

برای قربانیان بم، سونامی 2004
حمیرا طاری

شب شعر و موسیقی بیاد کودکان بم با همکاری شاعر و مترجم گرامی آقای اردشیر اسفندیاری مقیم نروژ، گروه موزیک هارمونی: خانم گلبرگ (مقیم سوئد)، آقای مهدی (مقیم نروژ) و آقای همایون (مقیم نروژ) و بالاخره خودم که معرف حضورتون هستم برگزار خواهد شد.

محل برگزاری: هتل اپرا در مرکز اسلو
زمان روز یکشنبه 11 دسامبر
ورود به سالن> 19:00
شروع برنامه: 19:30 الی 22:00
ورودی:100
درآمد حاصل از این برنامه به حساب زلزله زدگان در بم واریز خواهد شد

یادشان گرامی باد

Saturday, December 03, 2005

شب شعر در استکهلم و آشنایی با چهره های جدید شعر

Poesi kväll i Stockholm
SigridKahle
Said Aljaffar
Jasim Mohamed
Boel Schenlaer
Carl Henrik Svenstedt
Homeira Tari
شب شعر در استکهلم با حضور خانم سیگیرید کله (رمان نویس، شاعر)،آقای کارل هنریک(شاعر و فیلمساز)، آقای سعید الجعفر (شاعر و مترجم) ، خانم بوئل شنلر( شاعر و سردبیر مجله پست سکریپتم)، آقای جاسم محمد(شاعر و مترجم) و بالاخره خودم که معرف حضورتون هستم برگزار شد.
در ابتدا خانم سیگیرید که از همه ما بزرگتر بود و سالیان سال هم روی شعر و ادبیات مردم عرب زبان کار کرده بود بطور مختصر از فعالیت ها و تحقیقات خود در این زمینه صحبت کرد. من فکر می کنم همه کسانی که در این شب شعر حضور داشتند از صحبتها و از شنیدن تجربیات گرانبهایی که او کسب کرده بود نهایت لذت را بردند. من به سهم خود دلم می خواست صاحب آن همه تجربه، شناخت ، انسانیت و عشق به انسانیت بودم. او با عشق و گاه با تعصبی از زبان عربی و شعرش حرف می زد که آدم متحیر می شد. متحیر از اینکه چطور می تواند یک سوئدی ( با پیشداوریهایی که بسیاری از ما نسبت به ملیت سوئدی داریم) در جهان امروز این همه عشق و علاقه به ادبیات و زبان ملتی داشته باشد.
همیشه علی الخصوص در این سالهای اخیر به انسان ارج گذاشته ام . اما در این شب نگاهم تازه تر شد و حس می کنم حالا بیشتر از همیشه می توانم انسان را ببینم. دیروز وقتی از استکهلم برگشتم یک راست راهی مدرسه شدم چون قرار بود نمایشی را اجرا کنیم. پس از نمایش قرار بود با آقای روبرت یاکوبسون (کارگردان و بازیگر تئاتر) کلاس داشته باشیم. او در زمینه عشق به انسان و انسانیت دیوانه تر بود، شاید دیوانه تر از خانم سیگیرید. همین که وارد کلاس شد آمد بطرف من و خود را معرفی کرد. صحبتی در مورد چگونگی کارکرد ویدئو کرد و بعد از چند دقیقه همه وارد سالن تئاتر شدیم، برای تمرین. اولین دستی را که روبرت گرفت باز دست من بود. بعد از تمرین وارد کلاس شدیم و شروع کرد سوال کردن. باز هم اولین نگاهش به نگاه من بود. اشتباه متوجه نشوید. خیال نکنید می خواهم بگویم که عاشق من شده بود، نه! راستش من تنها مومشکی کلاسم بقیه سوئدی هستند. یکی دوتا اهل آلمان و فنلاند هستند. بعضی وقتها معلم سوئدی که وارد کلاس می شود جوری به آدم نگاه می کند که آدم در دم خارجی بودن را احساس می کند. انگار به آدم می گوید تو از ما نیستی. ولی نگاه روبرت می گفت:" تو بیشتر از همه از مایی!"

اول پیش خودم گفتم این دیگر کیه؟ چقدرعجیب نگاه می کند! انگار برق گرفته اش.
از کلاس روبرت دیوانه تر بیرون رفتم، دیوانه انسان، دیوانه انسانیت و دیوانه هنر! همه دیوانگی هایی را که در این سالها در باره کارهای هنری ام کرده ام و بارها به آن شک کردم با حضور او شکم یقین شد، یقین اینکه هرگز اشتباه نکرده ام. البته حتما شنیده اید که آدمهایی که دنبال هنر می روند خودشان یک جورهایی دیوانه اند. چه تعریف زیبایی!
بگذریم دور نشوم از بحث اصلی ام. بعد از صحبتهای خانم سیگیرید من شعر خوانی داشتم. سه شعر از خودم به زبان سوئدی خواندم و پنج شعر از بوئل و کارل به زبان فارسی. بخشی از شعر بوئل را اینجا می آورم
:

Boel Schenlaer
دنیای خوبی نیست
اما انسانها زنده می مانند
طوریکه انگار نفرت
فقط کنایه ایست که
روی آسمان
روی سرها
دست می کشد

انسانها خوب نیستند
رفتارهای آنها روی پیکرهایشان جا می افتد
طوریکه انگار هر روز تازه ای
اولین روز بوده است
..................................

Carl Henrik Svenstedt
بخشی از شعر کارل هنریک


خانه ای که تو در آن پیدایی زیباترست
جاده ای که تو در آن گام برداری سپیدترست
و دریا دوست من
آرامتر نفس می کشد

شبی که تو در آن می مانی
گرمترست
علف ها زیر تن ما خوش عطر ترند

آنجا
آنجا که ستاره ها پتوی آبی خود را
روی رویاها می کشند
آنجا
آنجا دوست من
می توانیم یکدیگر را ببینیم
..........................
بعد از ما شاعر خوب عراق آقای جاسم محمد اشعار خود را به سوئدی خواند و همان شعر ها را آقای سعید الجعفر به زبان زیبای عربی خواند. این دوستان عزیز به همراه خانم سیگیرید بحثی راجب سرنوشت امروز شعر در عراق داشتند. اینکه چگونه خیلی از آدمها به هوای مدرن و یا پست مدرن نوشتن شعر را بی مفهوم و بی محتوی می کنند.
خانم سیگیرید از من پرسید که آیا شعر همین سرنوشت را در ایران هم پیدا کرده است که در پاسخ گفتم که متاسفانه با این مشکل ما هم روبرویم. البته به قول اخوان عزیزم بگذاریم بچه ها در این زمینه مشق های خود را بنویسند. تا مشق ها نوشته نشود شعر نو نمی تواند خودش را نشان بدهد. من هم با او موافقم بگذاریم همه مشق هایشان را بنویسند. بگذاریم شعرهای بی سر و ته، بی محتوی، شعرهایی که فقط تصویرند و بی محتوی و...نوشته شود. یا بالاخره به این نتیجه می رسیم که داریم زور الکی می زنیم که بگوییم من هم شاعرم یا اینکه به این باور می رسیم که شاعریم و شعر نوشتن را ترک نخواهیم کرد. حتما روزی شعر ، شعری که واقعا شعر باشد سینه اش را جلو خواهد داد، سرش را بالا خواهد گرفت و به بقیه "شعرها" خواهد گفت:" ول معطلید! آخرش من ماندم و من شاه شعر شدم. حالا من هم کنار دست اخوان و حافظ خواهم نشست. تو هم برو لادست آن هشتاد هزار شاعر مرده بخواب.