خیال ِتشنه

Sunday, August 31, 2003

طلوع پاييز

نمی دانم چرا طلوع پاییز غم انگیزتر از غروبش است -
وقتی به طلوع پاییز و آسمانش می نگرم عشق دستان بنفشش را بر سرکودکان آزادی می کشد و وعده مهربانی می دهد اما وقتی به سرشاخه های تک درختی که گونه هایش زرد از غم است می نگرم دسته دسته جوانان جهالت را می بینم که چون برگی از شاخه های زندگی فرو می افتند-
طلوع پاییز هر سال مرگی را جشن می گیرد-هر سال دهان خود را چون گوری به وسعت دنیا باز می کند تا رویاهای آدمی را در ذهن پلید خود دفن کند-سالی کشتی اوسترشون.سالی ورلدتریت سنتر.افغانها و آثار باستانی شان و...

پسـرک

لبخندهای پسرک
در بیابانهای ارزگان
بین آواز گوسفندان و نی لبک تنهایی
غبار شد
طنین خنده هایش
بین آوازسوره های رسولان
و پیچیدن در پیچش
چلوارهای سیاه و سپید
اکنون
چگونه چگونه قهقه سر دهد؟
در میان آویزه های یخ؟
فضای رسوب کرده در سرب؟
و تمدنی که لبریز از خواهش خودخواهی ست؟
حمیرا طاری

Saturday, August 30, 2003

جنون عشق

مدتی است که هیچکدام از ما احساس تنهایی نمی کنیم و حرف دلمان را برای هیچکس جز خودمان تعریف نمی کنیم-آنوقتها که همدیگر را خوب نمی شناختیم قادر به فهمیدن حرفهای همدیگر هم نبودیم- من خیال می کردم او دیوانه است و او خیال می کرد من دیوانه ام-اما حالا نه یک دل که صد دل عاشق و شیای هم شدیم- دیگر نه از غربت گله می کنیم و نه از آدمهایی که هیچوقت نخواستن ما را ببینند-حالا آنقدر با هم یکی شدیم که انگار هیچ چیز جز مرگ نمی تواند از هم جدایمان کند- گاهی او می ذرسد که از او و زندگی کدام را خواهانم و من می گویم:"یا تو یا مرگ-!" و او با لبخندی ذیرو.مندانه می گوید:".یبا بود-"
دستش را می فشارم و خونم را در رگهایش می ریزم-َََََ

مدتی است که هیچکدام از ما احساس تنهایی نمی کنیم و حرف دلمان را برای هیچکس جز خودمان تعریف نمی کنیم-آنوقتها که همدیگر را خوب نمی شناختیم قادر به فهمیدن حرفهای همدیگر هم نبودیم- من خیال می کردم او دیوانه است و او خیال می کرد من دیوانه ام-اما حالا نه یک دل که صد دل عاشق و شیای هم شدیم- دیگر نه از غربت گله می کنیم و نه از آدمهایی که هیچوقت نخواستن ما را ببینند-حالا آنقدر با هم یکی شدیم که انگار هیچ چیز جز مرگ نمی تواند از هم جدایمان کند- گاهی او می ذرسد که از او و زندگی کدام را خواهانم و من می گویم:"یا تو یا مرگ-!" و او با لبخندی ذیرو.مندانه می گوید:".یبا بود-"
دستش را می فشارم و خونم را در رگهایش می ریزم-َََََ